جدول جو
جدول جو

معنی گنستن - جستجوی لغت در جدول جو

گنستن
(اُ شُ دَ)
در دیلمان و گیلان، برخوردن. برخورد کردن. (فرهنگ گیلکی منوچهر ستوده ص 215)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گرستن
تصویر گرستن
مخفّف واژۀ گریستن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گسستن
تصویر گسستن
بریدن، جدا کردن، بریده شدن، جدا شدن، برای مثال ورا خواندند اردوان بزرگ / که از میش بگسست چنگال گرگ (فردوسی - ۶/۱۳۹)، کنایه از پراکندن، تمام شدن، به پایان رسیدن، نابود شدن
فرهنگ فارسی عمید
(مَ / مِ کَ / کِ دَ)
از ریشه اوستایی سید، سانسکریت چهید، پارسی باستان ویسدرامی، پهلوی ویسستن. قطع کردن. بریدن. جدا کردن. منقطع گشتن. پاره شدن. شکسته شدن. رها شدن. و رجوع به گسلیدن شود. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). از هم جدا شدن و از هم جدا کردن در تار زنجیر و رشته و امثال آن که درازی داشته باشد حقیقت است و در غیر آن استعاره و تشبیه. (آنندراج). جدا کردن. (ناظم الاطباء) .فتالیدن. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) :
ورا خواندند اردوان بزرگ
که از میش بگسست چنگال گرگ.
فردوسی.
شخودند روی و بکندند موی
گسستند پیرایه ورنگ و بوی.
فردوسی.
، رها شدن. (ناظم الاطباء)، شکستن چیز نرم که پیچیده شود. (غیاث). بریده و شکسته شدن. پاره شدن. (ناظم الاطباء)، جداشدن:
ای نگارین ز تو رهیت گسست
دلش را گو ببخش و گو بگداز.
آغاجی.
نه از خواب و از خورد بودش مزه
نه بگسست از چشم او نایژه.
عنصری.
سنجر ز رفیقان خردمند گسستم
ترسم که شبی مست به دست عسس افتم.
سنجر (ازآنندراج).
، منقطع گشتن. قطعشدن. بریدن. (ناظم الاطباء) :
آب چون برد سوی آب خوره
چون گسست آب بربماند خره.
ابوالعباس.
پیوسته نالان بود و خواب از وی بگسست و بر نعشی خفته بر دوش همی بردند. (مجمل التواریخ و القصص).
نه طفل زبان بسته بودی ز لاف
همی روزی آمد به جوفت ز ناف
چو نافش بریدند روزی گسست
به پستان مادر درآویخت دست.
سعدی (بوستان).
، مجازاً ازمیان رفتن. نابود شدن: و مهر قرامطه را (معتضد خلیفه) بگرفت... و بیاویختش و عظمت ایشان بگسست. (مجمل التواریخ و القصص).
، بریدن. قطع کردن. پاره کردن:
چو یک موی گردد به سر بر سپید
بباید گسستن ز شادی امید.
فردوسی.
بنگر، پیوستی آنچه گفت بپیوند
بنگر، بگسستی آنچه گفت بگسل ؟
ناصرخسرو.
گسستم ز دنیای جافی أمل
ترا باد بند و گشای عمل.
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 250).
پس ناگاه برآمد و لنگرهای (کشتی) بگسست و بادبانها بشکست. (مجمل التواریخ والقصص). چون طبع اجل صفرا تیز کرد... از زنجیر گسستن فایده حاصل نیامد. (کلیله و دمنه).
پس آنگه ناخن چنگی شکستند
ز روی چنگش ابریشم گسستند.
نظامی.
شکستند چنگ و گسستند رود
بدرکرد گوینده از سر سرود.
سعدی (بوستان).
