جدول جو
جدول جو

معنی گشسب - جستجوی لغت در جدول جو

گشسب
اسب نر
تصویری از گشسب
تصویر گشسب
فرهنگ فارسی عمید
گشسب
(گَ شَ)
تفسیر اشراق باشد. (برهان) ، پرست که مشتق از پرستیدن است چه ایزد گشسب خداپرست را گویند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
گشسب
(گُ شَ)
نام یکی از نجبای ایرانی. (ولف) و بصورت ترکیب های ذیل: آیین گشسب. آذرگشسب. اشتاگشسب. بانوگشسب. کنداگشسب نیز آمده است:
چو خرادبرزین و اشتاگشسب
به فرمان نشستند هر دو بر اسب.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 8 ص 2910).
چو خرادبرزین و اشتاگشسب
فرودآمدند آن دو دانا ز اسب.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 8 ص 2912)
نام یکی از نجبای ایران که پدربزرگ بهرام چوبین باشد. (ولف) :
چو استاد پیروز بر میمنه
گشسب جهانجوی پیش بنه.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 8 ص 2340).
ز بهرام بهرام پور گشسب
سواری سرافراز پیچیده اسب.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 8 ص 2589)
نام یکی از نجبای دانشمند ایرانی. (ولف) :
چنین گفت گویا گشسب دبیر
که ای نامداران برنا و پیر.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 7ص 2097).
بفرمود پس تا گشسب دبیر
بیامد بر شاه مردم پذیر.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 7 ص 2121)
همان گشتاسب است که پدر اسفندیار روئین تن باشد. (برهان). همان گشتاسب شاه پسر لهراسب است که اسفندیار پسر اوست و آئین زردشت پسندیده. (آنندراج). رجوع به گشتاسب شود
لغت نامه دهخدا
گشسب
(گُ شَ)
مخفف ’گشنسب’ رجوع به آذرگشسب شود. پهلوی وشنسب. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). جهنده. خیزکننده. (از برهان). جهنده. (آنندراج). جهنده و خیزنده و آنرا گشسب نیز گفته اند. (انجمن آرای ناصری) (جهانگیری). این معنی بر اساسی نیست و همان گشسپ است
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پیداگشسب
تصویر پیداگشسب
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام یکی از سرداران بهرام چوبین
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از وهرام گشسب
تصویر وهرام گشسب
(پسرانه)
نام پدر بهرام چوبین
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گشسپ
تصویر گشسپ
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام جد بهرام چوبین سردار ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آیین گشسب
تصویر آیین گشسب
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام دبیر هرمز انوشیروان پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بانوگشسب
تصویر بانوگشسب
(دخترانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام دختر رستم پهلوان شاهنامه و همسر گیو و مادر بیژن
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آذرگشسب
تصویر آذرگشسب
(پسرانه)
مخفف آذرگشنسب، یکی از سه آتش مقدس محافظ جهان، نام فرشته موکل آتش
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ایزدگشسب
تصویر ایزدگشسب
ایزدپرست، خداپرست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آذرگشسب
تصویر آذرگشسب
آتش جهنده، برق، صاعقه، برای مثال یکی نیزه زد همچو آذرگشسپ / ز کوهه ببردش سوی یال اسپ (فردوسی - ۲/۳۹۰) . دراصل، نام یکی از سه آتشکدۀ بزرگ و معروف عهد ساسانیان بوده است که در شیز آذربایجان قرار داشت
فرهنگ فارسی عمید
(شُ /شُ سُ)
جمع واژۀ شاسب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به شاسب شود
لغت نامه دهخدا
(نَ گُ شَ)
نام یکی از سرداران هرمز:
به پشت سپه بود نرداگشسب
کجا دم ّ شیران گرفتی ز اسب.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(ذَ گُ شَ)
مخفف آذرگشنسب، یکی از سه آتش مقدس حافظ جهان، نام آتشکدۀ گشتاسب است که در بلخ بوده، گنجهای گشتاسب نیز در آنجا بود، اسکندرآن را خراب کرده و گنجها برداشت، و بعضی گفته اند کتاب زند و اوستا نیز بدانجا بوده است،
{{اسم مرکّب}} مطلق آتشکده را گویند، بمعنی برق هم آمده است،
{{اسم خاص}} نام فرشته ای است موکل بر آتش که پیوسته در آتش مقام دارد و معنی ترکیبی آن آتش جهنده باشد چه آذرآتش و گشسب به معنی جهنده و خیزکننده آمده است و این معنی مناسبت تمامی با برق دارد. (برهان). رجوع به آذرگشنسب شود:
همان اسب تو شاه اسب من است
کلاه تو آذرگشسب من است.
