معجونی از گلبرگ های گل سرخ و شکر یا قند که در قدیم به عنوان مسهل به کار می رفت، گل قند، برای مثال صدهزاران جان تلخی کش نگر / همچو گل آغشته اندر گل شکر (مولوی - ۱۳۱)، گر گل شکر خوری به تکلّف زیان کند / ور نان خشک دیر خوری گل شکر بود (سعدی - ۱۱۱)
معجونی از گلبرگ های گل سرخ و شکر یا قند که در قدیم به عنوان مسهل به کار می رفت، گل قند، برای مِثال صدهزاران جان تلخی کش نگر / همچو گل آغشته اندر گل شکر (مولوی - ۱۳۱)، گر گل شکر خوری به تکلّف زیان کند / ور نان خشک دیر خوری گل شکر بُوَد (سعدی - ۱۱۱)
قسمتی از ارتش که عدۀ افراد آن در حدود دوازده هزار نفر است، گروه بسیار از سپاهیان، سپاه لشکر انگیختن: حرکت دادن لشکر، برانگیختن لشکر به جنگ لشکر جرار: لشکر آراسته و انبوه و بسیار لشکر کشیدن: حرکت دادن لشکر به سوی دشمن
قسمتی از ارتش که عدۀ افراد آن در حدود دوازده هزار نفر است، گروه بسیار از سپاهیان، سپاه لشکر انگیختن: حرکت دادن لشکر، برانگیختن لشکر به جنگ لشکر جرار: لشکر آراسته و انبوه و بسیار لشکر کشیدن: حرکت دادن لشکر به سوی دشمن
سپاه. سپه. جیش. جند. عسکر. (منتهی الارب). قال ابن قتیبه والعسکر، فارسی معرب. قال ابن درید و انما هو لشکر بالفارسیه و هو مجتمع الجیش. (المعرب جوالیقی ص 230). خیل. حشم. بهمه. (منتهی الارب). حثحوث. قشون. سریه. (دهار). رجل. جمیع. کتیبه. خمیس.زفر. زافره. صنتیت. ازور. فیلق. عجوز. غار. طحون. عرض [ع / ع / ع ر] . (منتهی الارب) : خواسته تاراج کرده، سودهایت بر زیان لشکرت همواره یافه چون رمه ی رفته شبان. رودکی (در مقام نفرین). سپاه اندک و رای و دانش فزون به از لشکر گشن بی رهنمون. ابوشکور. شد آن لشکر و تخت شاهی به باد چو پیچیده شد شاه را سر ز داد. فردوسی. نیاطوس جنگی برادرش بود بدان جنگ سالار لشکرش بود. فردوسی. ز بهر طلایه یکی کینه توز فرستاد با لشکری رزم یوز. فردوسی. نه از لشکر ما کسی کم شده ست نه این کشور از خون لمالم شده ست. فردوسی. چنان لشکر گشن و چندین سوار سراسیمه گشتند از کارزار. فردوسی. خروشی برآمد ز لشکر به زار کشیدند صف بر در شهریار. فردوسی. کجا شیرمردان جنگاورند [نیساریان] فروزندۀ لشکر و کشورند. فردوسی. بزد نای رویین و بربست کوس بیاراست لشکرچو چشم خروس. فردوسی. همیشه خلیده دل و راهجوی ز لشکر سوی دژ نهادند روی. فردوسی. به اندازۀ لشکر او نبودی گر از خاک و از گل زدندی شیانی. فرخی. خوارزم گرد لشکرش ار بنگری هنوز بینی علم علم تو به هر دشت و کردری. عنصری. بجوشید لشکر چو مور و ملخ کشیدند از کوه تا کوه نخ. عنصری. لشکر چو سگان رمه و دشمن چون گرگ وین کار سگ و گرگ و رمه با رمه بان است. منوچهری. برگل تر عندلیب گنج فریدون زده ست لشکر چین در بهار خیمه به هامون زده ست. منوچهری. گفت سالار قوی باید به پروان اندرون زانکه در کشور بود لشکر تن و سردار سر. میزبانی بخاری. عبداﷲ بیرون آمد و لشکر خود را بیافت پراکنده و برگشته. (تاریخ بیهقی). حجاج بن یوسف... برآمد بالشکر بسیار و ایشان را مرتب کرد. (تاریخ بیهقی). عبدالملک مروان با لشکر بسیار از شام قصد مصعب کرد. (تاریخ بیهقی). دلم بر احمد عبدالصمد قرار میگیرد که لشکر بدان