جدول جو
جدول جو

معنی گلدر - جستجوی لغت در جدول جو

گلدر
(گِ دِ)
دهی است از دهستان بدوستان بخش هریس شهرستان اهر واقع در 17هزارگزی باختر هریس و 11هزارگزی راه شوسۀ تبریز به اهر. هوای آن معتدل و دارای 549 تن سکنه است. آب آن از چشمه ومحصول آن غلات، حبوبات و سردرختی است. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان فرش و گلیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گلسر
تصویر گلسر
(دخترانه)
آنکه سر و رویی چون گل دارد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گلبر
تصویر گلبر
(دخترانه)
آنکه سینه و آغوشش چون گل لطیف و نازک است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گودر
تصویر گودر
بچۀ گاو و گوزن، کودر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گلمر
تصویر گلمر
نام گلی، برای مثال از آن گلمر که دل بردوزد آن هم / ز هر تن لاله رست و ارغوان هم (امیرخسرو- مجمع الفرس - گلمر)، نوعی پیکان تیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قلدر
تصویر قلدر
مرد پرزور، گردن کلفت و خودسر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گردر
تصویر گردر
کردر، دره، زمین پشته پشته، بیابان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گلغر
تصویر گلغر
غنچۀ گل
کرک، پشم یا پر بسیار نرم با پرز های نرم و لطیفی که از بن مو های بز می روید و آن ها را با شانه می گیرند و پس از ریسیدن در بافتن پارچه های کرکی به کار می برند و از آن شال و پارچه های لطیف می بافند، پت، تبت، تبد، بزشم، بزوشم، بزوش، تفتیک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گلگر
تصویر گلگر
گلکار، کارگری که در کارهای ساختمانی کار می کند، بنا، والادگر، گل گرو
فرهنگ فارسی عمید
گیاهی با برگ های بزرگ و بریده و ساقه های میان تهی که جوانه های برگ و شکوفه های آن خوش بو است
فرهنگ فارسی عمید
(گِ دِ)
ده کوچکی است از دهستان حومه شهرستان بم، واقع در 9000گزی باختر بم به کرمان و دارای 35 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(قُ دُ)
خشن و تنومند. گردن کلفت. زورمند. قلچماق. رجوع به قلچماق شود
لغت نامه دهخدا
(کُ دَ)
کل دار. کلدره. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کل دار شود
لغت نامه دهخدا
(گِ غَ)
مرکّب از: گل (به کسر، + غر گر، پسوند شغل)، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، بنّا و گلکار. (برهان)، گل گر. رجوع به گلکار و گل گر شود
لغت نامه دهخدا
(گُغَ)
پشم نرمی باشد که از بن موی بز به شانه برآرند و از آن شال بافند. (الفاظ الادویه) (برهان) (آنندراج). آن موی را کرک و کلک و تبت و تبد، نیز گویند. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج) (جهانگیری) :
نه از شالبافان این روزگارم
که گلغر ندانند باز از بریشم.
نزاری قهستانی (از (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(گُ رَ)
دهی است از دهستان سکمن آباد بخش حومه شهرستان خوی واقع در 37هزارگزی شمال باختری خوی و پانصدگزی شمال خاوری راه شوسۀ سیه چشمه به خوی. هوای آن سرد و دارای 244 تن سکنه است. آب آن از آقچای و چشمه و محصول آن غلات و حبوبات است. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. راه آن ارابه رو است و اتومبیل نیز می توان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(گُ دُ)
بلبل. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
منقوش به صورت گل و غیره: اطلس گلدار منقوش. مخمل گلدار. منقوش به نقوش از گل و غیر آن. مقابل ساده
لغت نامه دهخدا
(گُ)
دهی است از دهستان جاپلق بخش الیگودرز شهرستان بروجرد، واقع در 62هزارگزی شمال باختری الیگودرز و 14هزارگزی باختری راه شوسۀ شاه زندیه به ازنا. هوای آن معتدل و دارای 356 تن سکنه است. آب آن از قنات و چشمه و محصول آن غلات، لبنیات، چغندر و پنبه است. شغل اهالی زراعت و گله داری است و راه مالرو دارد. در تابستان اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(گِ نِ)
کارل فردریک. متولد 1852 و متوفی 1929 میلادی شرق شناس آلمانی که در زبانهای باستانی کار کرده است
لغت نامه دهخدا
(گُ مَ)
نام گلی است بغایت خوشبو. (برهان) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) :
ز سوری کآن نه کم بود از کتاره
جگر میشد چو سوری پاره پاره
از آن گلمر که دل برد و روان هم
ز هر تن لاله رست و ارغوان هم.