فردوسی.
چنان دید در خواب کآتش پرست
سه آتش فروزان ببردی بدست
چو آذرگشسب و چو خرّاد و مهر
فروزان چو بهرام و ناهید چهر.
فردوسی.
بیزدان که او را سزد برتری
نگارندۀ زهره و مشتری
بتاج و بگاه و بخورشید و ماه
به آذرگشسب و بمهر و کلاه
که از شاه خاقان نپیچد بدل
نباشد بکاری ورا دل گسل.
فردوسی.
در نظامی آمده است:
ببلخ آمد و آذر زردهشت
بطوفان شمشیر چون آب کشت
بهار دل افروز در بلخ بود
کزو تازه گل رادهن تلخ بود
زده موبدش نعل زرین بر اسب
شده نام آن خانه آذرگشسب.
از این روی ظاهر می شود که عقیدۀ صاحب برهان و فرهنگ نویسان دیگر متکی بر همین ابیات نظامی است، لیکن با اینکه نظامی از بزرگان شعر و ادب است گفته های او در تاریخ محل اعتماد تام نتواند بود، خاصه اگر با صریح شاهنامه نیز مخالف باشد. آذرگشسب چنانکه از قطعات ذیل روشن است نام آتشکدۀ آذربایجان بوده است نه آتشکدۀ بلخ:
چو بشنید خسرو که شاه جهان
همی خون او جوید اندر نهان
شب تیره از طیسفون درکشید
تو گفتی که گشت از جهان ناپدید
نداد آن سر پربها رایگان
همی تاخت تا آذرآبادگان
چو آگاهی آمد بهر مهتری
که بد مرزبان یا سر کشوری...
یکایک بخسرو نهادند روی
سپاه و سپهبد همه نامجوی
از ایران و از دشت نیزه وران
زخنجرگذاران و جنگی سران
همی گفت هر کس که ای پور شاه
ترا زیبد این تخت و تاج و کلاه
نگر تا نداری هراس از گزند
بزی شاد و آرام و دل ارجمند
زمانی بنخجیر تازیم اسپ
زمانی نوان پیش آذرگشسپ...
بدیشان چنین گفت خسرو که من
پر از بیمم از شاه وز انجمن
اگر پیش آذرگشسب این سران
بیایند و سوگندهای گران
خورند و مرا یکسر ایمن کنند
که پیمان من زآن سپس نشکنند...
یلان چون شنیدند گفتار اوی
همه سوی آتش نهادند روی
بخوردند سوگندهایی که خواست
که مهر تو ما زنده داریم راست.
فردوسی.
از آن جایگه لشکر اندرکشید
سوی آذرآبادگان برکشید
چو از پارس لشکر فراوان نبرد
چنین بود نزد بزرگان و خرد
که از جنگ بگریخت بهرام شاه
ورا سوی آذرگشسپ است راه
چو بهرام رخ سوی آذر نهاد
فرستاده آمد ز قیصر چو باد.
فردوسی.
پس و پیش گرد اندرآزادگان
همی رفت (نوشیروان) تا آذرآبادگان
چو چشمش برآمد بر آذرگشسپ
پیاده شد از دور و بگذاشت اسپ.
فردوسی.
نشستند چون باد هر دو بر اسپ
دمان تا در خان آذرگشسپ
بیک ماه در آذرآبادگان
ببودند شاهان و آزادگان.
فردوسی.
- مثل آذرگشسب، سخت تیز و چابک و چالاک:
سواری بکردار آذرگشسپ
ز کابل سوی شام شد بر سه اسپ.
