جدول جو
جدول جو

معنی گمانج - جستجوی لغت در جدول جو

گمانج
(گُ بَ)
دهی است از دهستان ازومدل بخش ورزقان شهرستان اهر که در 25هزارگزی جنوب باختری ورزقان و سه هزارگزی ارابه رو تبریز به اهر واقع شده است. هوای آن معتدل و دارای 1146 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات، حبوبات و سیب زمینی و شغل اهالی زراعت وگله داری و صنایع دستی آنان گلیم بافی و راه آن مالرواست. دو محل بفاصله پنج هزارگزی به نام گمانج بالا (علیا) و گمانج یائین (سفلی) معروف است. سکنۀ گمانج بالا 624 تن می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آمانج
تصویر آمانج
(پسرانه)
هدف، مقصد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گمانه
تصویر گمانه
چاه یا نقبی که مقنی پیش از کندن قنات در محلی که گمان آب میبرد حفر میکند، کنایه از گمان، حدس
گمانه بردن: کنایه از گمان بردن، ظن بردن، تصور کردن
گمانه زدن: کندن نقب یا چاه برای پی بردن به آب
گمانه کردن: کنایه از گمان کردن، پنداشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گمان
تصویر گمان
ظن، حدس، خیال، وهم، رای، اندیشه، فرض
گمان بردن: ظن بردن، تصور کردن، انگاشتن
گمان داشتن: ظن داشتن، شک داشتن، نگران بودن، انتظار داشتن
گمان کردن: تصور کردن، پنداشتن، شک کردن
فرهنگ فارسی عمید
(گُ / گَ)
در اوستائی ظاهراً ویمانه (گمان). قیاس با اوستایی ویمنوهیه شود. پهلوی گومان، کردی و افغانی عاریتی و دخیلی گومان، بلوچی گوان و پارسی باستان ویمانه. ظن. وهم. احتمال. شک. شبهه. رای. اندیشه. فرض. تصور. (ازحاشیۀ برهان قاطع چ معین). ظن و حدس و فکری که از روی یقین نباشد و با لفظ بردن و بستن و داشتن و افتادن مستعمل است. (آنندراج). شک. (غیاث) (دانشنامۀ علایی). ضد یقین. (فرهنگ رشیدی). ظن. (زمخشری). وهم. (منتهی الارب) (دهار). مخیله. (دهار). حدس. ریب. ریبه. تخمین: هوء، گمان بردن به کسی نیکی یا بدی. زغلمه. غیب. خیله. نخاله: مخیله، گمان بردن چیزی را. خال. خیلان، گمان بردن چیزی را. (منتهی الارب) :
که شاه جهان از گمان برتر است
چو بر تارک مشتری افسر است
فردوسی.
چنان بد که در کوه چین آن زمان
دد و دام بودی فزون از گمان.
فردوسی.
از دل خویش باری آگاهم
وز دل خویش نیستم به گمان.
فرخی.
گفتم زمانه شاه گزیند بر او دگر
گفتا گزید هیچ کسی بر یقین گمان.
فرخی.
گر یقین هرگز ندیدی از گمان آویخته
اینک آن فربه سرونش وآنک آن لاغر میان.
عنصری.
کرا در جهان خوی زشت ار نکوست
به هر کس گمان آن برد کاندر اوست.
اسدی.
به گیتی درون جانور گونه گون
پسند از گمان وز شمردن فزون.
اسدی.
آن کو به عقل جور و جفا جوید و بلا
بیشک درین عطاش گمان خطا شده ست.
ناصرخسرو.
اگر سوی تو بودی اختیارت
نگشتی هرگز این اندر گمانت.
ناصرخسرو.
بمجرد گمان... نزدیکان خود را مهجور گردانیدن... تیشه بر پای خود زدن است. (کلیله و دمنه). گمان نمیباشد که شتربه خیانتها اندیشد. (کلیله و دمنه).
به گمان یوسفیت گمشده بود
یوسفت گرگ شد گمان برگیر.
خاقانی.
گیتی که اولش عدم و آخرش فناست
در حق وی گمان ثبات و بقا خطاست.
ظهیرالدین فاریابی.
گفتم در چیزی که آدمی به گمان باشد باز بی گمان شود به اسباب و استدلال آنرا یقین گویند از بهر این معنی است که الله را یقین نگویند که او منزه است از گمان. یقین آن است که معنی بی گمان بر در دل ایستاده باشد. (کتاب المعارف بهأولد).