بزرگی و خوارزمشاه مرده را به آموی رسانیدن تواند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 374). هر دو لشکر بدان بلا صبر کردند. (تاریخ بیهقی ص 352). بگتکین چوگانی و پیرآخورسالار را بگفت تا بر میمنه بایستادند با لشکری سخت قوی. (تاریخ بیهقی). کوکبۀ بزرگ و لشکر و اعیان و رسول پیش آمد. (تاریخ بیهقی ص 355). نامه ها نسخت کردند سوی امیرک بیهقی که پیش از لشکر بیاید. (تاریخ بیهقی ص 360). امیر گفت: مبارک باد خلعت بر ما و بر خواجه و بر لشکر و بر رعیت. (تاریخ بیهقی ص 381). از در باغ شادیاخ تا در سرای رسول تمامی لشکر و اعیان برنشستند. (تاریخ بیهقی ص 376). معظم لشکر امیرسبکتکین را نیک بمالیدند. (تاریخ بیهقی). پدرش سواران برافکند و لشکر خواستن گرفت. (تاریخ بیهقی). پس از عید دوازده روز، نامه رسید از حاجب علی قریب و اعیان لشکر. (ابوالفصل بیهقی). و یوسف را بدان بهانه فرستادند که گفتند باد سالاری در سر وی شده است و لشکر چشم را سوی او کشیده. (تاریخ بیهقی). از جانب لشکر فور بانگی به نیرو آمد و فور را دل مشغول شد. (تاریخ بیهقی). لشکر را سلاح دادند و بامداد برنشست، کوسها فروکوفتند. (تاریخ بیهقی). در باب لشکر پایمردی ها کردی تا جمله روی بدو دادند. (تاریخ بیهقی). خود نباید زان سپس لشکر ترا بر خلق دهر ور ببایدت از نجوم آسمان لشکر کنی. ناصرخسرو. ترسم همی که گر تو نباشی ز لشکرش بی تو نه قلب و میمنه ماند نه میسره. ناصرخسرو. به لشکر بنازد ملوک و همیشه ز شاهان عصرند بر درش لشکر. ناصرخسرو. کس سه لشکر دید زیر چادری وین حدیثی بس شگفت و نادر است. ناصرخسرو. چو من پادشاه تن خویش گشتم اگر چند لشکر ندارم امیرم. ناصرخسرو. در لشکر زمانه بسی گشتم پر گرد ازین شده ست ریاحینم. ناصرخسرو. با لشکرزمانه و با تیغ تیز دهر دین و خرد بس است سپاه و سپر مرا. ناصرخسرو. لشکر و مردی و دین و داد باید شاه را هر چهارش هست و تأیید الهی بر سری. امیرمعزی. لشکر از جاه و مال شد بددل رعیت از بی زریست بیحاصل. سنائی. و بمشایعت او جملۀ لشکر و بزرگان برفتند. (کلیله و دمنه). و چون بلاد عراق و پارس به دست لشکر اسلام فتح شد. (کلیله و دمنه). خضرالهامی که چون سکندر لشکر کشد و جهان گشاید. خاقانی. ور ز ابنوس روز و شبم لشکری برآید جز بهر نطع مدح چو تو مهتری ندارم. خاقانی. شطرنجی ثنای توام قائم زمانه کز نطع مدحت تو برون لشکری ندارم. خاقانی. محمودوار بت شکن هند خوان از آنک تاراج هند آز کند لشکر سخاش. خاقانی. میندیش اگر صبر من لشکری شد دلت سنگ شد سنگ بر لشکر افکن. خاقانی. دانم که مه جبینی ای آسمان شکن اما ندانم آنکه چه لشکر شکسته ای. خاقانی. جائی که عرض داد سپه رای روشنت تا حشر از آن طرف نبرد لشکر آفتاب. خاقانی. دگر چه چاره کنم باز عشق لشکر کرد به تیغ قهر دل خسته را مسخر کرد. مجد همگر. و لشکرمغول چون مور و ملخ از جوانب و حوالی درآمدند و پیرامون باروی بغداد نرگه زدند. (جامع التواریخ رشیدی) .