فردوسی.
ازآتش گسی کرد بانوگشسپ
ابا خواسته همچو آذرگشسپ.
فردوسی.
چو رستم بدیدش برانگیخت اسپ
بیامد بر او چو آذرگشسپ.
فردوسی.
سپهبد برآمد خروشان به اسپ
روان شد بکردار آذرگشسپ.
فردوسی.
یکی نیزه زد همچو آذرگشسپ
ز کوهه ببردش سوی یال اسپ.
فردوسی.
چو برساخت کار اندرآمد به اسپ
برآمد بکردار آذرگشسپ.
فردوسی.
وز آن پس نشستند گردان بر اسپ
براندند برسان آذرگشسپ.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(زَ گُ شَ)
نام یکی از امرای بهرام چوبین. (برهان) (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج) :
به یک دست بربود ایزدگشسب
که بگذاشتی آب دریا به اسب.
فردوسی، بسیاربار گردیدن خرما بر درخت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). بسیاربار شدن خرما. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(زَ گُ شَ)
خداپرست. (برهان) ، در خشم آوردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی). به خشم آوردن. (از ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ص 24) (ناظم الاطباء) (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(گُ شَ)
نام سپهبدی که هرمز او را به جنگ بهرام چوبینه فرستاد و او به دست مردی زندانی کشته شد
لغت نامه دهخدا
(رِ گُ شَ)
مراد بهرام چوبینه است:
اگر نیز بهرام پور گشسب
بر آن خاک درگاه بگذارد اسب.
فردوسی.
رجوع ببهرام چوبینه شود
لغت نامه دهخدا
(گُشَ)
نام دختر رستم زال باشد. (برهان قاطع) (آنندراج) (فرهنگ لغات شاهنامه) (هفت قلزم) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرای ناصری) .نام دختر رستم زال و همسر گیو پسر گودرز است و پشنگ از وی تولد یافته است. گشسب مخفف گشنسپ است و گشنسپ مرکب از دو واژه است: گشن در پهلوی و پارسی که در زبان اوستا ورشنه آمده بمعنی نر و نرینه است. در پارسی نیز گشن بهمین معنی است. و قسمت دوم کلمه اسب است. گشنسب اغلب به اسقاط نون استعمال شده است... در افسانه های ملی بانوگشسب نام دختر رستم پور زال بشمار رفته. (مزدیسنا و ادب پارسی ص 198 و 199) :
خبر شد هم آنگه به بانوگشسپ
که مر گیو را رفتن آراست اسپ.
فردوسی.
از آتش گسی کرد بانوگشسپ
ابا خواسته همچو آذرگشسپ.
فردوسی.
مهین دخت بانوگشسپ سوار
به من داد گردنکش نامدار.
فردوسی.
و رستم را از خالۀ شاه کیقباد، فرامرز بزاد و بانوگشسپ و زربانو، و ایشان سخت دلاور و مبارز بودند. (مجمل التواریخ و القصص ص 25). و سیستان و خانه دستان و رستم همچنانک اول بود باز فرمود کردن و زال را به خانه بازفرستاد با دخترانش (ظ: دختران رستم) زربانو و گشسپ بانو. (همان کتاب ص 54). و دختران رستم اند بانوگشسپ و زربانو. (همان کتاب ص 92). پهلوان ترین افراد خاندان گودرزیان، گیو بوده است و این گیو که پس ازرستم هماورد نداشت ’بانوگشسپ سوار’ دختر رستم را بزنی گرفته و از او بیژن پدید آمده بود. (حماسه سرایی درایران ص 535)
لغت نامه دهخدا
(شَ رَهْ)
مرکب از دو کلمه است، گشن در پهلوی و پارسی که در زبان اوستا ورشنه آمده بمعنی نر و نرینه (ورشنه یی بمعنی قوچ است). در پارسی نیز گشن به همین معنی است و در کتابهای فرهنگ مذکور است و نیز در لهجه های محلی ایران این واژه هنوز مستعمل است. گشنسب اغلب به اسقاط نون استعمال شده و بدیهی است که تلفظ صحیح آن به ضم گاف است نه کسر آن بنابر آنچه گفته شد معنی تحت اللفظ آذرگشسب (آتش اسب نر) میباشد و بنابراین توجیه لغوی فرهنگها در اینکه ’معنی ترکیبی آن آتش جهنده باشد چه آذر بمعنی آتش و گشسب بمعنی جهنده و خیره کننده آمده است و این معنی مناسبت تمام به برق دارد’... درست نیست. (مزدیسنا تألیف محمد معین ص 197، 198، 201، 215)
