جدول جو
جدول جو

معنی گلوگه - جستجوی لغت در جدول جو

گلوگه
(گُ / گَ گَهْ)
مخفف گلوگاه:
افغان چگونه کرد تواند از آنکه هست
پیچیده در گلوگه او رشته سر بسر.
مسعودسعد.
رجوع به گلوگاه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گلوگاه
تصویر گلوگاه
مجرای خوراک در حلق، بلعوم، حلقوم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گلوله
تصویر گلوله
هر چیز گرد و به هم پیچیده مثلاً گلولۀ نخ، گلولۀ پنبه، در امور نظامی جسم مخروطی شکل فلزی که با سلاح گرم شلیک می شود
فرهنگ فارسی عمید
(گِ گِ)
قصبه ای است از دهستان پنج هزار بخش بهشهر شهرستان ساری واقع در27000گزی خاور بهشهر بین راه آهن و راه شوسۀ. هوای آن معتدل و دارای 5350 تن سکنه است. آب آن از چشمه ورود خانه محلی و محصول آن برنج، غلات، پنبه، مرکبات، صیفی، توتون و سیگار است. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان کرباس بافی است. دارای دفتر پست و تلگراف در راه آهن است. دبستان و نگهبانی، پزشک بهداری و در حدود 30 باب دکان نیز دارد. ایستگاه راه آهن در شمال آبادی بین ایستگاه تیرتاش و بندر گز به نام گلوگاه واقع است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(گَ / گِ)
گوساله. (ناظم الاطباء). رجوع به گوگ و گوکه شود، دکمۀ گریبان. (ناظم الاطباء). رجوع به گوگ و گوکه و گو و گوی شود، ثؤلول. اژخ. (ناظم الاطباء). رجوع به گوگ و گوکه شود
لغت نامه دهخدا
(گُ)
سوراخ تنور نان پزی را گویند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(گُ تَهْ)
کلاهی باشد گوشه دار پرپنبه که بیشتر بجهت طفلان دوزند و گوشه های آنرا در زیر چانۀ ایشان بندند و وجه تسمیه اش خود ظاهر است. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(گُ جَ)
دهی است از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه واقع در 15500گزی شمال خاوری قره آغاج و 29هزارگزی جنوب راه شوسۀ مراغه به میانه. هوای آن معتدل و دارای 67تن سکنه است. آب آن از چشمه سار و محصول آن غلات و بزرک است. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. در دو محل به فاصله هزارگزی به نام گلوجۀ بالا و پائین مشهور و سکنۀ گلوجۀ پائین 26 تن میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
گلودهنده، گلو به بند عشق داده و هنوز هم این لغت در زبانها هست که گویند گلوی فلان پیش فلان گیر کرده:
تشنه ای را که او گلوده توست
آب در ده که آب درده توست.
نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 176).
یعنی تشنه ای را که گلویش دربند عشق توست، آب وصال در ده زیرا او هم در عوض، آب دهنده توست. (حاشیۀ هفت پیکر وحید ص 169)
لغت نامه دهخدا
(گَ شَ / شِ)
زخم. (شعوری ج 2 ورق 306) :
ز تیغ غمزه شد صد پاره سینه
بباید بر گلوشه لطف مرهم.
ابوالمعالی (از شعوری)
لغت نامه دهخدا
(گُ / گَ)
محل گلو و حلقوم. (ناظم الاطباء). حنجره. (ملخص اللغات) :
حلق بگرفتش مانندۀ نسناسی
برنهادش به گلوگاه چنان داسی.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 205).
زبان و گلوگاه و یک نیمه تن
فرودوخت با گردن کرگدن.
اسدی.
داشت لقمان یکی کریچۀ تنگ
چون گلوگاه نای و سینۀ چنگ.
سنائی.
ساقی آن عنبرین کمند امروز
در گلوگاه ساغر افشانده ست.
خاقانی.
زبان بند کن تا سر آری بسر
زبان خشک به تا گلوگاه تر.
نظامی.
، بغاز. مضیق، آن جزء از ساق گیاه که بریشه پیوسته است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
این شهر را به آلمانی گلوگاو خوانند. شهری است به لهستانی ’سیلسی’ کنار ادر. دارای 26000 تن سکنه است
لغت نامه دهخدا
(گُ لو لَ / لِ)
غلوله. قیاس شود با هندی باستان گلاو (عدل، لنگه) ، کردی گلور، گولوک (گلوله) ، ایضاً کردی، کلول (لوله، غلطیدن، سقوط سخت) و ایضاً کردی، گولوله. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). غلوله که گروهۀ ریسمان و غیره باشد. (برهان) (آنندراج). مهره. بندقه. پاره ای از سرب یا دیگر فلز گردکرده که در سلاحهای ناری به کار برند. زواله. غالوک
لغت نامه دهخدا
(گَ ئی یَ)
دهی است از دهستان گودۀبخش بستک شهرستان لار که در 30000گزی شمال بستک در دامنه کوه بناب واقع شده است. هوای آن گرم و سکنۀ آن 110 تن است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات، خرما و مختصر سبزیجات است. شغل اهالی زراعت وراه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(تَپْ پَ)
دهی است از دهستان نیر بخش مرکزی شهرستان اردبیل. واقع در 36هزارگزی باختر اردبیل و 6هزارگزی راه شوسۀ تبریز به اردبیل. کوهستانی و هوای آن معتدل و سکنۀ آن 434 تن است. آب آن از رود و محصول آن غلات و حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
کلاهی است گوشه دار پر پنبه که غالبا برای کودکان دوزند و گوشهای آنرا در زیر چانه ایشان بندند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گلوه
تصویر گلوه
سوراخ تنور نان پزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گلوگاه
تصویر گلوگاه
حنجره، محل گلو حلقوم
فرهنگ لغت هوشیار
مهره، پاره ای از سرب یا دیگر فلز گرد کرده که در سلاح های گرم بکار برند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گلوگاه
تصویر گلوگاه
((گَ))
حنجره، گذرگاهی که بتوان از آن وارد جایی شد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گلوله
تصویر گلوله
((گُ لِ))
هرچیز گرد و گلوله مانند، فشنگ، جسمی ساخته شده از سرب که برای تیراندازی در سلاح های گرم به کار می رود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گلوه
تصویر گلوه
((گُ وَ یا وِ))
سوراخ تنور نان پزی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گوگه
تصویر گوگه
تکمه گریبان، گوی گریبان، گوگ، گوک، گوکه، قوقه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گلوله
تصویر گلوله
ساچمه
فرهنگ واژه فارسی سره
گرد، توپ، تیر، فشنگ، مچاله
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حلق، گلو، گردنه، مدخل
فرهنگ واژه مترادف متضاد