من با لشکری چون مور و ملخ متوجه بغدادم. (جامع التواریخ رشیدی). لشکر انعام نادیده به بانگی تفرقه ست دفتر شیرازه ناکرده به بادی ابتر است. جامی. جان رفت و صبر و دین و دل ای عقل جمله رفت لشکر گریختند چه جای شجاعت است. کاتبی. لشکر باد اگر جهان گیرد شمع خورشید زان کجا میرد. افتراض، مرسوم گرفتن لشکر. فرض، لشکر مرسوم گیر. اورم، معظم لشکر و لشکر ذوعظمت...: اجتهار، بسیار شمردن لشکر را. عرمرم، لشکر بسیار. استجمار، تجمر، مقیم کردن لشکر به دار الحرب. انهزام، شکست خوردن لشکر. هزیمت، شکست لشکر. هطلع، لشکر گران. هیضل، لشکر بسیار. تجمیر، مقیم گردانیدن لشکر به دارالحرب و باز نگردانیدن آنها را. (منتهی الارب). تجمیر، لشکر در ثعز فروگذاشتن. (تاج المصادر). رداح، لشکر گرانبار. منسر [م س / م س ] ، پاره ای از لشکر که مقدمۀ لشکر بزرگ باشند. منصال، جماعتی از لشکر کم از سی یا چهل. دافه، لشکر که به سوی دشمن مرور کند. دوثه، شکستن لشکر را. دهب، لشکر شکست خورده. صندید، جماعت لشکر. خال، علم لشکر. صرد، لشکر گران. قادمه الجیش، بزرگ لشکر. قیروان، معظم لشکر. سرّیه، پاره ای از لشکر از پنج نفر تا سیصد یا چهار صد. خضراء، لشکر گران که در آهن گرفته باشد خود را از سلاح. جحفل، لشکر عظیم. بریم، لشکری که از قبائل شتی گرد آمده باشد. لهام، لشکربسیار. عرام، بسیاری و تیزی و سختی لشکر. معره، کارزار لشکر بی حکم امیر. جخیف، لشکر بزرگ. جحفله، گردآوردن لشکر را. استجاشه، طلب کردن لشکر. مجنبه، هر اول لشکر. بعث، لشکر و گروهی که بجایی فرستند. (منتهی الارب). تجنید، لشکر گرد کردن. (دهار). کتیبه ملمومه و ململمه، لشکر فراهم آمده و در هم پیوسته. لکیک، لشکر درهم پیوسته. جیش مطناب، لشکر بزرگ و گران. (منتهی الارب). تکتیب، لشکر گروه گروه کردن. (تاج المصادر) .طهلس و طلهس، طحول، ملحاء، لهموم، لشکر گران. (منتهی الارب). تعبیه، لشکر به ترتیب بداشتن برای جنگ. (تاج المصادر). جیش لجب و جیش ذولجب، لشکر با فغان و شور و غوغا. الف مقلمه، لشکر باساز و سلاح. قمامسه، لشکرکشان روم. (منتهی الارب). صاحب آنندراج گوید: دریاشکوه، جنگجوی، جرار، شکسته، گسسته، برگشته از صفات و عروس و چشم خروس از تشبیهات اوست و با لفظ شکستن کنایه از مغلوب و ناتوان شدن و با لفظ کردن و کشیدن و آوردن و فراز آوردن و انگیختن به معنی فراهم آوردن و بالفظ بهم ریختن مستعمل است. کلمه لشکر با این کلمات ترکیب شود و افادۀ معانی خاص کند: آنچه به کلمه لشکر پیوندد: لشکرآرا، لشکرآرائی، لشکرافروز، لشکرانگیز، لشکرانگیزی، لشکرپژوه، لشکرپناه، لشکرجای، لشکرخیز، لشکردار، لشکرداری، لشکرستان، لشکرشکر، لشکرشکن، لشکرشکنی، لشکرشکوف، لشکرشناس، لشکرفروز، لشکرکش، لشکرکشی، لشکرگاه، لشکرگذار، لشکرگشای، لشکرگه، لشکرگیر. و مصادری پدید آورد چون: لشکر انگیختن و لشکر بردن و لشکر ساختن و لشکر شکستن. و لشکر کردن و هم اسامی مصدری که امثلۀ آن در فوق گذشت. رجوع به هر یک از این مدخل ها شود. و آنچه کلمه لشکر بدان پیوندد: پری لشکر (فردوسی) ، پس لشکر (فردوسی) ، سرلشکر و سر لشکری: رعیت نوازی و سرلشکری نه کاریست بازیچه و سرسری. سعدی. و غیره. - امثال: مثل لشکر بی سردار، مثل لشکر شکست خورده
