عامیانه، لاو دادن. رجوع به لاو دادن شود. - به لو دادن، از دست دادن. از دست بدادن. - لو دادن چیزی را یا مالی را، به مفت از دست دادن. به رایگان از دست دادن. از دست دادن به رایگان یا به ثمن بخس. به رایگان یا به نرخی ارزان از دست دادن. از دست دادن بی عوض. - لو دادن خود را، گناه خود را ابلهانه اظهار کردن. راز خود را آشکار کردن. - لو دادن کسی را، سرّ او را بروز دادن. راز او را فاش کردن. پنهانی را به دست دادن. راز بد او را فاش کردن. آشکار کردن سر کسی را. راز کسی را آشکار کردن. گناه سپردۀ او را فاش کردن. سر اورا گفتن. راز پردۀ او آشکار کردن. لو دادن شریک جرم خود را. تباهکاری وی را بروز دادن: زن از سرقت شوی باخبر بود چون او را نوید دادند شوهر را لو داد. - لو دادن ناموس خود را،تن دادن که با وی تبهکاری کنند. به بی عصمتی تن دادن. راضی شدن که با وی فساد کنند. عفاف خود را از دست دادن
عامیانه، لاو دادن. رجوع به لاو دادن شود. - به لو دادن، از دست دادن. از دست بدادن. - لو دادن چیزی را یا مالی را، به مفت از دست دادن. به رایگان از دست دادن. از دست دادن به رایگان یا به ثمن بخس. به رایگان یا به نرخی ارزان از دست دادن. از دست دادن بی عوض. - لو دادن خود را، گناه خود را ابلهانه اظهار کردن. راز خود را آشکار کردن. - لو دادن کسی را، سرّ او را بروز دادن. راز او را فاش کردن. پنهانی را به دست دادن. راز بد او را فاش کردن. آشکار کردن سر کسی را. راز کسی را آشکار کردن. گناه سپردۀ او را فاش کردن. سر اورا گفتن. راز پردۀ او آشکار کردن. لو دادن شریک جرم خود را. تباهکاری وی را بروز دادن: زن از سرقت شوی باخبر بود چون او را نوید دادند شوهر را لو داد. - لو دادن ناموس خود را،تن دادن که با وی تبهکاری کنند. به بی عصمتی تن دادن. راضی شدن که با وی فساد کنند. عفاف خود را از دست دادن
پهلوی گوندک، ارمنی گوند، (گلوله کره) ، گندک (گلوله کره). رجوع شود به اساس اشتقاق فارسی و هوبشمان 936. به این معنی نیز در اراک (سلطان آباد) گنده. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). گلوله ای که از خمیر به جهت یک ته نان کنند. (برهان). چانۀ خمیر، چیز مدور. (انجمن آرا) (آنندراج) ، کوفتۀ بزرگی را گویند که از گوشت سازند و در شله پلاو و آش اندازند. (برهان) : من بگویم صفت گندۀ پرواری گرم گو بگویند مرا مدعیان کوفته خوار. بسحاق اطعمه (دیوان چ استانبول ص 12 از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). ، گرهی که از بدن برآید و درد نکند، و به عربی ثؤلول خوانند. (برهان). رجوع به گندمه و آژخ و زگیل و ثؤلول شود، مخ. مغز، تختۀ کفشگران، مغاکی که شکارچیان خود را در آن از نظر حیوانات وحشی پنهان میکنند. (ناظم الاطباء). - گنده کردن، در تداول عوام، گلوله کردن. - ، نقش کردن با سوزن. - ، قطع کردن و تراشیدن و بریدن. (ناظم الاطباء)
