جدول جو
جدول جو

معنی گلرو - جستجوی لغت در جدول جو

گلرو
(دخترانه)
زیبا، سرخ رو، زیبا رو، گلچهره، آنکه چهره ای زیبا چون گل دارد
تصویری از گلرو
تصویر گلرو
فرهنگ نامهای ایرانی
گلرو
(گُ)
سرخ رو. گلگون. (ناظم الاطباء). آنکه رویش چون گل بود:
برگ گل لعل بود شاهد بزم بهار
آب گلستان ببرد شاهد گلروی من.
سعدی (بدایع)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گلرخ
تصویر گلرخ
(دخترانه)
بسیار زیبا، همچون گل، زیبا رو، گلچهره، آنکه چهره ای زیبا چون گل دارد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گلبو
تصویر گلبو
(دخترانه و پسرانه)
معطر، خوشبو، آنکه بوی گل می دهد، از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاوری ایرانی از همراهان رستم هرمزان پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گل رو
تصویر گل رو
گل رخ، گل چهره، خوب رو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گرو
تصویر گرو
چیزی که در نزد کسی بگذارند و در حدود ارزش آن پول قرض کنند به این شرط که هرگاه پول را دادند آن را پس بگیرند، گروگان، شرط بندی، کنایه از گرفتاری
گرو باختن: مغلوب شدن در شرط و قمار
گرو بردن: پیروز شدن در مسابقه یا شرط و قمار
گرو بستن: شرط بستن بر سر چیزی
گرو دادن: چیزی را به رهن به کسی دادن
گرو ستاندن: گرو گرفتن، چیزی را به رهن گرفتن، گرو ستدن
گرو ستدن: گرو گرفتن، چیزی را به رهن گرفتن
گرو کردن: گرو گرفتن، چیزی را به رهن گرفتن
گرو کشیدن: چیزی را تا وصول طلب خود از بدهکار در گرو نگه داشتن، گروکشی کردن
گرو گذاشتن: چیزی را به عنوان گرو نزد کسی گذاشتن، گرو گذاردن، گرو نهادن
گرو گرفتن: گرو گرفتن، چیزی را به رهن گرفتن، گرو کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گلر
تصویر گلر
دروازه بان، ورزشکاری که درون دروازه ایستاده و از ورود توپ به آن جلوگیری می کند، نگهبان دروازه، پاسبان در شهر یا در قلعه
فرهنگ فارسی عمید
قسمت عقب دهان که از بالا به دهان و از طرف پایین به مری و قصبه الریه اتصال دارد، حلق
فرهنگ فارسی عمید
نام پهلوان ایرانی بوده است، (انجمن آرا) (آنندراج)، ظاهراً تحریری از گیروی و یا کبروی باشد، رجوع به کبروی و گیروی شود
لغت نامه دهخدا
(گُ / گَ)
در اوستا گره (گلو) ، پهلوی گروک، سانسکریت گله، لاتینی گولا، ارمنی کول (فروبرده، بلعیده) ، کردی گرو، افغانی غاره، غرئی (گردن، قصبهالریه) ، استی قور (غیرقطعی) ، سنگلیچی غر، خوانساری گلی، دزفولی گلی، گیلکی گولی، کردی گئورو، گئوری (گلو، معبر تنگ) ، گئوری، گریو، گوری. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). حلق. حلقوم. (برهان) (آنندراج) (دهار). مجرای غذا و دم در درون گردن: ذبح، ذباح، ذبحه، درد گلو. شکیکه. ذمط، گلو بریدن کسی را. ذعط، گلو بریدن کسی را. ذکاه، گلو بریدن گوسپند را. اجترار، جره برآوردن شتر از گلو. تهوید، آواز به گلو برگردانیدن بنرمی. جرض، به گلو درماندن طعام و جز آن. جرجره، آواز کردن گلو. جائر، به گلو درماندگی چیزی. جرثومۀ، سرنای گلو. حز، گلوی آسیای. فحفحه، عارض شدن گرفتگی در گلو در آواز. (منتهی الارب) :
راست گویی که در گلوش کسی
پوشکی را همی بمالد گوش.
