جدول جو
جدول جو

معنی گلوگاذر - جستجوی لغت در جدول جو

گلوگاذر(گَ)
ده کوچکی است از دهستان هنزا بخش ساردوئیۀشهرستان جیرفت واقع در 24000گزی شمال باختری ساردوئیه و 8000گزی شمال راه مالرو بافت به ساردوئیه. دارای 15 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گلوگاه
تصویر گلوگاه
مجرای خوراک در حلق، بلعوم، حلقوم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گلوگیر
تصویر گلوگیر
آنچه راه گلو را بگیرد، لقمۀ بزرگ که از حلق فرو نرود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گوگار
تصویر گوگار
سرگین گردان، حشره ای سیاه و پردار، بزرگ تر از سوسک های خانگی که در بیابان های گرم پیدا می شود و بیشتر روی سرگین حیوانات می نشیند و آنرا با چرخاندن حمل میکند، سرگین غلتان، سرگین گردانک، خروک، خبزدو، خبزدوک، خزدوک، کوزدوک، چلاک، چلانک، کستل، گوگال، تسینه گوگال، گوگردانک، بالش مار، کوز، جعل، قرنبا
فرهنگ فارسی عمید
(رَ / رِ سَ)
راهن. گرودهنده. آنکه چیزی را به رهن سپارد
لغت نامه دهخدا
نام یکی از پهلوانان ایران، (رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(گَ جَ)
ده کوچکی است از دهستان رمشک بخش ساردوئیۀ شهرستان جیرفت واقع در 45000گزی شمال باختری ساردوئیه و 17000گزی شمال راه مالرو بافت به ساردوئیه. دارای 15 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(گُ / گَ)
محل گلو و حلقوم. (ناظم الاطباء). حنجره. (ملخص اللغات) :
حلق بگرفتش مانندۀ نسناسی
برنهادش به گلوگاه چنان داسی.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 205).
زبان و گلوگاه و یک نیمه تن
فرودوخت با گردن کرگدن.
اسدی.
داشت لقمان یکی کریچۀ تنگ
چون گلوگاه نای و سینۀ چنگ.
سنائی.
ساقی آن عنبرین کمند امروز
در گلوگاه ساغر افشانده ست.
خاقانی.
زبان بند کن تا سر آری بسر
زبان خشک به تا گلوگاه تر.
نظامی.
، بغاز. مضیق، آن جزء از ساق گیاه که بریشه پیوسته است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(گِ گِ)
قصبه ای است از دهستان پنج هزار بخش بهشهر شهرستان ساری واقع در27000گزی خاور بهشهر بین راه آهن و راه شوسۀ. هوای آن معتدل و دارای 5350 تن سکنه است. آب آن از چشمه ورود خانه محلی و محصول آن برنج، غلات، پنبه، مرکبات، صیفی، توتون و سیگار است. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان کرباس بافی است. دارای دفتر پست و تلگراف در راه آهن است. دبستان و نگهبانی، پزشک بهداری و در حدود 30 باب دکان نیز دارد. ایستگاه راه آهن در شمال آبادی بین ایستگاه تیرتاش و بندر گز به نام گلوگاه واقع است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(چَ رُ)
خفه کننده و قطعکننده نفس. (ناظم الاطباء) :
میترسم از این کبود زنجیر
کافغان کنم آن شود گلوگیر.
نظامی.
جگرتاب شد نعره های بلند
گلوگیر شدحلقه های کمند.
نظامی.
چون گلوگیر است زخم عشق تو
من چگونه پیش زخمت دم زنم.
عطار.
، هر غذای بدمزه و نامطبوع که در راه گلو میماند و به اشکال هضم میگردد. (ناظم الاطباء) :
به دارا رساند از سکندر جواب
جوابی گلوگیر چون زهر ناب.
نظامی.
اهل شهر بردسیر هیچ لقمه ای از این گلوگیرتر نیابد. (تاریخ سلاجقۀ کرمان) ، چیزی زمخت که گلو را بگیرد چون مازو و هلیله و مانند آن. (آنندراج) ، گس. قابض. عفص: شراب گلوگیر معده را قوی گرداند و طبع را خشک کند و بول بسیار آرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). گلوگیر، قابض باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و آبی گلوگیر و سیب گلوگیر و انار نارسیده اندرمزند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اندرشراب گلوگیر بیزند و بکوبند و بر آن موضع نهند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، امرود جنگلی. (ناظم الاطباء) : مریخ دلالت دارد بر هر درختی تلخ... و امرود گلوگیر و عوسج. (التفهیم ابوریحان بیرونی) ، کنایه از مردم طامع و سمج و ناهموارکه همه کس از او نفرت کنند. (آنندراج) ، مدعی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گُو)
ده کوچکی است از دهستان حرجند بخش مرکزی شهرستان کرمان واقع در 85 هزارگزی شمال کرمان، سر راه مالرو شهداد به راور. سکنۀ آن یک خانوار است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
نام جانوری است که سرگین را گلوله کند و بگرداند و غلطان غلطان به سوراخ خود برد و آن را عربان خنفساء می گویند، (برهان)، نام جانوری است که سرگین را گلوله کرده بگرداند، و آن را خبزدوک نیز گویند، (جهانگیری)، به معنی جعل است که آن را خنفساء نیز گویند، (انجمن آرا)، کرمی است که سرگین را گلوله کرده گرداند، (رشیدی)، به معنی جعل است که آن را خنفسه نیز گویند، (آنندراج)، گوگال، سرگین غلطان، سرگین گردان، سرگین غلتانک، گوگردانگ، گوی گردان، گوی گردانک، سرگین گردانک، خبزدو، خبزدوک، خبزدی، خزوک، رجوع به گوگال و گوگردانک شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از گلوگاه
تصویر گلوگاه
حنجره، محل گلو حلقوم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گلوگیر
تصویر گلوگیر
خفه کننده، قطع کننده نفس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوگار
تصویر گوگار
جعل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گلوگاه
تصویر گلوگاه
((گَ))
حنجره، گذرگاهی که بتوان از آن وارد جایی شد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گلوگیر
تصویر گلوگیر
((گَ))
خفه کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گوگار
تصویر گوگار
جعل، سرگین غلطان
فرهنگ فارسی معین
حلق، گلو، گردنه، مدخل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خواننده
دیکشنری اردو به فارسی