جدول جو
جدول جو

معنی گلبو - جستجوی لغت در جدول جو

گلبو
(دخترانه و پسرانه)
معطر، خوشبو، آنکه بوی گل می دهد، از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاوری ایرانی از همراهان رستم هرمزان پادشاه ساسانی
تصویری از گلبو
تصویر گلبو
فرهنگ نامهای ایرانی
گلبو
(گُ)
آنکه چون گل بو دهد. خوشبو:
بیاد روی گلبوی گل اندام
همه شب خار دارم زیرپهلو.
سعدی (بدایع)
لغت نامه دهخدا
گلبو
آنکه چون گل بو دهد معطر: بیاد روی گلبوی گل اندام همه شب خار دارم زیر پهلو. (بدایع سعدی)
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گلبن
تصویر گلبن
(دخترانه)
بوته یا درخت گل
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گلبر
تصویر گلبر
(دخترانه)
آنکه سینه و آغوشش چون گل لطیف و نازک است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گلرو
تصویر گلرو
(دخترانه)
زیبا، سرخ رو، زیبا رو، گلچهره، آنکه چهره ای زیبا چون گل دارد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گل بو
تصویر گل بو
آنکه بوی خوش مانند بوی گل دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لبو
تصویر لبو
چغندر پخته، لبلبو
فرهنگ فارسی عمید
قسمت عقب دهان که از بالا به دهان و از طرف پایین به مری و قصبه الریه اتصال دارد، حلق
فرهنگ فارسی عمید
سلول های تشکیل دهندۀ خون که به دو گونۀ سفید و قرمز تقسیم می شوند، گویچه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گلبن
تصویر گلبن
درخت گل، بوتۀ گل
فرهنگ فارسی عمید
(گُ)
سرخ رو. گلگون. (ناظم الاطباء). آنکه رویش چون گل بود:
برگ گل لعل بود شاهد بزم بهار
آب گلستان ببرد شاهد گلروی من.
سعدی (بدایع)
لغت نامه دهخدا
(گُ بُ)
از: گل + بن، کردی گول بون (گل سرخ). (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). درخت گل سرخ. (غیاث) (آنندراج) :
اگر گل کارد او صد برگ ابازیتون ز بخت او
بر آن زیتون و آن گلبن به حاصل خنجک و خار است.
خسروی.
چنانچون خو که درپیچد به گلبن
بپیچم من بر آن سیمین صنوبر.
بوالمثل.
برفتند هر دو برابر ز مرو
خرامان چو در زیر گلبن تذرو.
فردوسی.
بیاراست (فریدون) گیتی بسان بهشت
بجای گیا سرو گلبن بکشت.
فردوسی.
نامزد زائران کنی گه کشتن
گر بمثل گلبنی به باغ بکاری.
فرخی.
کنون گر گلبنی را پنج وشش گل در شمار آید
چنان دانی که هر کس را همی زو بوی یار آید.
فرخی.
ز گلبنان شکفته چنان نماید باغ
که میر پرّه زدستی به دشت بهر شکار.
فرخی (دیوان ص 137).
بوستان گویی بت خانه فرخار شده ست
مرغکان چون شمن و گلبنکان چون وثنا.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 1).
چو چنبرهای یاقوتین وز باد گلبنها
جهنده بلبل و صلصل چو بازیگر به چنبرها.
منوچهری.
بوستان بانا امروز به بستان شده ای
زیر آن گلبن چون سبز عماری شده ای.
منوچهری.
تو گفتی بستر دیباش هموار
بزیرش همچو گلبن بود پرخار.
(ویس و رامین).
به هر گوشه بد گلبنی خاسته
هوا را به گلبن بیاراسته.
اسدی.
نهانی مگر گلبنی را ازیرا
گهی تر و خوش گل گهی خشک خاری.
ناصرخسرو.
گلبن چو برج جوزا گشته ست وگل بر او
بشکفت جای جای سماک و عوا شده ست.
ناصرخسرو.
نگویم که طاووس نر است گلبن
که گلبن همی زین سخن عار دارد.
ناصرخسرو.
باغ اگر بر چرخ بودی لاله بودی مشتریش
چرخ اگر در باغ بودی گلبنش جوزاستی.
ناصرخسرو.
از صد گلت یکی نشکفته ست پیش تو
اکنون هنوز گلبن بخت تو نوبر است.
ظهیرالدین فاریابی.
هر خار که گلبن طمعداشت
در چشم نمک فشان شکستم.
خاقانی.
فاخته گفت: از سخن نایب خاقانیم
گلبن کآن دید کرد مدح شهش امتحان.
خاقانی.
چند نالم که گلبن انصاف
زین مغیلان باستان برخاست.
خاقانی.
در چمن و باغ چو گلبن شکفت
بلبل با باز درآمد بگفت.
نظامی.
چو گلبن هرچه بگذاری بخندد
چو خوردی گر شکر باشد بگندد.
نظامی.
