نوعی دانۀ کوچک سرشار از نشاسته که غذای اصلی انسان است و از آن آرد و نان تهیه می کنند، بوتۀ این گیاه برگ های بلند و باریک دارد و هر ساقۀ آن دارای سنبله است، حنطه
نوعی دانۀ کوچک سرشار از نشاسته که غذای اصلی انسان است و از آن آرد و نان تهیه می کنند، بوتۀ این گیاه برگ های بلند و باریک دارد و هر ساقۀ آن دارای سنبله است، حِنطِه
قسمتی از بدن بین سر و تنه کنایه از فرد بزرگ و قدرتمند، برای مثال بنازند فردا تواضع کنان / نگون از خجالت سر گردنان (سعدی۱ - ۱۳۴) در این معنی معمولاً با «ان» جمع بسته می شود به گردن گرفتن: تعهد کردن، عهده دار شدن گردن افراختن: گردنکشی کردن، خودنمایی کردن، تکبر کردن، برای مثال بلندآواز نادان گردن افراخت / که دانا را به بی شرمی بینداخت (سعدی - ۱۷۹) گردن افراشتن: خودنمایی کردن، تکبر کردن، گردنکشی کردن گردن برافراشتن: خودنمایی کردن، تکبر کردن، گردنکشی کردن گردن پیچیدن: کنایه از سرپیچی کردن، سر باز زدن، نافرمانی کردن، برای مثال نژادی ازاین نامورتر که راست / خردمند گردن نپیچد ز راست (فردوسی - ۵/۳۴۷) گردن تافتن: سرپیچی کردن، سر باز زدن گردن خاراندن: کنایه از عذر آوردن، بهانه آوردن گردن خم کردن: کنایه از فروتنی کردن، تواضع کردن گردن دادن: کنایه از تسلیم شدن، اطاعت کردن، تن در دادن گردن زدن: گردن کسی را با شمشیر قطع کردن گردن کج کردن: کنایه از فروتنی کردن، اظهار عجز و ناتوانی کردن گردن کشیدن: کنایه از گردنکشی کردن، نافرمانی کردن، عصیان ورزیدن، تکبر کردن، دلیری کردن گردن نهادن: کنایه از تسلیم شدن، اطاعت کردن، فروتنی کردن
قسمتی از بدن بین سر و تنه کنایه از فرد بزرگ و قدرتمند، برای مِثال بنازند فردا تواضع کنان / نگون از خجالت سر گردنان (سعدی۱ - ۱۳۴) در این معنی معمولاً با «ان» جمع بسته می شود به گردن گرفتن: تعهد کردن، عهده دار شدن گَردن افراختن: گردنکشی کردن، خودنمایی کردن، تکبر کردن، برای مِثال بلندآواز نادان گردن افراخت / که دانا را به بی شرمی بینداخت (سعدی - ۱۷۹) گَردن افراشتن: خودنمایی کردن، تکبر کردن، گردنکشی کردن گَردن برافراشتن: خودنمایی کردن، تکبر کردن، گردنکشی کردن گَردن پیچیدن: کنایه از سرپیچی کردن، سر باز زدن، نافرمانی کردن، برای مِثال نژادی ازاین نامورتر که راست / خردمند گردن نپیچد ز راست (فردوسی - ۵/۳۴۷) گَردن تافتن: سرپیچی کردن، سر باز زدن گَردن خاراندن: کنایه از عذر آوردن، بهانه آوردن گَردن خم کردن: کنایه از فروتنی کردن، تواضع کردن گَردن دادن: کنایه از تسلیم شدن، اطاعت کردن، تن در دادن گَردن زدن: گردن کسی را با شمشیر قطع کردن گَردن کج کردن: کنایه از فروتنی کردن، اظهار عجز و ناتوانی کردن گَردن کشیدن: کنایه از گردنکشی کردن، نافرمانی کردن، عصیان ورزیدن، تکبر کردن، دلیری کردن گَردن نهادن: کنایه از تسلیم شدن، اطاعت کردن، فروتنی کردن
بیرون آوردن خاک و ایجاد گودال، حفر کردن مثلاً زمین را کند جدا کردن چیزی از چیز دیگر مثلاً چسب را از روی شیشه کند درآوردن لباس مثلاً جورابش را کند ایجاد کردن نقش و نگار یا نوشته بر سنگ یا چوب یا فلز، حکاکی کردن مثلاً نام او را پایین مجمسه کنده بودند کنایه از جدا شدن از فردی که قبلا مورد علاقه بوده، ترک کردن خراب و ویران کردن
