جدول جو
جدول جو

معنی گنجیدن - جستجوی لغت در جدول جو

گنجیدن
جا گرفتن چیزی در جایی یا میان چیز دیگر، درست بودن، درست درآمدن، جا داشتن
تصویری از گنجیدن
تصویر گنجیدن
فرهنگ فارسی عمید
گنجیدن
(مَ / مِ مَ نَ تَ)
جا گرفتن مظروفی در ظرفی. درآمدن چیزی در چیزی. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). راست آمدن چیزی در چیزی. محاط شدن. (ناظم الاطباء) : هیچ چیز اندر سر او نگنجد از بزرگی سرش. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).
نگنجد جهان آفرین در مکان
که او برتر است از مکان و زمان.
فردوسی.
چنین گفت کین مرد صورت پرست
نگنجد همی در سرای نشست.
فردوسی.
چو سازد به دشت اندرون بارگاه
نگنجد همی در جهان آن سپاه.
فردوسی.
وآنگه به تبنگویکش اندر سپردشان
ور زآنکه نگنجند بدو در فشردشان.
منوچهری.
دو تیغ به هم در یک نیام نتواند بود و نتوان نهاد که نگنجد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 216). به باغ شادیاخ فرودآمد و لشکر چندان که آنجا گنجیدند فرودآمدند و دیگران گردگرد باغ. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 565). قصه طویل است در این کتاب نگنجد، ام الخبائث خمر است. (قصص الانبیاء ص 228).
و رغبت مردمان به هر روز به اسلام بیشتر می شد، پس بدان مسجد نگنجیدند تا به روزگار فضل بن یحیی... (تاریخ بخارای نرشخی ص 58). و بدین نمازگاه سالهای بسیار نماز عید گذارده اند نمی گنجد. (تاریخ بخارای نرشخی ص 62).
دل جای تو شد حسب ببر زآنکه درین دل
یا زحمت ما گنجد یا نقش خیالت.
سنائی.
مرا با عشق تو در دل هوای جان نمی گنجد
مرا یک رخش در میدان دو رستم برنمی تابد.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 592).
موی شکافم به شعر موی شدستم ز غم
لیک نگنجم همی در حرم مقتدا.
خاقانی.
چنان ترتیب کرد از سنگ جوئی
که در درزش نمی گنجید موئی.
نظامی.
صد خورنده گنجد اندر گرد خوان
دو ریاست جو نگنجد درجهان.
مولوی.
جام می هستی شیخ است ای فلیو
کاندرو اندرنگنجد بول دیو.
مولوی (مثنوی چ نیکلسون دفتر دوم ص 438).
دلم از تو چون نرنجد که به وهم در نگنجد
که جواب تلخ گوئی تو بدین شکرفشانی.
سعدی (طیبات).
خورشید اگر تو روی نپوشی فرورود
گوید دو آفتاب نگنجد به کشوری.
سعدی (طیبات).
در اوراق سعدی نگنجد ملال
که دارد پس پرده چندین جمال.
سعدی (بوستان).
ده درویش در گلیمی بخسبندو پادشاهی در اقلیمی نگنجد. (گلستان) ، مجازاً سزاواری و لیاقت. (چراغ هدایت) (آنندراج) ، فراهم آورده شدن. (ناظم الاطباء). جمع شدن. فراهم آمدن:
چو آب و آتش راند سخن به صلح و به جنگ
چگونه گنجدش اندر دو شکر آتش و آب.
مسعودسعد.
، تصرف کردن و ضبط نمودن جای و محل، آکنده شدن و پر گشتن. (ناظم الاطباء) ، راست آمدن. صدق کردن. درست بودن:
نیاید از تو بخیلی چو از رسول دروغ
دروغ بر تو نگنجد چو بر خدای دوئی.
منوچهری.
هر زنی که در عقد من است یا بعد از این در عقد من خواهد آمد مطلّقه است به سه طلاق به این که رجعت در او نگنجد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318).
وگرنه نگنجد که در کارزار
گریزد یکی لشکر از یک سوار.
نظامی.
- در پوست خود نگنجیدن،کنایه از بسیار شاد بودن:
نشسته هر یکی چون دوست با دوست
نمی گنجید کس چون غنچه در پوست.
نظامی.
- درگنجیدن، گنجیدن:
چو رشته درکشم از هجو یک جهان شاعر
به یکدگر بردوزم که درنگنجد باد.
سوزنی.
نه کفرم ماند در عشقت نه ایمان
که اینجا کفر و ایمان درنگنجد.
عطار.
- امثال:
به گنجشک گفتند منار به شکمت، گفت چیزی بگو که بگنجد.
مقراض که آلت جدایی است
در نامۀ دوستان نگنجد.
؟
یک خانه دو میهمان نگنجد.