میوۀ دل نیشکر خدشان
گلبن جان نارون قدشان.
نظامی.
بر امید گل وصلش شب و روز
همچو گلبن ستم خار کشی.
عطار.
چو از گلبنی دیده باشی خوشی
روا باشد ار بار خارش کشی.
سعدی (بوستان).
دمی نرگس از خواب مستی بشوی
چو گلبن بخند و چو بلبل بگوی.
سعدی (بوستان).
بیا که بلبل مطبوع خاطر حافظ
به بوی گلبن وصل تو می سراید باز.
حافظ.
ای گلبن جوان بر دولت بخور که من
در سایۀ تو بلبل باغ جهان شدم.
حافظ.
گلبن غنچۀ وصلم ز نسیمش بشکفت
مرغ خوشخوان، طرب از برگ گل سوری کرد.
حافظ.
، پای درخت و بیخ درخت گل را نیز گویند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(گَ بَ)
گلبت: محمدحسن خان... با لشکر که در حوزۀ اختیار داشت به تنکابن رفت و در آن سرزمین از برای حمل آذوقه سیصد گلبط سرانجام و قشون وتفنگچی که داشت با آذوقه در اندرون گلبطهای مذکور جا و مقام داده خود با لشکر سواره از طریق سواحل دریامتوجه گیلان شد. (تاریخ غفاری). رجوع به گلبت شود
لغت نامه دهخدا
(گُ)
دهی است از دهستان استرآبادرستاق و از جمله دهاتی است که در وقف نامۀ ناحیۀ فخر عمادالدوله مندرج است. (ترجمه سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو ص 170)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
دهی از دهستان کاغذکنان بخش کاغذکنان شهرستان هروآباد، در 23هزارگزی شمال آغ کند و 5هزارگزی شوسۀ هروآباد به میانه. کوهستانی، معتدل و سکنۀ آن 30 تن است. آب آن از چشمه. محصول آن غلات و حبوبات. شغل مردم زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان جاجیم و گلیم بافی می باشد. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(گِ /گُ)
کنایه از خوردن و شهوت طعام:
مکن ز بهر گلو خویشتن هلاک و مرو
به صورت بشری ور به سیرت مگسی.
ناصرخسرو.
ایر و گلو، ایر و گلو کرد مرا دنگ و دلو
هرکه از این هر دو برست اوست اخی اوست کلو.
مولوی.
کآن گدایی که بجد می کرد او
بهر یزدان بود نی بهر گلو.
مولوی.
ور بکردی نیز از بهر گلو
آن گلو از نور حق دارد علو.
مولوی.
چون حقیقت پیش او فرج و گلوست
کم بیان کن پیش او اسرار دوست.
مولوی.
ای بسا ماهی در آب دوردست
گشته از حرص گلو مأخوذ شست.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(گُ / گَ)
در اوستا گره (گلو) ، پهلوی گروک، سانسکریت گله، لاتینی گولا، ارمنی کول (فروبرده، بلعیده) ، کردی گرو، افغانی غاره، غرئی (گردن، قصبهالریه) ، استی قور (غیرقطعی) ، سنگلیچی غر، خوانساری گلی، دزفولی گلی، گیلکی گولی، کردی گئورو، گئوری (گلو، معبر تنگ) ، گئوری، گریو، گوری. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). حلق. حلقوم. (برهان) (آنندراج) (دهار). مجرای غذا و دم در درون گردن: ذبح، ذباح، ذبحه، درد گلو. شکیکه. ذمط، گلو بریدن کسی را. ذعط، گلو بریدن کسی را. ذکاه، گلو بریدن گوسپند را. اجترار، جره برآوردن شتر از گلو. تهوید، آواز به گلو برگردانیدن بنرمی. جرض، به گلو درماندن طعام و جز آن. جرجره، آواز کردن گلو. جائر، به گلو درماندگی چیزی. جرثومۀ، سرنای گلو. حز، گلوی آسیای. فحفحه، عارض شدن گرفتگی در گلو در آواز. (منتهی الارب) :
راست گویی که در گلوش کسی
پوشکی را همی بمالد گوش.
شهید.
به خروش اندرش گرفته غریو
به گلو اندرش بمانده غرنگ.
منجیک.
فروهشته بر گردن افراخته
چو نای دم اندر گلو ساخته.
فردوسی.
ای دیده هاچو دیدۀ غوک آمده برون
گویی که کرده اند گلوی ترا خبه.
فرخی (دیوان ص 455).
بسته زیر گلو از غالیه تحت الحنکی
پیرهن دارد زین طالب علمانه یکی.
منوچهری.
گر بلبل بسیارگو بست از فراق گل گلو
گلگون صراحی بین در او بلبل بگفتار آمده.
خاقانی.
ناچخی راند بر گلوش دلیر
چون بر اندام گور پنجۀ شیر
اژدها را درید کام و گلو
ناچخ هشت مشت شش پهلو.
نظامی (هفت پیکر ص 75).