شهید.
به خروش اندرش گرفته غریو
به گلو اندرش بمانده غرنگ.
منجیک.
فروهشته بر گردن افراخته
چو نای دم اندر گلو ساخته.
فردوسی.
ای دیده هاچو دیدۀ غوک آمده برون
گویی که کرده اند گلوی ترا خبه.
فرخی (دیوان ص 455).
بسته زیر گلو از غالیه تحت الحنکی
پیرهن دارد زین طالب علمانه یکی.
منوچهری.
گر بلبل بسیارگو بست از فراق گل گلو
گلگون صراحی بین در او بلبل بگفتار آمده.
خاقانی.
ناچخی راند بر گلوش دلیر
چون بر اندام گور پنجۀ شیر
اژدها را درید کام و گلو
ناچخ هشت مشت شش پهلو.
نظامی (هفت پیکر ص 75).
گلوی خویش عبث پاره میکند بلبل
چو گل شکفته شود در چمن نمی ماند.
صائب (از آنندراج).
- امثال:
از گلو بیرون کشیدن، به جبر و عنف چیزی را از کسی ستدن.
از گلوی خود بریدن و به دیگران دادن، کنایه است از خودگذشتگی و بخشش بسیار.
در گلو گیر کردن.
گریه به گلو، آمادۀ گریه. اشک در مشک.
گریه گلوی کسی را گرفتن، بغض کردن. آمادۀ گریه کردن بودن.
گلو پیش کسی گیر کردن یا گیر کردن گلو پیش کسی، عاشق کسی شدن.
گلو هفت بند دارد، کنایه از آن است که به تأمل و اندیشه بسیار سخن باید گفت.
مال خود در گلوی خود فرونرفتن، از خود دریغ داشتن بخیل، مالی را بسبب بخل فراوان
لغت نامه دهخدا
(گِ /گُ)
کنایه از خوردن و شهوت طعام:
مکن ز بهر گلو خویشتن هلاک و مرو
به صورت بشری ور به سیرت مگسی.
ناصرخسرو.
ایر و گلو، ایر و گلو کرد مرا دنگ و دلو
هرکه از این هر دو برست اوست اخی اوست کلو.
مولوی.
کآن گدایی که بجد می کرد او
بهر یزدان بود نی بهر گلو.
مولوی.
ور بکردی نیز از بهر گلو
آن گلو از نور حق دارد علو.
مولوی.
چون حقیقت پیش او فرج و گلوست
کم بیان کن پیش او اسرار دوست.
مولوی.
ای بسا ماهی در آب دوردست
گشته از حرص گلو مأخوذ شست.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(گُ لِ)
در تداول فوتبالیستها دروازه بان را گویند
لغت نامه دهخدا
(گُ هََ)
دهی است از دهستان کیار بخش بروجن شهرستان شهرکرد. واقع در 30هزارگزی جنوب باختر بروجن متصل به راه شلمزار به بروجن. محلی کوهستانی و هوای آن معتدل و سکنۀ آن 3331 تن است. آب آن از قنات و چشمه تأمین میشود. محصولات آن غلات، حبوب، زردآلو، سیب و انگور و شغل اهالی زراعت است. دبستان و قلعۀ قدیمی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
دهی است جزء دهستان دیزمار خاوری بخش ورزقان شهرستان اهر واقع در 21هزارگزی شمال باختری ورزقان و 12500گزی ارابه رو تبریز به اهر. هوای آن معتدل ودارای 499 تن سکنه است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و درخت تبریزی است. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
قهرمان داستان لافونتن بنام بلوط و بادرنجبویه از دستۀ مردم احمق و پرمدعا که بیهوده از امور انتقاد میکنند
لغت نامه دهخدا
(گُ رُ)
آنکه صورتش چون گل باشد. گلروی. زیباروی. گلچهره. خوش صورت:
ز هر خرگهی گلرخی خواستند
به دیبای چینی بیاراستند.
فردوسی.
کنیزان گلرخ فزون از هزار
به دشت آمدند هر یکی چون بهار.
اسدی.
کنیزان گلرخ فرازآمدند
همه پیش جم در نماز آمدند.