چون در رهت یقین و گمانی همی رود
ای برتر از یقین و گمان از که جویمت.
عطار.
ای برتر از خیال و قیاس و گمان و وهم
وز آنچه گفته اند و شنیدیم و خوانده ایم.
سعدی (گلستان).
ای اهل هنر قصّه همین است که گفتم
هان تا نفروشید یقینی به گمانی.
ابن یمین.
، خواب و خیال:
بسان گمان بود روز جوانی
قراری نبوده ست هرگز گمان را.
ناصرخسرو.
- با گمان افتادن، به گمان افتادن. دچار تردید شدن:
از خیال آمدن و رفتنش اندر دل و چشم
با گمان افتم اگر خود بیقین میگذرد.
سعدی (طیبات).
- بدگمان، بداندیش. بدسگال. آنکه همیشه کارهای بد بیندیشد:
شده تخمه ویران و ایران همان
برآمد همه کامۀ بدگمان.
فردوسی.
بدو گفت کز بدگمان برگسل
به اندیشه بیدار کن چشم و دل.
اسدی.
اگر بر پری چون ملک ز آسمان
به دامن درآویزدت بدگمان.
سعدی.
- ، مأیوس. نگران:
بسختی در آخر مشو بدگمان
که فرخ تر آید زمان تا زمان.
نظامی.
- بی گمان، بی شک. بدون تردید:
ترا جنگ با آشتی گر یکی است
خرد بی گمان نزد تو اندکی است.
فردوسی.
دگر گفت کز گردش آسمان
خردمند برنگذرد بی گمان.
فردوسی.
گرچه موش از آسیا بسیار دارد فایده
بی گمان روزی فروکوبد سرش خوش آسیا.
ناصرخسرو.
هرکه عیب دگران پیش تو آورد و شمرد
بی گمان عیب تو پیش دگران خواهد برد.
سعدی.
رزق اگرچند بی گمان برسد
شرط عقل است جستن از درها.
سعدی.
وگربا پدر جنگ جوید کسی
پدر بی گمان خشم گیرد بسی.
سعدی (بوستان).
- بی گمان بودن، یقین داشتن:
چون نباشد بنای خانه درست
بی گمانم که زیر رشت آید.
فرالاوی.
- در گمان افتادن، به شک افتادن. دچار تردید شدن:
عجب دارم ز بخت خویش و هر دم در گمان افتم
که مستم یا بخوابم یا جمال یار می بینم.
سعدی (غزلیات).
- در گمان افکندن، بشک انداختن. دچار تحیر کردن. سرگردان ساختن:
هر یکی نادیده از رویت نشانی میدهد
پرده بردار ای که خلقی در گمان افکنده ای.
سعدی (طیبات).
- در گمان شدن، در گمان افتادن. بشک افتادن. دچار تردید شدن. نگران شدن:
کز این مرد چینی چیره زبان
فتادستم از دین خود در گمان.
فردوسی.
بمردی نباید شدن درگمان
که بر ما دراز است دست زنان.
فردوسی.
- در گمان ماندن، مشکوک ماندن. به شک افتادن:
هر آنکه روی توبیند برابر خورشید
میان صورت و خورشید در گمان ماند.
سعدی.
- سخت گمان، دیرباور. آنکه بزودی به چیزی یقین نکند:
ای سخت گمان سست پیمان
این بود وفای عهد اصحاب ؟
سعدی.
- گمان افتادن، به فکر رسیدن. به خیال رسیدن. باور کردن:
گمان افتاد هر کس را که شیرین
ز بهر مرگ خسرو نیست غمگین.
نظامی.
- امثال:
به هر کجا که درآمد یقین گمان برخاست.
سر بی علم بدگمان باشد.
اوحدی.
گمانها همه راست بشمر ز دور.
نتوان داد یقینی به گمانی.
فرخی.
هوشیار بدگمان است.
یقین را به گمان نفروشند
لغت نامه دهخدا
(گُ)
آنچه تصور شود. آنچه به گمان درآید. گمان. تصور:
نهادند خوان گردباغ اندرون
خورش خواستند از گمانی فزون.
فردوسی.
چنین است و این بر دلم شد درست
همین بد گمانی مرا از نخست.
فردوسی.
- بدگمانی، گمان بد بردن. سؤظن. سؤتفاهم: گفتم: (بوالحسن)... مردی سخت بخردو فرمانبردار است... گفت: چنین بود اما می شنویم که بدگمانی افتاده است. (تاریخ بیهقی). این مقدار با بنده (عبدوس) گفت (آلتونتاش) و در این هیچ بدگمانی نمی نماید. (تاریخ بیهقی). به برکت این افسون نه کس مرا بتوانستی دید و نه از من بدگمانی صورت بستی. (کلیله و دمنه).