گلوی خویش عبث پاره میکند بلبل
چو گل شکفته شود در چمن نمی ماند.
صائب (از آنندراج).
- امثال:
از گلو بیرون کشیدن، به جبر و عنف چیزی را از کسی ستدن.
از گلوی خود بریدن و به دیگران دادن، کنایه است از خودگذشتگی و بخشش بسیار.
در گلو گیر کردن.
گریه به گلو، آمادۀ گریه. اشک در مشک.
گریه گلوی کسی را گرفتن، بغض کردن. آمادۀ گریه کردن بودن.
گلو پیش کسی گیر کردن یا گیر کردن گلو پیش کسی، عاشق کسی شدن.
گلو هفت بند دارد، کنایه از آن است که به تأمل و اندیشه بسیار سخن باید گفت.
مال خود در گلوی خود فرونرفتن، از خود دریغ داشتن بخیل، مالی را بسبب بخل فراوان
لغت نامه دهخدا
(گُ زُ)
دهی است از دهستان مصعبی بخش حومه شهرستان فردوس، واقع در 37 هزارگزی خاور فردوس، سر راه مالرو عمومی تیغاب به فردوس. هوای آن معتدل و دارای 10 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود و محصول آن: غلات، زعفران، تریاک و پنبه. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
دهی است جزء دهستان دیزمار خاوری بخش ورزقان شهرستان اهر واقع در 21هزارگزی شمال باختری ورزقان و 12500گزی ارابه رو تبریز به اهر. هوای آن معتدل ودارای 499 تن سکنه است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و درخت تبریزی است. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(گُ یِ)
دهی است از بخش مرکزی شهرستان میانه واقع در 6هزارگزی باختر میانه و 4هزارگزی راه شوسۀ میانه به تبریز. هوای آن معتدل و دارای 500 تن سکنه است. آب آن از چشمه و کوه و محصول آن غلات، نخودسیاه و بزرک است. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(گْلُ / گُ لُ)
دانه های بسیار کوچک و کروی شکل که در خون پیدا میشود و بر دو قسم است: گلبول سفید و گلبول قرمز. گلبول سفید یا گویچه های سفید به دو دسته تقسیم میشوند: 1- یک هسته ای. 2- چندهسته ای: یک هسته ای به یک هسته های کوچک و بزرگ که دارای قطر بین 7 و 10 میکرن و دومی بین 10 تا 15 میکرن است، چندهسته ای هاکه دسته ای از آنها مادۀ اسید دارند و 2 تا 3 درصد گلبولهای سفید خون را تشکیل میدهند روی هم رفته در گلبولهای سفید، چندهسته ای 67 درصد مجموع گلبولهای سفیدند. گلبول قرمز یا گویچه های قرمز بشکل قرصهای مقعرالطرفین و قابل انعطاف اند این گلبولها هسته ندارند ازاین جهت غیرقابل تقسیم و تکثیرند. عمر این گلبولها 50 تا 60 روز است و پس از آن به سپرز جای میگیرند
لغت نامه دهخدا
(گُ)
گلبو. آنکه بوی گل دهد:
درع بش، آتش جبین، گنبدسرین، آهن کتف
مشک دم، عنبرنفس، گلبوی خوی، شمشادبوی.
منوچهری.
باد گلبوی سحر خوش میوزد خیز ای ندیم
بس که خواهد رفت بر بالای خاک ما نسیم.
سعدی (طیبات).
دگر با ما مگو ای باد گلبوی
که همچون بلبلم دیوانه کردی.
سعدی (طیبات)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لبو
تصویر لبو
چغندر پخته
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه چون گل بو دهد معطر: بیاد روی گلبوی گل اندام همه شب خار دارم زیر پهلو. (بدایع سعدی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گلبول
تصویر گلبول
اجسام ذره بینی که در خون وجود دارد، گلبول سفید و قرمز خون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گلو
تصویر گلو
مجرای غذا و دم در درون گردن را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گلبت
تصویر گلبت
کشتی جهاز بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جلبو
تصویر جلبو
سبزه و تره ایست شبیه به نعناع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گلبن
تصویر گلبن
درخت گل سرخ، درخت و بوته گل را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گلو
تصویر گلو
((گِ یا گَ))
قسمت جلوی گردن، مجرای غذا و هوا در درون گردن، حلق، لوله یا مجرای باریکی که یک مخزن را به دهانه پیوند می دهد (فنی)، پیش چیزی (کسی) گیر کردن سخت خواهان آن کس بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لبو
تصویر لبو
((لَ))
چغندر پخته
فرهنگ فارسی معین
((گُ لُ))
یاخته های بسیار کوچک و کروی شکل که در خون پیدا می شود و بر دو قسم است گلبول سفید و گلبول قرمز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گلبن
تصویر گلبن
((~. بُ))
درخت و بوته گل، بیخ بوته گل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گلو
تصویر گلو
حلق
فرهنگ واژه فارسی سره