جدول جو
جدول جو

معنی گلال - جستجوی لغت در جدول جو

گلال
(دخترانه)
عبیر سرخ
تصویری از گلال
تصویر گلال
فرهنگ نامهای ایرانی
گلال
(گُ)
عبیر سرخ که از رنگ بقم سازند و متعارف هندوستان است. (آنندراج) :
همچو چنار گر بودت صدهزار دست
برگ طرب به خاک نشان و گلال گیر.
ملا قاسم مشهدی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
گلال
(گُ)
دهی است از دهستان اورامان لهون بخش پاوۀ شهرستان سنندج واقع در 6هزارگزی باختر پاوه و 4هزارگزی باختر راه اتومبیل رو پاوه به نوسود. هوای آن سرد و دارای 400 تن سکنه است. آب آنجا ازرود خانه شمشیر و محصول آن غلات، گردو، انجیر، عسل وزردآلو است. شغل اهالی زراعت و گله داری و مکاری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
گلال
دسته یا بافه گندم، عبیر سرخ که از رنگ بقم سازند (مستعمل در هند) : همچون چنار گر بودت صدهزار دست برگ طرب بخاک نشان و گلال گیر. (قاسم مشهدی)
فرهنگ لغت هوشیار
گلال
یک دسته از هر گیاه
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از جلال
تصویر جلال
(پسرانه)
عظمت، بزرگی، شکوه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گلاب
تصویر گلاب
(دخترانه)
مایع خوشبویی که از تقطیر گل سرخ و آب به دست می آید
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گلایل
تصویر گلایل
(دخترانه)
گلی زینتی و زیبا به رنگهای مختلف
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بلال
تصویر بلال
(پسرانه)
نام اولین مؤذن اسلام
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گلاله
تصویر گلاله
(دخترانه)
دسته گل، کاکل مجعد، موی پیچیده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گلاله
تصویر گلاله
کلاله، کاکل، در علم زیست شناسی قسمت بالای مادگی گل، برجستگی یا رشته های بالای مادگی گیاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ظلال
تصویر ظلال
ظلّ ها، سایه ها، جمع واژۀ ظلّ
ظلّه ها، سایه بان ها، جمع واژۀ ظلّه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دلال
تصویر دلال
میانجی بین خریدار و فروشنده، کسی که واسطه میان خریدار و فروشنده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جلال
تصویر جلال
بزرگی، بزرگواری، عزت، شکوه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حلال
تصویر حلال
گشاینده، حل کنندۀ مشکلات، در علم شیمی ماده ای که مادۀ دیگر را در خود حل می کند مانند آب و الکل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گلاب
تصویر گلاب
عرق گل، عرقی که از یک قسم گل، معروف به گل محمدی یا گل گلاب می گیرند
فرهنگ فارسی عمید
(گُ لَ / لِ)
کاکل مجعد و پیچیده. (آنندراج). موی مجعد و پیچیده. (غیاث) :
ظلمتی گشته از نوالۀ نور
لاله ای رسته از گلالۀ حور.
نظامی (هفت پیکر ص 1328).
سر نهادم خمار می در سر
بر گل خشک با گلالۀ تر.
نظامی (هفت پیکر ص 167).
گلالۀ شبه گون را قرین لاله مکن
دلم فریفته زآن لاله و گلاله مکن.
عثمان مختاری (از آنندراج).
هر سال رنگ عارض و بوی گلاله ست
بیچاره غنچه را دل بازار بشکند.
کمال الدین اسماعیل (از جهانگیری).
خون مرا خورد زآن نهفته تبسم
هوش مرا برد زآن شکسته گلاله
رویش در حلقه های زلف کجش بین
راست بزیر زره چو سرخ غلاله.
(مؤلف آنندراج).
اگر گلالۀ مشکین ز رخ براندازی
کنند در قدمت عاشقان سراندازی.
؟ (از آنندراج).
بت دیلم مه مشکین گلاله
بمشک چین گرفته روی لاله.
؟ (از آنندراج).
، زلف برادر کاکل هم هست. (برهان). کلاله، غلاله، طبری ’گلالک’. قیاس کنید با کردی گولاک (دستۀ مو) ، گول (زلف زنان، دستۀ مو) ایضاً. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). زلف. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج)، پیراهن که بعربی قمیص خوانند. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری). رشیدی گوید: ’در فرهنگ جهانگیری بمعنی پیراهن نیز آورده، لیکن اصح بدین معنی (به کسر غین معجمه) است و عربی است. (فرهنگ رشیدی). در عربی ’غلاله’ ککتابه (به کسر اول) بالشچه ای که زنان بر سرین بندند تا کلان نماید. و میخ که هر دو سر حلقه را فراهم آرد و شاماکچه که زیر جامه و زره پوشند. (منتهی الارب). اما جهانگیری این بیت رفیع الدین لنبانی را شاهد آورده است:
اگر گلالۀ او از حریر و گل دوزند
شود ز نازکی آزرده تودۀ سمنش.
