جدول جو
جدول جو

معنی گشواد - جستجوی لغت در جدول جو

گشواد
(پسرانه)
کشواد
تصویری از گشواد
تصویر گشواد
فرهنگ نامهای ایرانی
گشواد
(گَ)
نام پهلوان ایرانی: پایتخت کیکاوس پادشاه ایران و چهارم سپاه به گودرز گشواد سپرد. (مجمل التواریخ و القصص ص 49). رجوع به کشواد شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نشواد
تصویر نشواد
(پسرانه)
نام پهلوانی تورانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کشواد
تصویر کشواد
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام پدر گودرز، سر دودمان گودرزیان و یکی از پهلوانان دوره فریدون پادشاه پیشدادی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گوشاد
تصویر گوشاد
جنتیانا، گیاهی با ساقۀ بلند میان تهی گره دار، برگ های شبیه برگ کدو و گل های سرخ مایل به کبود که در کوه ها و جاهای نمناک و سایه دار می روید، دم کردۀ ریشۀ آن برای درمان اسهال، سوءهاضمه، کرم معده و یرقان به کار می رود، کوشاد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گشاد
تصویر گشاد
مقابل تنگ، گشاده، فراخ، وسیع، کنایه از گشایش، رها کردن تیر از کمان، چلۀ کمان که سوفار تیر را برای رها کردن در آن قرار می دادند، کنایه از رهایی، نجات، برای مثال خیز تا از در میخانه گشادی طلبیم / به ره دوست نشینیم و مرادی طلبیم (حافظ - ۷۳۸)
گشاد دادن: رها کردن تیر از کمان، در بازی نرد، باقی گذاشتن مهره تک در خانۀ نرد
فرهنگ فارسی عمید
(کَشْ)
نام پهلوان پایتخت کیکاووس پادشاه ایران. (برهان). نام پدر گودرز که پسر قارن بن کاوه سپهسالار فریدون فرخ بوده است. (آنندراج) (انجمن آرا) (رشیدی) :
چو بشنید گودرز کشواد تفت
شب تیره از کوه سویش برفت.
فردوسی.
قباد و چو کشواد زرین کلاه
بسی نامداران گیتی پناه.
فردوسی (شاهنامه ج 1 ص 87).
چاکرانند بر در تو کنون
برتر از طوس نوذر و کشواد.
فرخی
لغت نامه دهخدا
اسم فارسی جنطیانا است، (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نَشْ)
نام پهلوانی تورانی است. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شُ)
شوات. شوار. بوقلمون. سرخاب. شوات. (ناظم الاطباء) :
چو هدهد زمین بوسه دادم بشکر
سخن رنگ دادم چو پر شواد.
سوزنی.
و رجوع به شوات و شوار شود، شعله و زبانۀ آتش. (ناظم الاطباء). و ظاهراً در این معنی دگرگون شدۀ شرار است
لغت نامه دهخدا
تصویری از گشاد
تصویر گشاد
فتح، گشایش، نجات، ظفر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گشاد
تصویر گشاد
((گُ))
پهن، فراخ، مقابل تنگ، دارای پهنا، قطر، گنجایش، ظرفیت یا وسعت بیش از حد معمول، رها کردن تیر از شست، فتح، تسخیر، گشایش، حمله، با فاصله از یکدیگر، آن که تن به کار نمی دهد، تنبل
فرهنگ فارسی معین
بزرگ، بسیط، پهن، جادار، فراخ، فسیح، گشاده، متسع، واسع، وسیع، فرج، گشایش، ظفر، فتح، خوشی، سرور
متضاد: تنگ، ضیق
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گشاد، تنک، باز باز
فرهنگ گویش مازندرانی
گشاد باز
فرهنگ گویش مازندرانی