جدول جو
جدول جو

معنی گمارون - جستجوی لغت در جدول جو

گمارون
(گُ رَ لَ)
دهی است از دهستان حیات داود بخش گناوۀ شهرستان بوشهر که در 24000گزی شمال خاور گناوه و 2000گزی راه شوسۀ گچساران به گناوه واقع شده است. هوای آن گرم و سکنه اش 320 تن است. آب آنجا از چاه تأمین میشود. محصول آن غلات و خرما و شغل اهالی زراعت وراه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مگافون
تصویر مگافون
مگافون همان وسیله بزرگ و قیفی شکلی است که فیلم سازان، به ویژه در دوران صامت به دست می گرفتند و برای اینکه صدایشان جهت و شدت پیدا کند و همه آن را بشنوند، در داخل آن فریاد می زدند
فرهنگ اصطلاحات سینمایی
تصویری از شماردن
تصویر شماردن
شمردن، شماره کردن، حساب کردن، به شمار آوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرارون
تصویر فرارون
خوب، عالی، بلند، والا، راست، مستقیم، پاک دامن، پرهیزکار، نیکوکار، درست کردار، راستگو،
اوج و حضیض، فیرون، کواکب سعد و نحس، برای مثال حسودت در ید بهرام فیرون / نظر زی تو ز برجیس فرارون (دقیقی - ۱۰۴)، ستاره شمر چون فرارون بیافت / دوید و به سوی فریدون شتافت (فردوسی - لغت نامه - فرارون)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گماردن
تصویر گماردن
کسی را بر سر کاری گذاشتن، گماریدن، برگماردن، گماشتن، برگماشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گوارون
تصویر گوارون
هر نوع بیماری پوستی همراه با بثورات، قوبا، بریون، گریون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سماروک
تصویر سماروک
کبوتر، نام عمومی گروهی از پرندگان با سر کوچک، گردن کوتاه و پرهای انبوه که انوع اهلی آن برای نمایش و تفریح یا بردن نامه استفاده می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اقارون
تصویر اقارون
سوسن زرد، گیاهی چندساله با برگ و ساقۀ بلند، گل های زرد و ریشه ای سرخ رنگ که مصرف دارویی دارد، وجّ، ویرج، اگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آماردن
تصویر آماردن
به حساب آوردن، آمار کردن، شمردن، آماریدن
فرهنگ فارسی عمید
از پیشوایان دین مسیح است که در قرن هفتم میلادی در سوریه می زیسته است و فرقۀ مارونیه منسوب بدوست، (از قاموس الاعلام ترکی)، و رجوع به مارونیه شود
لغت نامه دهخدا
نام دوایی است که آن را مروخوش گویند، بخار آن درد سر را نافع است، (برهان) (آنندراج)، نام دارویی که مرو خوش بو نیز گویند، (ناظم الاطباء)، معرب از یونانی مارن، (حاشیۀ برهان چ معین)، یکی از گونه های مریم نخودی، (فرهنگ فارسی معین)، و رجوع به ابن بیطار ج 4 ص 216 شود، سنگی است که آن را با سرمه در چشم کشند سفیدی را ببرد، (برهان) (آنندراج)، یک قسم سنگی که در سرکه حل کرده در داروهای چشم داخل کنند، (ناظم الاطباء)، سنگی است که دفع بیاض العین را مفید است، (نزههالقلوب)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
ایالت. (هت گارون) در ارتفاعات لانگدوک قرار دارد. حدود آن به سلسلۀ جبال پیرنه و سرحد اسپانیا میرسد. مساحت آن 6290 هزار گز مربع است. این ایالت شامل 2 ارندویسمان و 39 کانتون و 589 کمون است. در حدود 431505 تن سکنه دارد. این ایالت جزء هفدهمین ناحیۀ نظامی است. محصولات آنجا غلات، گندم، ذرت است. در قسمت های کوهستانی این ایالت جنگلهای انبوه و آبهای معدنی است، و دارای منظره های زیبا و دلکشی است
لغت نامه دهخدا
(رُ)
شطی به فرانسه که در درۀ آران (پیرنه اسپانیول) نبعان یا بدو به اقیانوس اطلس ریزد: طول آن 350 هزار گز، نواحی ذیل را مشروب میکند:
گارون علیا، تارن و گارون، لت و گارون، ژیروند و شارانت، ماریتیم، و از سنت گدن مر، تولوز، آژان، مارماند، لارئول، بردو عبور میکند و اریر، تارن، ل و درنی از جانب یمین بدان میریزد و از جانب یسار، ساو، ژر و بائیز درآن وارد میشود
لغت نامه دهخدا
(گَ)
جوششی است که آن را داد خوانند و به عربی قوبا گویند. (برهان). بهندی داد نامند. (جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
جوششی باشد که به سبب سودا بر پوست آدمی پیدا شود و روزبه روز پهن گردد و پوست را درشت گرداند، و به عربی قوبا گویند. (برهان). خشک ریشه و قوبا. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
در حال گماردن
لغت نامه دهخدا
(دَ)
پهلوی گومارتن. (از گمار + دن =تن، پسوند مصدری) پازند گوماردن، افغانی گومارال (واگذاردن، تسلیم کردن) ، ارمنی گومارل. (جمع کردن) فرستادن، تسلیم کردن. رجوع به فرستادن شود. اجازه و رخصت دادن. سفارش کردن. نصب کردن. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین) :
ای جهانداری کاین چرخ ز توحاجت خواست
که تو بر لشکر بدخواهانش بگمار مرا.