- بی گمانی کردن چیزی، خالی کردن آن:
وز آن پس همه شادمانی کنید
ز بدها روان بی گمانی کنید.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(شَ)
چاه اولی را گویند که چاه کنان بجهت دانستن اینکه زمین آب دارد و آب آن چه مقدار دور است میکنند. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج). نخستین چاه کاریز که به جهت دانستن آب که چه مقدار است و چه مقدار دور است میکنند و به عربی حفیر گویند. (فرهنگ رشیدی) :
چنانکه چشمه پدید آورد گمانه ز سنگ
دل تو از کف تو کان زر پدید آرد.
دقیقی.
فلک گر عطای تو کردی
بجز فیض دریا نبودی گمانه.
سیف اسفرنگ (از جهانگیری).
ای بس که دلم در طلب چشمۀ نوشت
در بادیۀ فکر فروبرد گمانه.
ابن یمین (دیوان چ باستانی راد ص 288).
- گمانه زدن، کندن چاه تا پیدا آید که زمین آب ده است یا نه. (یادداشت مؤلف).
- گمانه کردن، چاه کندن:
غور ایام را نیابد چرخ
گر جز از رای تو گمانه کند.
مسعودسعد (دیوان چ رشیدیاسمی ص 538).
، وزن کردن و اندازه گرفتن:
حلم ترا گمانه همی کرد ناگهان
بگسست هر دو پلۀ میزان روزگار.
انوری (دیوان چ نفیسی ص 150).
، کاریزکن. (صحاح الفرس). چاهجوی و چاه کن. (برهان)
گمان. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) :
تو دل را بجز شادمانه مدار
روان را به بد در گمانه مدار.
فردوسی.
فرزانه تر از تو نبود هرگز مردم
آزاده تر از تو نبرد خلق گمانه.
خسروی.
گمان کسی را وفا ناید از وی
حکیمان بسی کرده اند این گمانه.
ناصرخسرو.
- گمانه بردن، خیال کردن. تصور کردن:
نباید که فردا گمانه بری
که من بودم آگه ازاین داوری.
فردوسی
مسبار. آلتی که با آن عمق را تعیین میکنند. (فرهنگستان)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
نوعی جوهر. نوعی لؤلؤ. جمان: گفته شده در جمان اینکه فارسی معرب شده است. اگر چنین باشد او را از گمان باید دانست و ظن این است که او یا لؤلؤ است یا مشبه به لؤلؤ و بیشتر متمایل به این است که معمولاً از نقره است و کمتر شباهت به لؤلؤ دارد و بیشتر متمایل به اشباه آن میباشد. (الجماهر بیرونی ص 113)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
دهی از دهستان گرمادوز بخش کلیبر شهرستان اهر، که در 27هزارگزی شمال کلیبر و 29هزارگزی راه شوسۀ اهر به کلیبر واقع شده است. هوای آن معتدل و سکنه اش 159 تن است. آب آنجا از دو رشته چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان گلیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(گُ مِ)
دهی از دهستان زیرکوه بخش قاین شهرستان بیرجند که در 149هزارگزی جنوب خاوری قاین، سر راه مالرو عمومی شاهدخ به امام زاده سلطان واقع شده است. هوای آن گرم و سکنه اش 218 تن است. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان قالیچه بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
تصویری از گمانی
تصویر گمانی
عمل گمان کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گمان
تصویر گمان
احتمال، شک، شبهه، رای، اندیشه، حدس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گمانه
تصویر گمانه
((گُ نَ یا نِ))
گمان، حدس، چاه با نقبی که مقنی پیش از کندن قنات در محلی که گمان آب می رود حفر می کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گمان
تصویر گمان
((گُ یا گَ))
ظن، وهم، رأی، اندیشه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گمان
تصویر گمان
شک، ظن، حدس، خیال، شبهه، تردید
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گمانه
تصویر گمانه
احتمال، حدس
فرهنگ واژه فارسی سره
ظن، مظنه، احتمال
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پندار، پنداشت، تخمین، تصور، توهم، حدس، خیال، زعم، شک، ظن، فرض، فکر، وهم 2، باور، ایهام
متضاد: یقین
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گمان
فرهنگ گویش مازندرانی