بیرون آوردن خاک و ایجاد گودال، حفر کردن مثلاً زمین را کند جدا کردن چیزی از چیز دیگر مثلاً چسب را از روی شیشه کند درآوردن لباس مثلاً جورابش را کند ایجاد کردن نقش و نگار یا نوشته بر سنگ یا چوب یا فلز، حکاکی کردن مثلاً نام او را پایین مجمسه کنده بودند کنایه از جدا شدن از فردی که قبلا مورد علاقه بوده، ترک کردن خراب و ویران کردن
تره، گیاهی دوساله با برگ های دراز و تاخورده فاقد ساقه است و جزء سبزی های خوردنی به صورت خام مصرف می شود، در پختن خوراک های سبزی دار نیز به کار می رود، ویتامین B و C و آهن دارد، ملین است و دستگاه هاضمه را تقویت می کند گندنای کوهی: در علم زیست شناسی فراسیون
تره، گیاهی دوساله با برگ های دراز و تاخورده فاقد ساقه است و جزء سبزی های خوردنی به صورت خام مصرف می شود، در پختن خوراک های سبزی دار نیز به کار می رود، ویتامین B و C و آهن دارد، ملین است و دستگاه هاضمه را تقویت می کند گندنای کوهی: در علم زیست شناسی فراسیون
آجیده کردن جامه و بخیه کردن سوزنی. (برهان قاطع) (آنندراج). نکندن. (فرهنگ فارسی معین) ، دفن کردن. در چال گذاشتن جسد مرده. (فرهنگ فارسی معین) : بیست وسوم این ماه قرمطی در مکه رفت و بسیاری از مسلمانان بکشت و چاه زمزم را از کشته پرکرد تا بگندید و سه هزار کشته پیرامن کعبه افکنده بود، چون قرامطه برفتند و (کذا) ایشان را همانجا بنگندند. (مجمل التواریخ ص 375، از فرهنگ فارسی معین)
آجیده کردن جامه و بخیه کردن سوزنی. (برهان قاطع) (آنندراج). نکندن. (فرهنگ فارسی معین) ، دفن کردن. در چال گذاشتن جسد مرده. (فرهنگ فارسی معین) : بیست وسوم این ماه قرمطی در مکه رفت و بسیاری از مسلمانان بکشت و چاه زمزم را از کشته پرکرد تا بگندید و سه هزار کشته پیرامن کعبه افکنده بود، چون قرامطه برفتند و (کذا) ایشان را همانجا بنگندند. (مجمل التواریخ ص 375، از فرهنگ فارسی معین)
معروف است وآن سبزیی باشد خوردنی. گویند چون خواهند روغن بلسان را بیازمایند گندنا را به آب چرب سازند و بر چراغ دارند، اگر افروخته شود خالص است و الا نه. اگر تخم گندنا را در سرکه ریزند ترشی آن را برطرف کند. (برهان). سبزی معروف و مشهور است، تیغ و شمشیر را به آن نسبت کنند. (انجمن آرا) (آنندراج). گیاهی مأکول و از طایفۀ سیر، و به لغت مردم تهران تره و به تازی کراث نامند. (ناظم الاطباء). زبوده. (برهان). رکل. کوار. (برهان). کالوخ. (برهان). کرّاث. نوعی از تره و گندنا. مردوس. گندنای شامی. (برهان). قرط. نوعی از گندنا که کراث المائده نامندش. (منتهی الارب). گندنا، شامی است و نبطی و دشتی. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). نام علمی آن آلیوم پوروم است. (شلیمر ص 27) : گر در حکایت آید بانگ شتر کند آروغها زند چو خورد ترب و گندنا. لبیبی. چون تیغ که شاخ گندنا برّد تو سنگ بزرگ آسیا برّی. منوچهری (دیوان چ 2 دبیرسیاقی ص 110). کیکیر و گندنا و سپندان و کاسنی این هر چهار گونه که دادی همه دژن. ؟ (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). پرنیان رنگ است و آهن را کند چون پرنیان گندنارنگ است و سرها بدرود چون گندنا. قطران. کردمت پیدا که بس خوب است قول آن حکیم کاین جهان را کرد ماننده به کرد گندنا. ناصرخسرو. یا موسی بخواه از خدا که ما را از این بیابان با نباتات که می روید چون گندنا و پیاز و سیر و خیار و عدس بدهد. (قصص الانبیاء ص 123). دست فلک درود سر دشمنان دین از تیغ گندناشبه او چو گندنا. سوزنی. ز بس تیغ در دشمنانت شکسته غذای جهان قلیۀ گندناشد. رضی الدین نیشابوری. خوشه ها در موج از باد صبا بر بیابان سبزتر از گندنا. مولوی. زآن زعفران غالیه خو میچکد شکر زآن گندنای لاله فشان میوزد سموم. بدر جاجرمی. روغن مصری و مشک تبتی را در دو وقت هم معرف سیر باشد هم مزکی گندنا. ؟ - سر کیسه به گندنا بستن، آسان خرج کردن و دادن پول: بزرگی بایدت دل در سخا بند سر کیسه به بند گندنا بند. نظامی. سر کیسه به گندنا بستی وز پی هرکه خواست بگشادی. سوزنی. - گندنای کوهی (صحرایی) ، فراسیون. فراشیون. فارسیون. حشیشهالکلب. صوف الارض. سندیان الارض. طیطان. کرویا. کراث الکرم. گیاهی است خودروو بیابانی با برگهای بیضی شکل دندانه دار که دو تا دوتا برابر یکدیگر قرار گرفته و گلهای دستۀ سفید که در طب قدیم به کار میرفته است. (از فرهنگ روستایی ص 1044). - امثال: دنیا کرد گندنا است. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 829). سر نه چون گندنا بود که به تیغ چون درودی دگر توانش درود. ؟ (از امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 970). شمشیر جز به رنگ نماند به گندنا. سنایی (از امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 1031). لطف لفظت کی شناسد مرد ژاژ و ترهات من ّ و سلوی را چه داند مرد سیرو گندنا. سنایی (از امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 1751). گندنا ومشعبد، وجه مناسبت دهان مشعبد و گندنا آنکه بازیگران برگ گندنا در دهان گیرند و آواز جانوران ظاهر سازند. (از شرح مشکلات خاقانی تألیف عبدالوهاب معموری) : بلبل اینک صفیر مدح شنو گندنا سوی حقه بازفرست. خاقانی. خصم نگردد به زرق هم سخن من از آنک همدم بلبل نشد بوالعجب از گندنا. خاقانی. فرسوده دان مزاج جهان را به ناخوشی آلوده دان دهان مشعبد به گندنا. خاقانی (امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 1713). چون قدر دین ندانی پیشت چه دین چه کفر اندر کف خطیب چه هندی چه گندنا. سراج الدین قمری (دیوان ص 61). ناقد مشک سیر است یا گندناست: بلی ناقد مشک یا دهن مصری به جز سیر یا گندنایی نیایی. خاقانی (امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 1784)