سپاه. سپه. جیش. جند. عسکر. (منتهی الارب). قال ابن قتیبه والعسکر، فارسی معرب. قال ابن درید و انما هو لشکر بالفارسیه و هو مجتمع الجیش. (المعرب جوالیقی ص 230). خیل. حشم. بهمه. (منتهی الارب). حثحوث. قشون. سریه. (دهار). رجل. جمیع. کتیبه. خمیس.زفر. زافره. صنتیت. ازور. فیلق. عجوز. غار. طحون. عرض [ع َ / ع ِ / ع َ رَ] . (منتهی الارب) : خواسته تاراج کرده، سودهایت بر زیان لشکرت همواره یافه چون رمه ی ْ رفته شبان. رودکی (در مقام نفرین). سپاه اندک و رای و دانش فزون به از لشکر گشن بی رهنمون. ابوشکور. شد آن لشکر و تخت شاهی به باد چو پیچیده شد شاه را سر ز داد. فردوسی. نیاطوس جنگی برادرش بود بدان جنگ سالار لشکرش بود. فردوسی. ز بهر طلایه یکی کینه توز فرستاد با لشکری رزم یوز. فردوسی. نه از لشکر ما کسی کم شده ست نه این کشور از خون لمالم شده ست. فردوسی. چنان لشکر گشن و چندین سوار سراسیمه گشتند از کارزار. فردوسی. خروشی برآمد ز لشکر به زار کشیدند صف بر در شهریار. فردوسی. کجا شیرمردان جنگاورند [نیساریان] فروزندۀ لشکر و کشورند. فردوسی. بزد نای رویین و بربست کوس بیاراست لشکرچو چشم خروس. فردوسی. همیشه خلیده دل و راهجوی ز لشکر سوی دژ نهادند روی. فردوسی. به اندازۀ لشکر او نبودی گر از خاک و از گل زدندی شیانی. فرخی. خوارزم گرد لشکرش ار بنگری هنوز بینی علم علم تو به هر دشت و کردری. عنصری. بجوشید لشکر چو مور و ملخ کشیدند از کوه تا کوه نخ. عنصری. لشکر چو سگان رمه و دشمن چون گرگ وین کار سگ و گرگ و رمه با رمه بان است. منوچهری. برگل تر عندلیب گنج فریدون زده ست لشکر چین در بهار خیمه به هامون زده ست. منوچهری. گفت سالار قوی باید به پروان اندرون زانکه در کشور بود لشکر تن و سردار سر. میزبانی بخاری. عبداﷲ بیرون آمد و لشکر خود را بیافت پراکنده و برگشته. (تاریخ بیهقی). حجاج بن یوسف... برآمد بالشکر بسیار و ایشان را مرتب کرد. (تاریخ بیهقی). عبدالملک مروان با لشکر بسیار از شام قصد مصعب کرد. (تاریخ بیهقی). دلم بر احمد عبدالصمد قرار میگیرد که لشکر بدان بزرگی و خوارزمشاه مرده را به آموی رسانیدن تواند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 374). هر دو لشکر بدان بلا صبر کردند. (تاریخ بیهقی ص 352). بگتکین چوگانی و پیرآخورسالار را بگفت تا بر میمنه بایستادند با لشکری سخت قوی. (تاریخ بیهقی). کوکبۀ بزرگ و لشکر و اعیان و رسول پیش آمد. (تاریخ بیهقی ص 355). نامه ها نسخت کردند سوی امیرک بیهقی که پیش از لشکر بیاید. (تاریخ بیهقی ص 360). امیر گفت: مبارک باد خلعت بر ما و بر خواجه و بر لشکر و بر رعیت. (تاریخ بیهقی ص 381). از در باغ شادیاخ تا در سرای رسول تمامی لشکر و اعیان برنشستند. (تاریخ بیهقی ص 376). معظم لشکر امیرسبکتکین را نیک بمالیدند. (تاریخ بیهقی). پدرش سواران برافکند و لشکر خواستن گرفت. (تاریخ بیهقی). پس از عید دوازده روز، نامه رسید از حاجب علی قریب و اعیان لشکر. (ابوالفصل بیهقی). و یوسف را بدان بهانه فرستادند که گفتند باد سالاری در سر وی شده است و لشکر چشم را سوی او کشیده. (تاریخ بیهقی). از جانب لشکر فور بانگی به نیرو آمد و فور را دل مشغول شد. (تاریخ بیهقی). لشکر را سلاح دادند و بامداد برنشست، کوسها فروکوفتند. (تاریخ بیهقی). در باب لشکر پایمردی ها کردی تا جمله روی بدو دادند. (تاریخ بیهقی). خود نباید