کمال خجندی
لغت نامه دهخدا
گنجیدن
جا گرفتن چیزی در چیزی یا محلی: بباغ شادیاخ فرود آمد و لشکر چندان که آنجا گنجیدند فرود آمدند و دیگران گرد گرد باغ، جمع شدن گرد آمدن: چو آب و آتش راند سخن بصلح و بجنگ چگونه گنجدش اندر دو شکر آتش و آب. (مسعود سعد)، راست آمدن صدق کردن: هر زنی که در عقد من است یا بعد از این در عقد من خواهد آمد مطلقه است بسه طلاق باین که رجعت در او نگنجد. یا در پوست نگنجیدن، بسیار شاد بودن
فرهنگ لغت هوشیار
گنجیدن
((گُ دَ))
جا شدن، جا گرفتن
تصویری از گنجیدن
تصویر گنجیدن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غنجیدن
تصویر غنجیدن
ناز کردن، کرشمه کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انجیدن
تصویر انجیدن
ریزریز کردن، بریدن، آزردن، استره زدن به پوست بدن در حجامت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سنجیدن
تصویر سنجیدن
اندازه گرفتن، چیزی را با چیز دیگر مقایسه کردن، وزن کردن، برابر کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لنجیدن
تصویر لنجیدن
درآوردن، بیرون کشیدن، از ریشه درآوردن چیزی از جایی، آهختن
خرامیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنجیدن
تصویر تنجیدن
به خود پیچیدن، در هم فشردن، در هم کشیدن، برای مثال بتنجید عذرا چو مردان جنگ / ترنجید بر بارگی تنگ تنگ (عنصری - ۳۵۸)، خشمگین شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رنجیدن
تصویر رنجیدن
آزرده شدن، دل تنگ شدن، ملول شدن، برای مثال بیهوده مرنج چون توان آسودن / می باش چنان که می توانی بودن (سنائی - لغت نامه - رنجیدن)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زنجیدن
تصویر زنجیدن
ناله کردن، زاری کردن، موییدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هنجیدن
تصویر هنجیدن
کشیدن، برکشیدن، بیرون کشیدن، برآوردن
برهنجیدن: کشیدن، گستردن، برای مثال چنان که مرغ هوا پر و بال بر هنجد / تو بر خلایق بر پر مردمی بر هنج (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۸۴)
فرهنگ فارسی عمید
(پَ لَ / لِ دَ)
گنجیدن:
درنگنجد مگر به دل که دلست
کیسۀ دانش و خزینۀ راز.
ناصرخسرو.
برو کز هیچ روئی درنگنجی
اگر موئی که موئی درنگنجی.
نظامی.
وگر بصورت هیچ آفریده دل ننهم
که با تو صورت دیوار درنمی گنجد
چو گل ببار بود هم نشین خار بود
چو در کنار بود خار درنمی گنجد.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ)
آنچه بگنجد. آنچه درخور گنجیدن باشد. و رجوع به گنجیدن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از زنجیدن
تصویر زنجیدن
زاری کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هنجیدن
تصویر هنجیدن
بیرون کشیدن و بر آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لنجیدن
تصویر لنجیدن
بیرون کشیدن، آختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گیجیدن
تصویر گیجیدن
گیج شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گنبیدن
تصویر گنبیدن
جنبیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گنجیده
تصویر گنجیده
جا گرفته در چیزی، جمع شده گرد آمده، راست آمده صادق
فرهنگ لغت هوشیار
ریزه ریزه کردن ریز ریز کردن، بیرون کشیدن، استره زدن در حجامت بریدن، آزردن زخم زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غنجیدن
تصویر غنجیدن
ناز و غمزه کردن، بذله - گویی کردن هزل و بازی نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گنجیدنی
تصویر گنجیدنی
آنچه در خور گنجیدن باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنجیدن
تصویر بنجیدن
کمک کردن یاری کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رنجیدن
تصویر رنجیدن
آزرده شدن دلتنگ گشتن ملول شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شنجیدن
تصویر شنجیدن
آزردن و اذیت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سنجیدن
تصویر سنجیدن
برابر کردن، مقایسه کردن، وزن، اندازه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنجیدن
تصویر تنجیدن
در هم فشردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انجیدن
تصویر انجیدن
((اَ دَ))
ریز ریز کردن، بیرون کشیدن، نیشتر زدن در حجامت، زخم زدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بنجیدن
تصویر بنجیدن
((بَ دَ))
کمک کردن، یاری کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تنجیدن
تصویر تنجیدن
((تَ دَ))
درهم فشرده شدن، به خود پیچیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رنجیدن
تصویر رنجیدن
((رَ دَ))
آزرده شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سنجیدن
تصویر سنجیدن
((سَ دَ))
وزن کردن، اندازه گرفتن، ارزش چیزی را تعیین کردن، چیزی را با چیزی مقایسه کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غنجیدن
تصویر غنجیدن
((غَ یا غُ دَ))
ناز و غمزه کردن، بذله گویی کردن
فرهنگ فارسی معین
((گَ دَ))
خراب شدن غذایی بر اثر فعالیت باکتری ها به صورت پیدا شدن بوی بد و تغییر طعم و رنگ در آن ها
فرهنگ فارسی معین