جدول جو
جدول جو

معنی گلوته - جستجوی لغت در جدول جو

گلوته
(گُ تَهْ)
کلاهی باشد گوشه دار پرپنبه که بیشتر بجهت طفلان دوزند و گوشه های آنرا در زیر چانۀ ایشان بندند و وجه تسمیه اش خود ظاهر است. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
گلوته
کلاهی است گوشه دار پر پنبه که غالبا برای کودکان دوزند و گوشهای آنرا در زیر چانه ایشان بندند
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گلبوته
تصویر گلبوته
(دخترانه)
بوته گل
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گلوله
تصویر گلوله
هر چیز گرد و به هم پیچیده مثلاً گلولۀ نخ، گلولۀ پنبه، در امور نظامی جسم مخروطی شکل فلزی که با سلاح گرم شلیک می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گلوتن
تصویر گلوتن
ذخیرۀ پروتئینی غلات که در صنایع غذایی و چسب سازی کاربرد دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گلوت
تصویر گلوت
چاک نای
فرهنگ فارسی عمید
کلاهی که لای آن آستر و رویۀ آن پنبه دوخته باشند و روی گوش ها را بپوشاند، کلاه گوشی
فرهنگ فارسی عمید
(گُ تِ)
یوهان ولفگانگ فن (1749 -1832 میلادی). مشهورترین نویسندۀ آلمانی که در فرانکفورت سورلومن متولد شد. وی با شارل اگوست، دوک د ویمار دوست شد و در موقع هجوم 1792 میلادی به فرانسه با اوبه فرانسه رفت و وزارت او را به دست آورد. وی مؤلف کتابهای زیر است: گوتز برلیشینگن، ورتر، ایفی ژنی، فاوست، هرمان و دوروتئا، اگمنت، سالهای شاگردی ویلهلم مایستر، وصلت های انتخابی، حقیقت و گمان و غیره. وی علاوه بر شاعری دانشمندی عالیقدر بوده است
لغت نامه دهخدا
(گُ / گَ گَهْ)
مخفف گلوگاه:
افغان چگونه کرد تواند از آنکه هست
پیچیده در گلوگه او رشته سر بسر.
مسعودسعد.
رجوع به گلوگاه شود
لغت نامه دهخدا
(گُ)
سوراخ تنور نان پزی را گویند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(گُ چَ)
دهی است از دهستان باسک بخش سردشت شهرستان مهاباد واقع در 4هزارگزی خاور سردشت و 2هزارگزی جنوب راه شوسۀ سردشت به مهاباد. هوای آن معتدل و دارای 189 تن سکنه است. آب آن از رود خانه سردشت و محصول آن غلات، توتون، مازوج و کتیراست. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(گُ تَ / تِ)
نوعی خار است. (از فرهنگ شعوری ج 2 ورق 325)
لغت نامه دهخدا
(گُ / گَ تَ)
میوۀ تر و تازه، چون: خیار و هندوانه و انگور و خربزه و آلو و غیره... میوۀ تازه که مهمان و مسافر را پیش آرند. (مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
ده کوچکی است از دهستان مسکون بخش جبال بارز شهرستان جیرفت واقع در 15000گزی خاور مسکون و 15000گزی خاور راه شوسۀ بم به سبزواران. دارای 5 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(گُ جَ)
دهی است از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه واقع در 15500گزی شمال خاوری قره آغاج و 29هزارگزی جنوب راه شوسۀ مراغه به میانه. هوای آن معتدل و دارای 67تن سکنه است. آب آن از چشمه سار و محصول آن غلات و بزرک است. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. در دو محل به فاصله هزارگزی به نام گلوجۀ بالا و پائین مشهور و سکنۀ گلوجۀ پائین 26 تن میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
گلودهنده، گلو به بند عشق داده و هنوز هم این لغت در زبانها هست که گویند گلوی فلان پیش فلان گیر کرده:
تشنه ای را که او گلوده توست
آب در ده که آب درده توست.
نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 176).
یعنی تشنه ای را که گلویش دربند عشق توست، آب وصال در ده زیرا او هم در عوض، آب دهنده توست. (حاشیۀ هفت پیکر وحید ص 169)
لغت نامه دهخدا
(گَ شَ / شِ)
زخم. (شعوری ج 2 ورق 306) :
ز تیغ غمزه شد صد پاره سینه
بباید بر گلوشه لطف مرهم.