امیرخسرو (از جهانگیری).
، نام نوعی از پیکان تیر. (برهان) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) :
گشت رعنایان بود در زیر بید و پای گل
بوستان شیرمردان برگ بید و گلمر است.
امیرخسرو (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ تَ)
دهی است جزء دهستان لواسان بخش افجۀ شهرستان تهران واقع در 19هزارگزی جنوب خاوری گلندوک و 3هزارگزی شمال راه شوسۀ دماوند. هوای آن سرد و دارای 282 تن سکنه است. آب آن از رود خانه لواسان و محصول آن غلات و بنشن است. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
بچه گاو گوساله، بچه گاو کوهی بچه گوزن، پوست گوساله، نوعی غله خودرو که در میان زراعت گندم و جو روید و آنرا جودر و جودره خوانند، مرغی است کوچک از نوع مرغابی که گوشت آن بغایت بد بو میباشد
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی است از تیره چتریان که دو ساله است و دارای برخی گونه های پایا نیز میباشد. این گیاه در همه اماکن کوهستانی معتدل نیمکره شمالی میروید و در ایران نیز فراوان است. ساقه های آن ضخیم است و دارای برگهای پهن میباشد. گلهایش زرد رنگند. میوه های گلپر پس از رسیدن بشکل فلسهای نازکی میباشند که دانه کم ضخامتی را در بردارند و آنها را کوبیده و بعنوان چاشنی خوشبو و تا حدی تند برای برخی خوراکیها (باقلای جوشیده و سیب زمینی جوشیده) بکار میبرند. از ساقه های آن ترشی گلپر میسازند و برگهای آنرا جهت خوشبو کردن برخی مشروبات الکلی استعمال میکنند گل پر کوله پر گیاه حلتیت طیب انجدان طیب انجدان سفید اسفندلیون
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه که دارای نقش گل و بوته باشد مقابل ساده: جامه گلدار پارچه گلدار مخمل گلدار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گلدم
تصویر گلدم
بلبل
فرهنگ لغت هوشیار
بنا گل کار. پشم نرمی که از بن موی بز بوسیله شانه برآورند و از آن شال بافند کرک: کلک: نه از شال بافان این روزگارم که گلغر ندانند باز از بریشم. (نزاری قهستانی)
فرهنگ لغت هوشیار
گلی است خوشبوی: ازان گلمر که دل برد و روان هم زهر بن لاله است و ارغوان هم. (امیر خسرو) توضیح هویت این گل شناخته نشد، نوعی از پیکان تیر: گشت رعنایان بود در زیر بیدو روی گل بوستان شیر مردان برگ بید و گلمر است. (امیر خسرو)
فرهنگ لغت هوشیار
زمین سخت که در دامن کوه قرار دارد، زمین پشته پشته و دارای کوه و دره: تا مغز مخالفانش بینی خرمن خرمن بکوه و گردر. (عمادی سندبادنامه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قلدر
تصویر قلدر
خشن و تنومند، گردن کلفت، زورمند
فرهنگ لغت هوشیار
((گُ پَ))
گیاهی دو ساله از تیره چتریان. این گیاه ساقه های ضخیم و برگ های بزرگ دارد و از برگ ها و جوانه ها و دانه های آن جهت ادویه استفاده می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گلغر
تصویر گلغر
((گِ غَ))
گل گر، بنا، گل کار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گودر
تصویر گودر
بچه گاو، گوساله، بچه گاو کوهی، بچه گوزن، پوست گوساله، نوعی غله خودرو که در میان زراعت گندم و جو روید و آن راجدور یا جودره خوانند، نام مرغی است کوچک از نوع مرغابی که گوشت آن به غایب بدبو می باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قلدر
تصویر قلدر
((قُ دُ))
قوی، گردن کلفت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گلغر
تصویر گلغر
((گُ غَ))
کرک، پشم نرم
فرهنگ فارسی معین