جدول جو
جدول جو

معنی گلیزه - جستجوی لغت در جدول جو

گلیزه
کوزه، ظرف سفالی دسته دار یا بی دسته، کوچک تر از خم برای آب یا چیز دیگر، برای مثال چو کرد او گلیزه پر از آب جوی / به آب گلیزه فروشست روی (منطقی - شاعران بی دیوان - ۲۰۴)
تصویری از گلیزه
تصویر گلیزه
فرهنگ فارسی عمید
گلیزه
سبو بود. (فرهنگ اسدی) :
چو کرد او گلیزه پر از آب جوی
به آب گلیزه فروشست روی.
منطقی
لغت نامه دهخدا
گلیزه
سبو: چو کرد او گلیزه پر از آب جوی باب گلیزه فروشست روی. (منطقی)
تصویری از گلیزه
تصویر گلیزه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کلیزه
تصویر کلیزه
گلیزه، کوزه، ظرف سفالی دسته دار یا بی دسته، کوچک تر از خم برای آب یا چیز دیگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گلیز
تصویر گلیز
آب لزج که از دهان انسان یا حیوان خارج شود، آب دهان، بزاق
فرهنگ فارسی عمید
(کَ کَ)
دهی از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان اهر است و 516 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
شهر کوچکی است در نیمه راه قرنین. (در حاشیۀ کویر و شمال باختری خاش) و فره واقع است. ابن حوقل درباره آن گوید: دهکده ها و کشتزارهای فراوان دارد زیرادر میان ولایتی حاصلخیز واقع است و آبش از قنات های متعدد تأمین میشود. ساختمانهای شهر از خشت باشد. مؤلف سرزمینهای خلافت شرقی ص 367 از قول یاقوت نویسد که:در زمان وی (یاقوت) مردم آن را گیزه مینامیدند
لغت نامه دهخدا
(گِ)
در مازندرانی گلز (آب لزج دهن گاو) (فرهنگ نظام). کردی غلز (بزاق). (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). آبی و لعابی را گویند که از دهن انسان و حیوان برآید. (برهان) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) :
غرق گشته تا بگردن در گلیز.
سراج الدین راجی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(گُ اِ حا)
دهی است از دهستان کلاترزان بخش رزاب شهرستان سنندج که در 16000گزی شمال رزاب و 15000گزی جنوب راه شوسۀ مریوان به سنندج واقع شده است. هوای آن سرد و سکنه اش 350 تن است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات، گردو، لبنیات و توتون و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(گُ زِ / زَ یِ هَِکَ رِ / رَ)
دهی است از دهستان میرده بخش مرکزی شهرستان سقز. واقع در 42هزارگزی باختر سقز و5هزارگزی باختر کانی بند. کوهستانی و هوای آن سردسیرو سکنۀ آن 200 تن است. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات و لبنیات و حبوب است و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
دهی است از دهستان حسن آباد بخش حومه شهرستان سنندج، واقع در 8000گزی جنوب سنندج کنار شوسۀ سنندج به کرمانشاه. دارای 150 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(گُ زَ / زِ)
قاچاق: از ایران چای... را بی گمرک گریزه می آورند. (از کتاب تحفۀ اهل بخارا)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
دهی است از دهستان آختاچی بخش حومه شهرستان مهاباد که در 17500 گزی جنوب خاوری مهاباد و 29هزارگزی باختر راه شوسۀ بوکان به میاندوآب واقع شده است. هوای آن معتدل و سکنه اش 744 تن است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات، توتون و حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(گِ نَ / نِ)
آنچه از ظروف و اوانی که از گل پخته یا ناپخته درست کنند: گفت ما مردمانیم پیشۀ ما گلینه کردن است و سفال بسیار بکرده ایم. (تفسیر ابوالفتوح رازی ص 250، سورۀ بقره)
لغت نامه دهخدا
(گُ چَ / چِ)
جستن گلو را گویند و به عربی فواق خوانند. (برهان) (آنندراج). و به فارسی زغگک نامند. (آنندراج). جستن گلو که به تازی فواق گویند. (فرهنگ رشیدی) ، قرص آفتاب و ماه. (برهان) ، جیاتاغ. کماج (در خیمه). (یادداشت مؤلف) ، قرص کوچک نان روغنی. (برهان). و رجوع به کلیچه شود
لغت نامه دهخدا
(کِ زَ / زِ)
سبوی آب را گویند. (برهان) (آنندراج) (از رشیدی). سبوی آب و ابریق و آفتابه. (ناظم الاطباء). کردی، کلوز (کوزه، سبو). طبری، کلا (کوزه). (از حاشیۀ برهان چ معین) :
چو کرد او کلیزه پر از آب جوی
به آب کلیزه فروشست روی.
منطقی (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از گلیجه
تصویر گلیجه
جستن گلو فواق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلیزه
تصویر کلیزه
سبوی آب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لیزه
تصویر لیزه
آمیخته
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به گل چیزی که از گل ساخته باشند: از آنجا برفت بدر سرای دیگر شد گفت: ما مردمانیم پیشه ما گلینه کردن است و سفال بسیار بکرده ایم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گریزه
تصویر گریزه
قاچاق: از ایران چای... را بی گمرک گریزه می آورند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گمیزه
تصویر گمیزه
مخلوط آمیخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گریزه
تصویر گریزه
((گُ زَ یا زِ))
قاچاق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گلیز
تصویر گلیز
((گِ))
آب دهان، آب لزجی که از دهان انسان یا حیوان بیرون می ریزد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کلیزه
تصویر کلیزه
((کَ زِّ))
سبوی آب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گمیزه
تصویر گمیزه
محلول
فرهنگ واژه فارسی سره
قسمت بالای کیسه یا هر جسم دیگر
فرهنگ گویش مازندرانی
گلوله
فرهنگ گویش مازندرانی
عدسک آبی، نوعی علف هرز
فرهنگ گویش مازندرانی
شاخ حجامت کوزه یا استکان جهت انجام عمل حجامت
فرهنگ گویش مازندرانی
گلوله شده، قسمت بالایی و دهنه ی کیسه یا مشربه ی مسی، آفتابه
فرهنگ گویش مازندرانی