گشنسب و گشسب در جزو نام بسیاری از ایرانیان باستان آمده از آنجمله در افسانه های ملی ’بانوگشسب’ نام دختر رستم پور زال بشمار رفته، آئین گشسب نام یکی از بزرگان ایرانی دربار هرمز و بقول طبری آذین گشسب سردار هرمز بود که به جنگ بهرام چوبینه رفت. مزداگشسب نام سردار دیگر هرمز بود. گوگشنسب از مفسرین اوستا در زمان ساسانیان بوده است. رجوع به مزدیسنا تألیف محمد معین ص 199، 201، 215 و مجمل التواریخ و القصص ص 386 و آذرگشسب و بانوگشسب و گوگشنسب شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
تابان و درخشان و براق. (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
همان گشتاسب مشهور است که پادشاهی بود پدر اسفندیار رویین تن و یکصدوشصت سال پادشاهی کرد. (برهان). همان گشتاسب شاه پسر لهراسب است که اسفندیار پسر او بود و آئین زردشت پسندیده. فردوسی گفته:
چو نیمی شد از شب بشد در بشاسب
به گوشاسب آمدش دخت گشاسب.
گوشاسب به معنی خواب است و در جای خود بیاید و گشتاسب را به تبدیل حروف وشتاسب و بشتاسب نیز گویند. (از انجمن آرای ناصری)
لغت نامه دهخدا
(گُ لَ)
چشمۀ... عوام آن را ’گل چشمه’ میگویند. دولتشاه سمرقندی مینویسد: و به عنایت الهی چند وقت است تا همت عالی بر خیبری گماشته که آب چشمه گل ’گلسب’ را که از مشاهیر عیون خراسان است و از منزهات جهان و در اعلی ولایت طوس واقع است... رجوع به مقدمۀ مجالس النفائس ص یدویه و یو شود. در تداول مردم مشهد آنرا گیلاس خوانند. و رجوع به چشمۀ گلسب و چشمۀ گیلاس و مطلعالشمس از ص 176 به بعد شود
لغت نامه دهخدا
(شِ)
کمانی که نه نو باشد و نه کهنه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کمانی که از چوب باریک ساخته باشند. (ناظم الاطباء). کمانی که شاخۀ آن خشک شود تا پژمرده گردد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(گُ شَ)
نام دختر رستم، زن گیو: و سیستان و خانه دستان و رستم همچنانکه اول بود باز فرمود کردن وزال را به خانه بازفرستاد با دخترانش زربانو و گشسب بانو. (مجمل التواریخ و القصص). رجوع به گشسب شود
لغت نامه دهخدا
(گُ شَ)
نام دانشمند ایرانی معروف در زمان بهرام گور. (ولف) :
فراوان بخندید از او شهریار
بدو گفت نامم گشسب سوار.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 7 ص 2173).
بیاید بجای دگرماهیار
همی ساخت کار گشسب سوار.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 7 ص 2171).
مرا گر همی داد خواهی به کس
همالم گشسب سوار است و بس.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 7 ص 2173)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
جهنده، خیره کننده. (برهان) (آنندراج). و در رشیدی با بای فارسی آمده است
لغت نامه دهخدا
(تَ)
خشک و لاغر گردیدن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). به معنی شسابه. (ناظم الاطباء). رجوع به شسابه و شسوبه شود
لغت نامه دهخدا
(هََ گُ شَ)
از سران سپاه بهرام چوبینه در جنگ با ساوه شاه خاقان ترکستان:
به پیش اندرون بود همدان گشسب
که در نی زدی آتش از نعل اسب.
فردوسی
لغت نامه دهخدا