زان سپس لشکر ترا بر خلق دهر ور ببایدت از نجوم آسمان لشکر کنی. ناصرخسرو. ترسم همی که گر تو نباشی ز لشکرش بی تو نه قلب و میمنه ماند نه میسره. ناصرخسرو. به لشکر بنازد ملوک و همیشه ز شاهان عصرند بر درش لشکر. ناصرخسرو. کس سه لشکر دید زیر چادری وین حدیثی بس شگفت و نادر است. ناصرخسرو. چو من پادشاه تن خویش گشتم اگر چند لشکر ندارم امیرم. ناصرخسرو. در لشکر زمانه بسی گشتم پر گرد ازین شده ست ریاحینم. ناصرخسرو. با لشکرزمانه و با تیغ تیز دهر دین و خرد بس است سپاه و سپر مرا. ناصرخسرو. لشکر و مردی و دین و داد باید شاه را هر چهارش هست و تأیید الهی بر سری. امیرمعزی. لشکر از جاه و مال شد بددل رعیت از بی زریست بیحاصل. سنائی. و بمشایعت او جملۀ لشکر و بزرگان برفتند. (کلیله و دمنه). و چون بلاد عراق و پارس به دست لشکر اسلام فتح شد. (کلیله و دمنه). خضرالهامی که چون سکندر لشکر کشد و جهان گشاید. خاقانی. ور ز ابنوس روز و شبم لشکری برآید جز بهر نطع مدح چو تو مهتری ندارم. خاقانی. شطرنجی ثنای توام قائم زمانه کز نطع مدحت تو برون لشکری ندارم. خاقانی. محمودوار بت شکن هند خوان از آنک تاراج هند آز کند لشکر سخاش. خاقانی. میندیش اگر صبر من لشکری شد دلت سنگ شد سنگ بر لشکر افکن. خاقانی. دانم که مه جبینی ای آسمان شکن اما ندانم آنکه چه لشکر شکسته ای. خاقانی. جائی که عرض داد سپه رای روشنت تا حشر از آن طرف نبرد لشکر آفتاب. خاقانی. دگر چه چاره کنم باز عشق لشکر کرد به تیغ قهر دل خسته را مسخر کرد. مجد همگر. و لشکرمغول چون مور و ملخ از جوانب و حوالی درآمدند و پیرامون باروی بغداد نرگه زدند. (جامع التواریخ رشیدی) .من با لشکری چون مور و ملخ متوجه بغدادم. (جامع التواریخ رشیدی). لشکر انعام نادیده به بانگی تفرقه ست دفتر شیرازه ناکرده به بادی ابتر است. جامی. جان رفت و صبر و دین و دل ای عقل جمله رفت لشکر گریختند چه جای شجاعت است. کاتبی. لشکر باد اگر جهان گیرد شمع خورشید زان کجا میرد. افتراض، مرسوم گرفتن لشکر. فرض، لشکر مرسوم گیر. اورم، معظم لشکر و لشکر ذوعظمت...: اجتهار، بسیار شمردن لشکر را. عرمرم، لشکر بسیار. استجمار، تجمر، مقیم کردن لشکر به دار الحرب. انهزام، شکست خوردن لشکر. هزیمت، شکست لشکر. هطلع، لشکر گران. هیضل، لشکر بسیار. تجمیر، مقیم گردانیدن لشکر به دارالحرب و باز نگردانیدن آنها را. (منتهی الارب). تجمیر، لشکر در ثعز فروگذاشتن. (تاج المصادر). رداح، لشکر گرانبار. منسر [م ِ س َ / م َ س ِ] ، پاره ای از لشکر که مقدمۀ لشکر بزرگ باشند. منصال، جماعتی از لشکر کم از سی یا چهل. دافه، لشکر که به سوی دشمن مرور کند. دوثه، شکستن لشکر را. دهب، لشکر شکست خورده. صندید، جماعت لشکر. خال، علم لشکر. صرد، لشکر گران. قادمه الجیش، بزرگ لشکر. قیروان، معظم لشکر. سرّیه، پاره ای از لشکر از پنج نفر تا سیصد یا چهار صد. خضراء، لشکر گران که در آهن گرفته باشد خود را از سلاح. جحفل، لشکر عظیم. بریم، لشکری که از قبائل شتی گرد آمده باشد. لهام، لشکربسیار. عرام، بسیاری و تیزی و سختی لشکر. معره، کارزار لشکر بی حکم امیر. جخیف، لشکر بزرگ. جحفله، گردآوردن لشکر را. استجاشه، طلب کردن لشکر. مجنبه، هر اول لشکر. بعث، لشکر و گروهی که بجایی فرستند. (منتهی الارب). تجنید، لشکر گرد کردن. (دهار). کتیبه ملمومه و ململمه، لشکر فراهم آمده و در هم پیوسته. لکیک، لشکر درهم پیوسته. جیش مطناب، لشکر بزرگ و گران. (منتهی الارب). تکتیب، لشکر گروه گروه کردن. (تاج المصادر) .