منطقی.
جود هلاک خزانه باشد و هر روز
تازه هلاکی تو بر خزانه گماری.
فرخی.
هر جاکه مهوسی چو فرهاد
شیرین صفتی بر او گمارد.
سعدی (ترجیعات).
- جان و دل گماردن به چیزی، علاقه بدان بستن. شیفتۀ آن شدن:
هرکه چیزی دوست دارد جان و دل به روی گمارد
هرکه محرابش تو باشی سر ز خلوت برنیارد.
سعدی (طیبات).
- دیده به چیزی گماردن، دیده دوختن. بدان توجه کردن:
اگر دیده به گردون بر گمارد
ز بیمش پاره پاره گردد آور.
ابوشعیب
لغت نامه دهخدا
تصویری از امامون
تصویر امامون
یونانی تازی شده ماهلو از داروها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شماردن
تصویر شماردن
حساب کردن، تعداد
فرهنگ لغت هوشیار
به قارچهایی که در مزارع و اماکن مرطوب و دیوارها چاهها و درختان اماکن و بیشتر جزو قارچهای با رشد بسیار از قبیل آسکومیستها یا هیمنومیست ها باشند، در تداول عامه هر نوع قارچ خوراکی را سماروغ گویند
فرهنگ لغت هوشیار
به قارچهایی که در مزارع و اماکن مرطوب و دیوارها چاهها و درختان اماکن و بیشتر جزو قارچهای با رشد بسیار از قبیل آسکومیستها یا هیمنومیست ها باشند، در تداول عامه هر نوع قارچ خوراکی را سماروغ گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امیرون
تصویر امیرون
علف خبر کش گل قاصدک
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه یا آنچه پیش می رود مترقی، راست درست درستکار، خوب نیک، سعد مقابل فیرون: حسودت درید بهرام فیرون نظر زی تو ز برجیس فرارون. (دقیقی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اقارون
تصویر اقارون
یونانی تازی شده سوسن زرد وچ (وج تازی گشته) وج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثمانون
تصویر ثمانون
هشتاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آماردن
تصویر آماردن
آماریدن
فرهنگ لغت هوشیار
یونانی تازی شده زراندوک از گیاهان گیاهی از تیره زرآوند که پایاست و در جنگلهای مرطوب نواحی معتدله اروپا میروید. سوش و ریشه آن بوی معطر دارد و در طب بعنوان مسهل و مقیی مصرف میگردد. برباله، اسارون شامی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مارون
تصویر مارون
یکی از گونه های مریم نخودی است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوارون
تصویر گوارون
مرضی است که آنرا قوبا نامند
فرهنگ لغت هوشیار
کسی را بکاری و شغلی منصوب کردن، نشان دادن چیزی: غنچه بهار دهان از زفان (زفان از دهان) بگمارید. یعنی زبان از دهان بیرون آورد کنایه از اینکه بشکفت، تبسم کردن: گفت مختصر ملکی بود... این میگفت و می گمارید، شکفتن: اول نوبهار و هنگام گماریدن ازهار از غزنین روان شد، خودنمایی کردن، یا گماریدن یاسه. بر آوردن آرزوی کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گماردن
تصویر گماردن
((گُ دَ))
منصوب کردن، بر سر کاری گذاشتن، فرستادن، گماشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سماروغ
تصویر سماروغ
اکارس
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گماردن
تصویر گماردن
تعیین کردن، منصوب کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هم رون
تصویر هم رون
هم جهت
فرهنگ واژه فارسی سره
روستایی در منطقه ی درازکلای بابل
فرهنگ گویش مازندرانی