احتمال میرود که ’غلاله’ بدین معنی لغتی در گلاله و فارسی بود داخل عربی شده، چنانکه بمعنی دوم نیز غلاله و گلاله هر دو در فارسی آمده است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، گلالۀتسبیح، منگولۀ تسبیح:
صدپارگی دل نشود پیش کس عیان
تسبیح سان بسر (بنهم) تا گلاله را.
علی قلی بیگ (از آنندراج).
دلی که واله درد است دوش چون تسبیح
بسر ز دود جگر تا سحر گلاله گرفت.
علی قلی بیگ (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
دهی است از دهستان چهاردولی بخش قروۀ شهرستان سنندج، واقع در 32هزارگزی جنوب خاوری قروه و 15هزارگزی باختر راه شوسۀ قروه به همدان. هوای آن سرد و دارای 430 تن سکنه است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، لبنیات، حبوبات و توتون است. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالیچه بافی است. راه مالرو و دبستان نیز دارد و تابستان از طریق سوتپه اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
زند آور شایست (سد در) روا دوخگیا، تخت روان گشاینده کار گشای بسیار گشاینده (گره مشکل) یا حلال مشکلات. آنکه مشکلات مردم را رفع کند کسی که امور سخت را حل کند، خدای تعالی، پول. طیب، مباح، جایز
فرهنگ لغت هوشیار
آستر موزه ساغ موزه مانداب آب بر گشته رنگ جمع صل مارهای افسون ناپذیر
فرهنگ لغت هوشیار
جمع شله، کلاف ها کلاف های نخ و گروه پراکنده آبشار نوعی دوختن که در آن دو طرف پارچه را بهم نهند و کوکهای خرد و ریز بر آن زنند بطوری که دو روی آن مشابه باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلال
تصویر سلال
سل: بیماری باریک تاراجگر، سبد گر بیماری سل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تلال
تصویر تلال
جمع تل، پشته ها جمع تل پشته ها
فرهنگ لغت هوشیار
سرکه فروش سراد در میان، سوراخکن، دندان کاو، جمع خل، سرکه ها، جمع خلل، تباهی ها، جمع خله، خوی ها غوره خرما سرکه فروش. در میان، در ضمن، چوب باریکی که میان چیزی گذارند تباهی و فساد
فرهنگ لغت هوشیار
ورز مهستی ستر گش بر زناکی بزرگی بزرگواری عظمت، شکوه. بزرگ، معظم چیزی، قوت، شوکت، جاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثلال
تصویر ثلال
هلاک، هلاکی
فرهنگ لغت هوشیار
خوار شدن ذلیل گردیدن، خواری ذلت مذلت، جمع ذلیل، خواران خاکیان جمع ذلیل
فرهنگ لغت هوشیار
ناز کرشمه شکنه شیرین زبانی داسار میانجی جافکش (قواد) جاکش ناز کرشمه غمزه، (تصوف) اضطراب و غلقی که در جلوه محبوب از غایت شوق و عشق و ذوق بباطن سالک میرسد و هر چند در آن حال بمرتبت سکر و بیخودی نیست و لیکن اختیار خود ندارد و از کثرت اضطراب هر چه بر دل او در آن حال هیح شود بی اختیار بگوید 0 (شرح گلشن راز 561) میانجی بین بایع و مشتری کسی که با دریافت حق معینی واسطه ما بین خریدار و فروشنده میشود. واسطه بین فروشنده و خریدار
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی است بابا گندم مک مکابج (گویش گیلکی) آذر بویه تری نمناکی، تر گردان تر کننده، نامی است در تازی آذربویه اشنان، ذرت ذرت
فرهنگ لغت هوشیار
نوشگوار، پالوده همگ (صاف)، سپیده (آلبومین) آب صاف و گوارا، کرمی که در میان برف پدید آید و در اندرون او آب صافی است و کرم را اندک حیات و حرکت مذبوحی است. آب شیرین و خوشگوار، آب شیرین و صاف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گلاله
تصویر گلاله
بالشچه ای که زنان بر سرین بندند تا کلان نماید، شاماکچه که زیر جامه و زره پوشند، پیراهن، قمیص
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گلاله
تصویر گلاله
((گُ لَ یا لِ))
کاکل مجعد، موی پیچیده، زلف (به طور اعم)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حلال
تصویر حلال
گمیزنده، روا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از جلال
تصویر جلال
شکوه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هلال
تصویر هلال
کمان
فرهنگ واژه فارسی سره