طهلس و طلهس، طحول، ملحاء، لهموم، لشکر گران. (منتهی الارب). تعبیه، لشکر به ترتیب بداشتن برای جنگ. (تاج المصادر). جیش لجب و جیش ذولجب، لشکر با فغان و شور و غوغا. الف مقلمه، لشکر باساز و سلاح. قمامسه، لشکرکشان روم. (منتهی الارب). صاحب آنندراج گوید: دریاشکوه، جنگجوی، جرار، شکسته، گسسته، برگشته از صفات و عروس و چشم خروس از تشبیهات اوست و با لفظ شکستن کنایه از مغلوب و ناتوان شدن و با لفظ کردن و کشیدن و آوردن و فراز آوردن و انگیختن به معنی فراهم آوردن و بالفظ بهم ریختن مستعمل است. کلمه لشکر با این کلمات ترکیب شود و افادۀ معانی خاص کند: آنچه به کلمه لشکر پیوندد: لشکرآرا، لشکرآرائی، لشکرافروز، لشکرانگیز، لشکرانگیزی، لشکرپژوه، لشکرپناه، لشکرجای، لشکرخیز، لشکردار، لشکرداری، لشکرستان، لشکرشکر، لشکرشکن، لشکرشکنی، لشکرشکوف، لشکرشناس، لشکرفروز، لشکرکش، لشکرکشی، لشکرگاه، لشکرگذار، لشکرگشای، لشکرگه، لشکرگیر. و مصادری پدید آورد چون: لشکر انگیختن و لشکر بردن و لشکر ساختن و لشکر شکستن. و لشکر کردن و هم اسامی مصدری که امثلۀ آن در فوق گذشت. رجوع به هر یک از این مدخل ها شود. و آنچه کلمه لشکر بدان پیوندد: پری لشکر (فردوسی) ، پس لشکر (فردوسی) ، سرلشکر و سر لشکری: رعیت نوازی و سرلشکری نه کاریست بازیچه و سرسری. سعدی. و غیره. - امثال: مثل لشکر بی سردار، مثل لشکر شکست خورده
نام موضعی به جنوب تستر، بنا کردۀ لشکربن طهمورث. نام جدیدتر آن عسکر مکرم است. (نزهه القلوب چ لیدن ص 112 و 215) ظاهراً نام موضعی بوده است به سیستان. یا آن تصحیف بسکر است. (تاریخ سیستان ص 159)
نام موضعی به جنوب تستر، بنا کردۀ لشکربن طهمورث. نام جدیدتر آن عسکر مکرم است. (نزهه القلوب چ لیدن ص 112 و 215) ظاهراً نام موضعی بوده است به سیستان. یا آن تصحیف بسکر است. (تاریخ سیستان ص 159)
دهی است از دهستان سراجو بخش مرکزی شهرستان مراغه واقع در 5500گزی خاور مراغه و 3هزارگزی شمال راه شوسۀ مراغه به میانه. هوای آن معتدل و دارای 101 تن سکنه است. آب آن از چشمه سارها و محصول آن غلات و نخود است. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان سراجو بخش مرکزی شهرستان مراغه واقع در 5500گزی خاور مراغه و 3هزارگزی شمال راه شوسۀ مراغه به میانه. هوای آن معتدل و دارای 101 تن سکنه است. آب آن از چشمه سارها و محصول آن غلات و نخود است. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
نام زن پیران ویسه است که سپهسالار افراسیاب باشد. (برهان) (آنندراج) : که نگشاید این بند من هیچکس گشاینده گلشهر خواهیم و بس. فردوسی. بیاورد گلشهر دخترش را نهاد از برتارک افسرش را. فردوسی. سپهبد بپیچید در خواب خوش بجنبید گلشهر خورشیدفش. فردوسی. و رجوع به فهرست ولف شود