ابوالمعالی (از شعوری)
لغت نامه دهخدا
(گُ لو لَ / لِ)
غلوله. قیاس شود با هندی باستان گلاو (عدل، لنگه) ، کردی گلور، گولوک (گلوله) ، ایضاً کردی، کلول (لوله، غلطیدن، سقوط سخت) و ایضاً کردی، گولوله. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). غلوله که گروهۀ ریسمان و غیره باشد. (برهان) (آنندراج). مهره. بندقه. پاره ای از سرب یا دیگر فلز گردکرده که در سلاحهای ناری به کار برند. زواله. غالوک
لغت نامه دهخدا
(گَ ئی یَ)
دهی است از دهستان گودۀبخش بستک شهرستان لار که در 30000گزی شمال بستک در دامنه کوه بناب واقع شده است. هوای آن گرم و سکنۀ آن 110 تن است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات، خرما و مختصر سبزیجات است. شغل اهالی زراعت وراه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
گشاده پیشانی شدن. (منتهی الارب). روشن و نسو پیشانی شدن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(کُ تَ / تِ)
کلاهی را گویند گوشه دار و پر پنبه که بیشتر بجهت طفلان دوزند و گوشه های آن را در زیر چانۀ ایشان بندند. (برهان). کلاهی که پنبه دار باشد و گوش اطفال را بپوشد و بعضی درویشان نیز بر سر گیرند. (آنندراج). کلوته. کلاهی گوشه دار که بین آستر و رویۀ آن را پرپنبه کنند و آن را کودکان و نیز صوفیان پوشند و گوشه های آن را در زیر چانه بندند. (از فرهنگ فارسی معین) :
صوفی شدی و صوف سیه شد لباس تو
چون صوفیان کلوته به سر بر عقیق رنگ.
سوزنی (از آنندراج).
بر نهی میزر و کلوته به سر
دل پی سیم و چشم در پی زر.
اوحدی (از آنندراج).
، دامک دوشیزگان و دخترکان هم هست و آن روپاکی باشد مانند دام که دخترکان بر سر کنند و به عربی شبکه خوانند و بعضی گویند کلوته ازبرای دخترکان بمنزلۀ کلاه است پسران را و به این معنی با کاف فارسی هم آمده است و اصح آن است. (برهان). دامک دوشیزگان که بمنزلۀ کلاه است مرپسران را و آن روپاکی باشد مانند دام که دخترکان بر سر کنند و به تازی شبکه نامند. (ناظم الاطباء) ، روپاک و مقنعه را گویند عموماً. (برهان) ، بمعنی حلقۀ دام. (برهان) (از ناظم الاطباء) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
زمانه کرد مرا مبتلا به گردش او
گهی به نای کلوته گهی به پای کتب.
طیان (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
تصویری از صلوته
تصویر صلوته
گشاده پیشانی شدن
فرهنگ لغت هوشیار
لاتینی تازی گشته غدغدک کپول از گیاهان قدقدک. یا قلوته فارسی. یکی از گونه های قدقدک است که به نام سنای فارسی نیز مشهور است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گلوت
تصویر گلوت
فرانسوی نای از ساز ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گلوه
تصویر گلوه
سوراخ تنور نان پزی
فرهنگ لغت هوشیار
کلاهی گوشه دار که لای بین آستر و رویه آنرا پر پنبه کنند و آنرا کودکان و نیز صوفیان پوشند و گوشهای آنرا در زیر چانه بندند: (صوفی شدی زخوف سیه شد لباس تو چون صوفیان کلوته بسر بر عقیق رنگ)، (سوزنی)، روپاکی مانند دام که دختر کان بر سر گذارند شبکه
فرهنگ لغت هوشیار
مهره، پاره ای از سرب یا دیگر فلز گرد کرده که در سلاح های گرم بکار برند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گلوه
تصویر گلوه
((گُ وَ یا وِ))
سوراخ تنور نان پزی
فرهنگ فارسی معین
((کُ تَ یا تِ))
کلاهی گوشه دار که لای بین آستر و رویه آن را بر پنبه کنند و آن را کودکان و نیز صوفیان پوشند و گوش های آن را در زیر چانه بندند، روپاکی مانند دام که دخترگان بر سر گذارند، شبکه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گلوله
تصویر گلوله
((گُ لِ))
هرچیز گرد و گلوله مانند، فشنگ، جسمی ساخته شده از سرب که برای تیراندازی در سلاح های گرم به کار می رود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گلوله
تصویر گلوله
ساچمه
فرهنگ واژه فارسی سره
گرد، توپ، تیر، فشنگ، مچاله
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کلاه ویژ ای که بانوان بر سر گذارند این کلاه جنبه ی تزیینی
فرهنگ گویش مازندرانی