پهلوی گوندک، ارمنی گوند، (گلوله کره) ، گندک (گلوله کره). رجوع شود به اساس اشتقاق فارسی و هوبشمان 936. به این معنی نیز در اراک (سلطان آباد) گنده. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). گلوله ای که از خمیر به جهت یک ته نان کنند. (برهان). چانۀ خمیر، چیز مدور. (انجمن آرا) (آنندراج) ، کوفتۀ بزرگی را گویند که از گوشت سازند و در شله پلاو و آش اندازند. (برهان) : من بگویم صفت گندۀ پرواری گرم گو بگویند مرا مدعیان کوفته خوار. بسحاق اطعمه (دیوان چ استانبول ص 12 از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). ، گرهی که از بدن برآید و درد نکند، و به عربی ثؤلول خوانند. (برهان). رجوع به گندمه و آژخ و زگیل و ثؤلول شود، مخ. مغز، تختۀ کفشگران، مغاکی که شکارچیان خود را در آن از نظر حیوانات وحشی پنهان میکنند. (ناظم الاطباء). - گنده کردن، در تداول عوام، گلوله کردن. - ، نقش کردن با سوزن. - ، قطع کردن و تراشیدن و بریدن. (ناظم الاطباء)
حیوانی است که در هندوستان به ویژه در سواحل گنگ فراوان دیده میشود. به شکل گاومیش و پوستش سیاه و فلس دار است، دارای غبغب و سه سم است، و در هر پای آن یک صفر (لکۀ زرد) بزرگ در جلو و دو صفر (لکۀ زرد) در دو طرف دیده میشود. دمش کوتاه و چشمانش تا نزدیکی گونه مخطط است، و در طرف بینی آن شاخی است که به طرف بالا برگشته است. براهمه گوشت آن را میخورند و خود دیدم که بچه ای از آن فیلی را که متعرض آن شده بود به شدت زد و با شاخ خود دست او را مجروح ساخت. (ماللهند بیرونی ص 99 و 100)
حیوانی است که در هندوستان به ویژه در سواحل گنگ فراوان دیده میشود. به شکل گاومیش و پوستش سیاه و فلس دار است، دارای غبغب و سه سم است، و در هر پای آن یک صفر (لکۀ زرد) بزرگ در جلو و دو صفر (لکۀ زرد) در دو طرف دیده میشود. دمش کوتاه و چشمانش تا نزدیکی گونه مخطط است، و در طرف بینی آن شاخی است که به طرف بالا برگشته است. براهمه گوشت آن را میخورند و خود دیدم که بچه ای از آن فیلی را که متعرض آن شده بود به شدت زد و با شاخ خود دست او را مجروح ساخت. (ماللهند بیرونی ص 99 و 100)
گندیده و عفن. فژغند. (لغت فرس). شماغنده. شمغند. شمغنده. (برهان). غسّاق. منتن. (منتهی الارب). متعفن: معذور است ار با تو نسازد زنت ای غر زآن گنده دهان تو و زآن بینی فرغند. عماره. به جای خشتچه گر بیست نافه بردوزی هم ایچ کم نشود بوی گنده از بغلت. عماره. پیامش چو بشنید شاه یمن بپژمرد چون زآب گنده سمن. فردوسی. تا پای نهند بر سر حران با کون فراخ گنده و ژنده. عسجدی یا عنصری. ازبوستان دنیا تا خوک زاد زان پیر تلخ است و شور و گنده خوشبوی و چرب و شیرین. ناصرخسرو. این زشت سپید و آن سیه نیکو آن گنده و تلخ وین خوش و بویا. ناصرخسرو. و کسی را که بینی گنده باشد با آب او (با آب برگ لبلاب کوفته) بشویند نافع بود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اگر ابلهی مشک را گنده گفت تومجموع باش او پراکنده گفت. سعدی (بوستان). - گنده شدن، گنده گردیدن، گندیدن. متعفن شدن: یکی بگفت نه مسواک خواجه گنده شده ست که این سکاله و گوه سگ است خشک شده. عماره. درنگش به آخر درآرد ز پای شود گنده گرنه بپوسد به جای. اسدی. آن آب که در سبوی بر سر دارند در حال گنده شود. (منتخب قابوسنامه ص 45). - گنده کردن، گندانیدن. گنداندن: نه خود خورم نه کس دهم گنده کنم به سگ دهم. - امثال: گنده بود آن آب که استاده بود هاژ. ناصرخسرو (از امثال و حکم ج 3 ص 1327). نظیر: آب اگر یک جا ماند گنده شود. لئیم زاده چو منعم شود از او بگریز که مستراح چو پر گشت گنده تر گردد. ابن یمین (از امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 1707). نظیر: مبرز که پر شود گنده تر شود. حذر از مالدار پرتکبر که مبرز گنده تر گردد چو شد پر. ناصرخسرو (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1398). نفس اول راند بر نفس دوم ماهی از سر گنده باشد نی ز دم. مولوی. گوشت ار گنده شود او را نمک درمان بود چون نمک گنده شود او را به چه درمان کنند ؟ ناصرخسرو. لیک هر آن مزبله کآکنده تر هرچه بشویند شود گنده تر. امیرخسرو (از امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 1908)