اسدی.
همه دشت گلرخ همه باغ پرگل
رخ گل معصفر گل رخ مزعفر.
ناصرخسرو.
ابر بارنده زبر چون دیدۀ وامق شود
چون بزیرش گلرخان چون عارض عذرا کند.
ناصرخسرو.
تو گلرخی من سالها پاشیده بر گل مالها
چون لاله مشکین خالها گلبرگ رعنا داشته.
خاقانی.
دلفریبی به غمزه جادوبند
گلرخی قامتش چو سرو بلند.
نظامی.
هر گل نو ز گلرخی یاد همی کند ولی
گوش سخن شنو کجا دیدۀ اعتبار کو.
حافظ.
هر کجا آن شاخ نرگس بشکفد
گلرخانش دیده نرگسدان کنند.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(گُ)
ده کوچکی است از دهستان لنگا شهرستان شهسوار واقع در 35000گزی جنوب خاوری شهسوار و 2000هزارگزی راه شوسۀ شهسوار به چالوس. دارای 10 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
آنکه چون گل بو دهد. خوشبو:
بیاد روی گلبوی گل اندام
همه شب خار دارم زیرپهلو.
سعدی (بدایع)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
هانری ژزف اوژن (1867-1946 میلادی). ژنرال فرانسوی که در پاریس متولد شد. وی در سال 1898 سموری را در سودان دستگیر کرد. در سال 1912 در مراکش معاون لیوتی و در سال 1915 فرمانده نیروهای شرقی فرانسه بود. وی در سوریه آرامش برقرار کرد وسرانجام در سالهای 1923 تا 1936 حکمران پاریس شد
لغت نامه دهخدا
(گَ)
دهی است از دهستان میرعبدی بخش دشتیاری شهرستان چاه بهار، واقع در 5000گزی شمال دشتیاری کنار راه مالرو دشتیاری به قصرقند. هوای آن گرم و دارای 400 تن سکنه است. آب آنجا از باران تأمین میشودو محصول آن حبوبات لبنیات، ذرت و شغل اهالی زراعت وگله داری است. ساکنان از طایفۀ سردارزائی هستند و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(گُ پَ)
دهی است از دهستان عربخالۀ بخش شوسف شهرستان بیرجند واقع در 60هزارگزی شمال باختری شوسف و 4هزارگزی جنوب خاوری هشتوکان. هوای آن معتدل و دارای 41 تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و مالداری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
تصویری از گلرخ
تصویر گلرخ
گلروی، زیبا روی، گلچهره، خوش صورت
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه چون گل بو دهد معطر: بیاد روی گلبوی گل اندام همه شب خار دارم زیر پهلو. (بدایع سعدی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گیلرو
تصویر گیلرو
خلنگ
فرهنگ لغت هوشیار
گروگان، رهن، مرهون، چیزی که نزد کسی بگذارند و در حدود ارزش آن پول قرض کنند گرو یا گروگان گویند اعتصاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گلو
تصویر گلو
مجرای غذا و دم در درون گردن را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گلر
تصویر گلر
دروازه بان (در بازی فوتبال)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرو
تصویر گرو
((گِ رُ))
رهن، شرط
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گلر
تصویر گلر
((گُ لِ))
دروازه بان در بازی هایی که دارای دروازه است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گلو
تصویر گلو
((گِ یا گَ))
قسمت جلوی گردن، مجرای غذا و هوا در درون گردن، حلق، لوله یا مجرای باریکی که یک مخزن را به دهانه پیوند می دهد (فنی)، پیش چیزی (کسی) گیر کردن سخت خواهان آن کس بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گرو
تصویر گرو
((گِ))
کوزه سفالین که آن را لعاب کاشی دهند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گلو
تصویر گلو
حلق
فرهنگ واژه فارسی سره
نام مرتعی در آمل، از توابع دهستان گیل خوران قائم شهر
فرهنگ گویش مازندرانی
از مراتع واقع در بالاچلی شهرستان کتول
فرهنگ گویش مازندرانی
گرو، رهن
فرهنگ گویش مازندرانی