معروف است وآن سبزیی باشد خوردنی. گویند چون خواهند روغن بلسان را بیازمایند گندنا را به آب چرب سازند و بر چراغ دارند، اگر افروخته شود خالص است و الا نه. اگر تخم گندنا را در سرکه ریزند ترشی آن را برطرف کند. (برهان). سبزی معروف و مشهور است، تیغ و شمشیر را به آن نسبت کنند. (انجمن آرا) (آنندراج). گیاهی مأکول و از طایفۀ سیر، و به لغت مردم تهران تره و به تازی کراث نامند. (ناظم الاطباء). زَبوده. (برهان). رَکل. کَوار. (برهان). کالوخ. (برهان). کُرّاث. نوعی از تره و گندنا. مَردوس. گندنای شامی. (برهان). قِرط. نوعی از گندنا که کراث المائده نامندش. (منتهی الارب). گندنا، شامی است و نبطی و دشتی. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). نام علمی آن آلیوم پوروم است. (شلیمر ص 27) : گر در حکایت آید بانگ شتر کند آروغها زند چو خورد ترب و گندنا. لبیبی. چون تیغ که شاخ گندنا برّد تو سنگ بزرگ آسیا برّی. منوچهری (دیوان چ 2 دبیرسیاقی ص 110). کیکیر و گندنا و سپندان و کاسنی این هر چهار گونه که دادی همه دژن. ؟ (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). پرنیان رنگ است و آهن را کند چون پرنیان گندنارنگ است و سرها بِدْرَوَد چون گندنا. قطران. کردمت پیدا که بس خوب است قول آن حکیم کاین جهان را کرد ماننده به کرد گندنا. ناصرخسرو. یا موسی بخواه از خدا که ما را از این بیابان با نباتات که می روید چون گندنا و پیاز و سیر و خیار و عدس بدهد. (قصص الانبیاء ص 123). دست فلک درود سر دشمنان دین از تیغ گندناشبه او چو گندنا. سوزنی. ز بس تیغ در دشمنانت شکسته غذای جهان قلیۀ گندناشد. رضی الدین نیشابوری. خوشه ها در موج از باد صبا بر بیابان سبزتر از گندنا. مولوی. زآن زعفران غالیه خو میچکد شکر زآن گندنای لاله فشان میوزد سموم. بدر جاجرمی. روغن مصری و مشک تبتی را در دو وقت هم معرف سیر باشد هم مزکی گندنا. ؟ - سر کیسه به گندنا بستن، آسان خرج کردن و دادن پول: بزرگی بایدت دل در سخا بند سر کیسه به بند گندنا بند. نظامی. سر کیسه به گندنا بستی وز پی هرکه خواست بگشادی. سوزنی. - گندنای کوهی (صحرایی) ، فراسیون. فراشیون. فارسیون. حشیشهالکلب. صوف الارض. سندیان الارض. طیطان. کرویا. کراث الکرم. گیاهی است خودروو بیابانی با برگهای بیضی شکل دندانه دار که دو تا دوتا برابر یکدیگر قرار گرفته و گلهای دستۀ سفید که در طب قدیم به کار میرفته است. (از فرهنگ روستایی ص 1044). - امثال: دنیا کرد گندنا است. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 829). سر نه چون گندنا بود که به تیغ چون درودی دگر توانْش درود. ؟ (از امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 970). شمشیر جز به رنگ نماند به گندنا. سنایی (از امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 1031). لطف لفظت کی شناسد مرد ژاژ و ترهات مَن ّ و سلوی را چه داند مرد سیرو گندنا. سنایی (از امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 1751). گندنا ومشعبد، وجه مناسبت دهان مشعبد و گندنا آنکه بازیگران برگ گندنا در دهان گیرند و آواز جانوران ظاهر سازند. (از شرح مشکلات خاقانی تألیف عبدالوهاب معموری) : بلبل اینک صفیر مدح شنو گندنا سوی حقه بازفرست. خاقانی. خصم نگردد به زرق هم سخن من از آنک همدم بلبل نشد بوالعجب از گندنا. خاقانی. فرسوده دان مزاج جهان را به ناخوشی آلوده دان دهان مشعبد به گندنا. خاقانی (امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 1713). چون قدر دین ندانی پیشت چه دین چه کفر اندر کف خطیب چه هندی چه گندنا. سراج الدین قمری (دیوان ص 61). ناقد مشک سیر است یا گندناست: بلی ناقد مشک یا دُهْن مصری به جز سیر یا گندنایی نیایی. خاقانی (امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 1784)
