آنچه تصور شود. آنچه به گمان درآید. گمان. تصور: نهادند خوان گردباغ اندرون خورش خواستند از گمانی فزون. فردوسی. چنین است و این بر دلم شد درست همین بد گمانی مرا از نخست. فردوسی. - بدگمانی، گمان بد بردن. سؤظن. سؤتفاهم: گفتم: (بوالحسن)... مردی سخت بخردو فرمانبردار است... گفت: چنین بود اما می شنویم که بدگمانی افتاده است. (تاریخ بیهقی). این مقدار با بنده (عبدوس) گفت (آلتونتاش) و در این هیچ بدگمانی نمی نماید. (تاریخ بیهقی). به برکت این افسون نه کس مرا بتوانستی دید و نه از من بدگمانی صورت بستی. (کلیله و دمنه). - بی گمانی کردن چیزی، خالی کردن آن: وز آن پس همه شادمانی کنید ز بدها روان بی گمانی کنید. فردوسی