گندیده و عفن. فژغند. (لغت فرس). شَماغَنده. شَمغَند. شَمغَنده. (برهان). غَسّاق. منتن. (منتهی الارب). متعفن: معذور است ار با تو نسازد زنت ای غر زآن گنده دهان تو و زآن بینی فرغند. عماره. به جای خشتچه گر بیست نافه بردوزی هم ایچ کم نشود بوی گنده از بغلت. عماره. پیامش چو بشنید شاه یمن بپژمرد چون زآب گنده سمن. فردوسی. تا پای نهند بر سر حران با کون فراخ گنده و ژنده. عسجدی یا عنصری. ازبوستان دنیا تا خوک زاد زان پیر تلخ است و شور و گنده خوشبوی و چرب و شیرین. ناصرخسرو. این زشت سپید و آن سیه نیکو آن گنده و تلخ وین خوش و بویا. ناصرخسرو. و کسی را که بینی گنده باشد با آب او (با آب برگ لبلاب کوفته) بشویند نافع بود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اگر ابلهی مشک را گنده گفت تومجموع باش او پراکنده گفت. سعدی (بوستان). - گنده شدن، گنده گردیدن، گندیدن. متعفن شدن: یکی بگفت نه مسواک خواجه گنده شده ست که این سکاله و گوه سگ است خشک شده. عماره. درنگش به آخر درآرد ز پای شود گنده گرنه بپوسد به جای. اسدی. آن آب که در سبوی بر سر دارند در حال گنده شود. (منتخب قابوسنامه ص 45). - گنده کردن، گندانیدن. گنداندن: نه خود خورم نه کس دهم گنده کنم به سگ دهم. - امثال: گنده بود آن آب که استاده بود هاژ. ناصرخسرو (از امثال و حکم ج 3 ص 1327). نظیر: آب اگر یک جا ماند گنده شود. لئیم زاده چو منعم شود از او بگریز که مستراح چو پر گشت گنده تر گردد. ابن یمین (از امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 1707). نظیر: مبرز که پر شود گنده تر شود. حذر از مالدار پرتکبر که مبرز گنده تر گردد چو شد پر. ناصرخسرو (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1398). نفس اول راند بر نفس دوم ماهی از سر گنده باشد نی ز دم. مولوی. گوشت ار گنده شود او را نمک درمان بود چون نمک گنده شود او را به چه درمان کنند ؟ ناصرخسرو. لیک هر آن مزبله کآکنده تر هرچه بشویند شود گنده تر. امیرخسرو (از امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 1908)
گلوله ای که از خمیر به جهت یک عدد نان درست کنند، چانه خمیر، مدور، گرد، کوفته بزرگی که از گوشت سازند و در شله پلو و آتش اندازند، گرهی که از بدن برآید و درد نکند، ثؤلول، آژخ، تخته کفشگران
گلوله ای که از خمیر به جهت یک عدد نان درست کنند، چانه خمیر، مدور، گرد، کوفته بزرگی که از گوشت سازند و در شله پلو و آتش اندازند، گرهی که از بدن برآید و درد نکند، ثؤلول، آژخ، تخته کفشگران
انباشته پر مملو ممتلی، حشو در نهاده، نهان کرده پوشیده مخفی، مدفون دفین در خاک فرو برده، نگار کرده ملون منقش، مغزدار میان پر، سخت فربه با گوشتی سخت پیچیده
انباشته پر مملو ممتلی، حشو در نهاده، نهان کرده پوشیده مخفی، مدفون دفین در خاک فرو برده، نگار کرده ملون منقش، مغزدار میان پر، سخت فربه با گوشتی سخت پیچیده