نام زن پیران ویسه است که سپهسالار افراسیاب باشد. (برهان) (آنندراج) : که نگشاید این بند من هیچکس گشاینده گلشهر خواهیم و بس. فردوسی. بیاورد گلشهر دخترش ْ را نهاد از برتارک افسرش ْ را. فردوسی. سپهبد بپیچید در خواب خوش بجنبید گلشهر خورشیدفش. فردوسی. و رجوع به فهرست ولف شود
نام یکی از دهستان نه گانه بخش کهنوج شهرستان جیرفت. این دهستان در باختر کهنوج واقع و محدود است از شمال به بخش سبزواران، از خاور به دهستان کهنوج، از جنوب به دهستان رودخانه و از باختر به دهستان صوغان. موقع آن کوهستانی و هوای آن گرم و آب آنجا از رودخانه و قنوات تأمین میشود. محصول آن خرما، غلات و مرکبات آن بخوبی معروف است. از 27 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده است و جمعیت آن 4090 تن است. مرکز دهستان قریۀ گلاشکرد و قرای مهم آن: رمکان، درشور، حورمه و پاسفیدان است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
نام یکی از دهستان نه گانه بخش کهنوج شهرستان جیرفت. این دهستان در باختر کهنوج واقع و محدود است از شمال به بخش سبزواران، از خاور به دهستان کهنوج، از جنوب به دهستان رودخانه و از باختر به دهستان صوغان. موقع آن کوهستانی و هوای آن گرم و آب آنجا از رودخانه و قنوات تأمین میشود. محصول آن خرما، غلات و مرکبات آن بخوبی معروف است. از 27 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده است و جمعیت آن 4090 تن است. مرکز دهستان قریۀ گلاشکرد و قرای مهم آن: رمکان، درشور، حورمه و پاسفیدان است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
ده کوچکی است از دهستان شوراب بخش اردل شهرستان شهرکرد واقع در 27هزارگزی جنوب اردل، متصل به راه مالرو شلیل به دوپلان. هوای آن معتدل است و 93 تن سکنه دارد. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
ده کوچکی است از دهستان شوراب بخش اردل شهرستان شهرکرد واقع در 27هزارگزی جنوب اردل، متصل به راه مالرو شلیل به دوپلان. هوای آن معتدل است و 93 تن سکنه دارد. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
دهی است از دهستان ابتر بخش حومه شهرستان ایرانشهر واقع در 22000گزی شمال خاوری ایرانشهر و 13000گزی خاور راه شوسۀ ایرانشهر به خاش. هوای آن گرم و دارای 180 تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول آن غلات، خرما، ذرت و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن فرعی است. ساکنان از طایفۀ میر هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی است از دهستان ابتر بخش حومه شهرستان ایرانشهر واقع در 22000گزی شمال خاوری ایرانشهر و 13000گزی خاور راه شوسۀ ایرانشهر به خاش. هوای آن گرم و دارای 180 تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول آن غلات، خرما، ذرت و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن فرعی است. ساکنان از طایفۀ میر هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دل شکرنده. شکرندۀ دل. شکننده دل. شکافندۀ دل: نیست آگاه که چاه زنخ و حلقۀ زلف دلبر و دل شکن ودل شکر و دل گسل است. فرخی. ترا به میمنه و میسره روان گردد دو خیل دل شکر جان شکار از آتش و آب. مسعودسعد. ای خواب من ربوده ز یاقوت پرشکر وی تاب من فزوده ز هاروت دل شکر. عبدالواسع جبلی