، واماندن. از راه رفتن. کوفته گشتن: پس چون قصیر فرازرسید و از اسب فرودآمد، در ساعت اسب بیفتاد و بمرد و بگسسته بود اندر آن راندن. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). رفتن و نشستن به که دویدن و گسستن. (گلستان)، ویران کردن. درهم ریختن:
دریا بغل گشوده به ساحل نهاده روی
دیگر کدام سیل گسسته ست بند را.
صائب (از آنندراج).
- از هم گسستن، متلاشی شدن. نابود شدن:
بهاری تازه چون رخشنده مهتاب
ز هم بگسست چون بر خاک سیماب.
نظامی.
- ، از هم جدا شدن:
از دریغ آنکه روح و جسم او از هم گسست
چار ارکان را دگر با هم نخواهی یافتن.
خاقانی.
- بار گسستن، بهم خوردن مجلس و پایان یافتن: چون بار بگسست خواجه به دیوان آمد و شغل پیش گرفت. (تاریخ بیهقی). امیر مسعود چون بار بگسست خلوت کرد. (تاریخ بیهقی). چون بار بگسست و هر کس بجای خویش بازگشتند. (تاریخ بیهقی).
- فروگسستن، جدا کردن. بریدن:
زیور نثرش فروخواهم گسست
بر شه صاحبقران خواهم فشاند.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(گُ کَ)
مرکز بخش ایزر از ناحیۀ گرنبل در فرانسه که دارای 950 تن جمعیت و راه آهن است
لغت نامه دهخدا
(دَ)
مخفف گریستن است که گریه کردن باشد. (غیاث) (برهان) (آنندراج) :
کسی را که در دل بود درد و غم
گرستنش درمان بود لاجرم.
فردوسی.
خروشید و بگرست و نالید زار
تو گفتی شدش دیده ابر بهار.
شمسی (یوسف و زلیخا).
هیچ چشمی نشناسم که نه از بهر تو کرد
مجلس محتشمی را بگرستن طوفان.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 306).
مرا گویند مگری کز گرستن
چو مویی شد بباریکی ترا تن.
(ویس و رامین).
همیشه جای بی انبوه جستی
که بنشستی به تنهایی گرستن.
(ویس و رامین).
گرستن بهنگام با سوک و درد
به از خندۀ نابهنگام سرد.
اسدی.
منگر اندر بتان که آخر کار
نگرستن گرستن آرد بار.
سنایی.
و از گرستن رطوبات زجاجی و ملحی به حکم قوت حرارت غریزی منحل و مضمحل شد. (سندبادنامه ص 291).
چون نیک بدیدم که نداری سر سعدی
بر بخت بخندیدم و بر خود بگرستم.
سعدی (طیبات).
- برگرستن، بگریستن. گریستن. گریه کردن:
گرفتند مریکدگر را کنار
بدرد جگر برگرستند زار.
فردوسی.
- گرستن گرفتن، گرستن آغازیدن:
گرستن گرفت از سر صدق و سوز
که ای یار جان پرور دلفروز.
سعدی (بوستان).
پسر چندروزی گرستن گرفت
دگر با حریفان نشستن گرفت.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ یْ خُوَرْ / خُرْ دَ)
کوفتن چنانکه بکوس، یعنی بکوب. (آنندراج) (انجمن آرا). اصح ’کستن’ با کاف تازی است
لغت نامه دهخدا
تصویری از گرستن
تصویر گرستن
گریستن: کسی را که در دل بود درد و غم گرستنش درمان بود لاجرم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گسستن
تصویر گسستن
منقطع گشتن، پاره شدن، جدا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرستن
تصویر گرستن
((گِ رِ تَ))
مخفف گریستن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گسستن
تصویر گسستن
((گُ سَ تَ))
بریدن، جدا کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گستن
تصویر گستن
((گُ تَ))
کوفتن
فرهنگ فارسی معین
بریدن، پاره کردن، قطع کردن، گسیختن
متضاد: پیوستن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اصابت کردن، برخورد کردن
فرهنگ گویش مازندرانی