گوش دادن با دقت درک کردن صوت بوسیله سامعه. توضیح در اصل فرق شنیدن با گوش دادن در اصل فرق دارد. شنیدن گوش دادنست بادقت: چون فریب زبان او دیدم گوش کردم و لیک نشنیدم. (نظامی هفت پیکر 176) ولی امروزه به معنی شنیدن به کار می رود، درک کردن بوی چیزی استشمام کردن بوییدن، اطاعت کردن فرمان بردن
گوش دادن با دقت درک کردن صوت بوسیله سامعه. توضیح در اصل فرق شنیدن با گوش دادن در اصل فرق دارد. شنیدن گوش دادنست بادقت: چون فریب زبان او دیدم گوش کردم و لیک نشنیدم. (نظامی هفت پیکر 176) ولی امروزه به معنی شنیدن به کار می رود، درک کردن بوی چیزی استشمام کردن بوییدن، اطاعت کردن فرمان بردن
پسوند تعدیه فعل لازم و آن باخر ریشه دستوری (دوم شخص مفرد امر حاضر) پیوندد: خند - اندن جه - اندن دو - اندن، در صورتیکه باخر مفرد امر حاضر از فعل متعدی پیوندد دال بر وادار کردن کسی است بعملی: خور - اندن پوش - اندن کش - اندن
پسوند تعدیه فعل لازم و آن باخر ریشه دستوری (دوم شخص مفرد امر حاضر) پیوندد: خند - اندن جه - اندن دو - اندن، در صورتیکه باخر مفرد امر حاضر از فعل متعدی پیوندد دال بر وادار کردن کسی است بعملی: خور - اندن پوش - اندن کش - اندن
آجیده کردن جامه بخیه کردن سوزنی، دفن کردن در چال گذاشتن جسد مرده: بیست وسوم این ماه قرمطی در مکه رفت و بسیاری از مسلمانان بکشت و چاه زمزم را از کشته پر کرد تا بگندید و سه هزار کشته پیرامن کعبه افکنده بود چون قرامطه برفتند و (کذا) ایشان را همانجا بنگندند
آجیده کردن جامه بخیه کردن سوزنی، دفن کردن در چال گذاشتن جسد مرده: بیست وسوم این ماه قرمطی در مکه رفت و بسیاری از مسلمانان بکشت و چاه زمزم را از کشته پر کرد تا بگندید و سه هزار کشته پیرامن کعبه افکنده بود چون قرامطه برفتند و (کذا) ایشان را همانجا بنگندند
پر کردن انباشتن امتلا، حشو در نهادن آکنه نهادن آکنش نهادن، پوشیدن سطح چیزی بچیزی، غنی کردن آبادان کردن، دفن کردن مدفون ساختن، یاآکندن پهلو. فربه شدن، یاآکندن یال. قوی شدن بزرگ شدن، یاریش بفلفل آکندن، تیز تر کردن غم درد یاخشم بجای تسکین آن
پر کردن انباشتن امتلا، حشو در نهادن آکنه نهادن آکنش نهادن، پوشیدن سطح چیزی بچیزی، غنی کردن آبادان کردن، دفن کردن مدفون ساختن، یاآکندن پهلو. فربه شدن، یاآکندن یال. قوی شدن بزرگ شدن، یاریش بفلفل آکندن، تیز تر کردن غم درد یاخشم بجای تسکین آن
بدبویی تعفن: و از آبها گنده شده و زمینهاء پوسیده بر نیستانها و شورستانها مگس و پشه انگیزد تا گندی و پلیدی از آنجایها دفع شود، بی لیاقتی بی شخصیتی: من در عمرم آدمی باین گندی ندیدم
بدبویی تعفن: و از آبها گنده شده و زمینهاء پوسیده بر نیستانها و شورستانها مگس و پشه انگیزد تا گندی و پلیدی از آنجایها دفع شود، بی لیاقتی بی شخصیتی: من در عمرم آدمی باین گندی ندیدم