دل شکرنده. شکرندۀ دل. شکننده دل. شکافندۀ دل: نیست آگاه که چاه زنخ و حلقۀ زلف دلبر و دل شکن ودل شکر و دل گسل است. فرخی. ترا به میمنه و میسره روان گردد دو خیل دل شکر جان شکار از آتش و آب. مسعودسعد. ای خواب من ربوده ز یاقوت پرشکر وی تاب من فزوده ز هاروت دل شکر. عبدالواسع جبلی
مرکبی از شکر وبرگ گل و بهترین آن آفتابی است و گاهی بجای قند، شهد اندازند و آنرا گل انگبین خوانند و جلنجبین معرب آن است. (آنندراج). گلقند. (غیاث). مرکب از گل و شکر، معروف به گلقند که قوت دل افزاید. (از انجمن آرای ناصری). ورد مربا، داروی نیک. (زمخشری). گل سرخ که در شکر پرورند و آن مسهلی باشد. گز اصفهان: خواجه ابوعلی سینا رحمهاﷲ میگوید از چیزها که من بر بسیار کس آزمودم و سودمند یافتم گلشکر تازه است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). زین دو تنها هیچ قوت ناید اندر جان و دل قوت جان را و دل را گلشکربه گل شکر. سنایی. ز گلشکر لفظ و تفاح خلقش شماخی نظیر صفاهان نماید. خاقانی. گو درد دل قوی شو و گو تاب تب فزای زین گلشکر مجوی و از آن ناردان مخواه. خاقانی. گلشکر را زرشک نی شکرش زهر در حلق و خار در جگر است. خاقانی. بشیرینی از گلشکر نوش تر بنرمی ز گل نازک آغوش تر. نظامی. آدم از آن دانه که شد حیضه دار توبه شدش گلشکر خوشگوار توبه دل در چمنش بوی توست گلشکرش خاک سر کوی توست دل ز تو چون گلشکر توبه خورد گلشکر از گلشکری توبه کرد. نظامی. گر گلشکر خوری بتکلف زیان کند ور نان خشک دیر خوری گلشکر بود. سعدی. رویت گل و لب تو شکر وین عجب که نیست جز درد دل به حاصل از آن گلشکر مرا. امیرخسرو. قرص لیموی تو گوارشت لطیف عنبر گلشکر باشد و گلقند و شراب دینار. بسحاق اطعمه
مرکبی از شکر وبرگ گل و بهترین آن آفتابی است و گاهی بجای قند، شهد اندازند و آنرا گل انگبین خوانند و جلنجبین معرب آن است. (آنندراج). گلقند. (غیاث). مرکب از گل و شکر، معروف به گلقند که قوت دل افزاید. (از انجمن آرای ناصری). ورد مربا، داروی نیک. (زمخشری). گل سرخ که در شکر پرورند و آن مسهلی باشد. گز اصفهان: خواجه ابوعلی سینا رحمهاﷲ میگوید از چیزها که من بر بسیار کس آزمودم و سودمند یافتم گلشکر تازه است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). زین دو تنها هیچ قوت ناید اندر جان و دل قوت جان را و دل را گلشکربه گل شکر. سنایی. ز گلشکر لفظ و تفاح خلقش شماخی نظیر صفاهان نماید. خاقانی. گو درد دل قوی شو و گو تاب تب فزای زین گلشکر مجوی و از آن ناردان مخواه. خاقانی. گلشکر را زرشک نی شکرش زهر در حلق و خار در جگر است. خاقانی. بشیرینی از گلشکر نوش تر بنرمی ز گل نازک آغوش تر. نظامی. آدم از آن دانه که شد حیضه دار توبه شدش گلشکر خوشگوار توبه دل در چمنش بوی توست گلشکرش خاک سر کوی توست دل ز تو چون گلشکر توبه خورد گلشکر از گلشکری توبه کرد. نظامی. گر گلشکر خوری بتکلف زیان کند ور نان خشک دیر خوری گلشکر بود. سعدی. رویت گل و لب تو شکر وین عجب که نیست جز درد دل به حاصل از آن گلشکر مرا. امیرخسرو. قرص لیموی تو گوارشت لطیف عنبر گلشکر باشد و گلقند و شراب دینار. بسحاق اطعمه