نشتر حجام یا رگ زن طرح و نقش در هنر نقاشی طرح مدادی که روی کاغذ یا پارچه بکشند که بعد آن را رنگ آمیزی کنند پسوند متصل به واژه به معنای گزارنده مثلاً خدمتگزار، سپاسگزار، نمازگزار، خواب گزار
نشتر حجام یا رگ زن طرح و نقش در هنر نقاشی طرح مدادی که روی کاغذ یا پارچه بکشند که بعد آن را رنگ آمیزی کنند پسوند متصل به واژه به معنای گزارنده مثلاً خدمتگزار، سپاسگزار، نمازگزار، خواب گزار
جزاف (معرب). (قطر المحیط) (رشیدی). جزاف در عربی مثلثهالجیم است. (قطر المحیط). گزاف فارسی شاید مرتبط به کلمه پهلوی (در اوراق مانوی) ویزبیگر (شرارت کردن) باشد و در اصل بمعنی چیزی که بتخمین و گمان گویند و وزن و کیل نکرده باشند. (رشیدی) (قطر المحیط). از اینجهت هرزه و بیهوده را گویند. (رشیدی) (حاشیۀ برهان چ معین). بیهوده و هرزه. (برهان) (جهانگیری). سخن و کار بیهوده. (اوبهی) : دست و زبان زرّ و در پراکند او را نام به گیتی نه از گزاف پراکند. رودکی. همی گفت با او گزاف و دروغ مگر کاندر آرد سرش را به یوغ. بوشکور. نگویم من این خواب شاه از گزاف زبان نیز نگشایم از بهر لاف. بوشکور. چنین بود تا بود این تازه نیست گزاف زمانه به اندازه نیست. فردوسی. هرآن کس که راند سخن برگزاف بود بر سر انجمن مرد لاف. فردوسی. این چنین مرداری نیمکافری (افشین) بر من چنین استخفاف میکند و چنین گزاف میگوید. (تاریخ بیهقی). که چون از گزافش بزرگی دهی نه اوج تو داند نه آن مهی. اسدی. سخنهای ایزد نباشد گزاف ره دهریان دور بفکن ملاف. اسدی. بی بیانش عقل نپذیرد گزاف ز آنکه جز به آتش نشاید خورد خام. ناصرخسرو. دین و دنیا نه گزافست نیاید ز خدای جز که فرزند براهیم کس این ملک عظیم. ناصرخسرو. کیومرث اندیشه کرد که این غم و این خروش مرغ نه از گزاف است. (قصص الانبیاء ص 32). ابلهی از گزاف می خندید زیرکی آن بدید ونپسندید. سنایی. بر وجه گزاف بنیمه بها بفروخت. (کلیله و دمنه). گویی که ز فضل خویش لافت نرسد زینگونه سخنهای گزافت نرسد. سوزنی. دشمن جان گشته ام گزاف مپندار هر که اسیر دل است دشمن جان است. عمادی شهریاری. او را به اقتصار و مجانبت جانب گزاف نصیحت میکرد. (ترجمه تاریخ یمینی). وین هفت رواق زیر پرده آخر به گزاف نیست کرده. نظامی. لیلی ز گزاف یاوه گویان در خانه غم نشست مویان. نظامی. سنگ و آهن را مزن برهم گزاف گه ز روی نقل و گه از روی لاف. مولوی. نه هر که قوت بازو و منصبی دارد بسلطنت بخورد مال مردمان بگزاف. سعدی (گلستان). شرم باشد بلاف بگرایی بحدیث گزاف بگرایی. اوحدی. همه محرومی از نجستن تست بی بری از گزاف رستن تست. اوحدی. نقد عمرت ببردغصۀ دنیا به گزاف گر شب و روز در این قصۀ مشکل باشی. حافظ. با همه عالم بلاف با همه کس از گزاف دست درازی مجوی چیره زبانی مکن. ضیایی نیشابوری. ، {{صفت}} بسیار و بیحساب و بی حد. (برهان) (غیاث) (جهانگیری) : اندر دوید و مملکت او بغارتید با لشکری گزاف و سپاهی گزافه کار. منوچهری. پادشاهی بر سر وی (محمد) شد و طمع فرمان دادن و بر تخت ملک نشستن و مالهای گزاف اطلاق کردن و بخشیدن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 216)
جزاف (معرب). (قطر المحیط) (رشیدی). جزاف در عربی مثلثهالجیم است. (قطر المحیط). گزاف فارسی شاید مرتبط به کلمه پهلوی (در اوراق مانوی) ویزبیگر (شرارت کردن) باشد و در اصل بمعنی چیزی که بتخمین و گمان گویند و وزن و کیل نکرده باشند. (رشیدی) (قطر المحیط). از اینجهت هرزه و بیهوده را گویند. (رشیدی) (حاشیۀ برهان چ معین). بیهوده و هرزه. (برهان) (جهانگیری). سخن و کار بیهوده. (اوبهی) : دست و زبان زرّ و در پراکند او را نام به گیتی نه از گزاف پراکند. رودکی. همی گفت با او گزاف و دروغ مگر کاندر آرد سرش را به یوغ. بوشکور. نگویم من این خواب شاه از گزاف زبان نیز نگشایم از بهر لاف. بوشکور. چنین بود تا بود این تازه نیست گزاف زمانه به اندازه نیست. فردوسی. هرآن کس که راند سخن برگزاف بود بر سر انجمن مرد لاف. فردوسی. این چنین مرداری نیمکافری (افشین) بر من چنین استخفاف میکند و چنین گزاف میگوید. (تاریخ بیهقی). که چون از گزافش بزرگی دهی نه اوج تو داند نه آن مهی. اسدی. سخنهای ایزد نباشد گزاف ره دهریان دور بفکن ملاف. اسدی. بی بیانش عقل نپذیرد گزاف ز آنکه جز به آتش نشاید خورد خام. ناصرخسرو. دین و دنیا نه گزافست نیاید ز خدای جز که فرزند براهیم کس این ملک عظیم. ناصرخسرو. کیومرث اندیشه کرد که این غم و این خروش مرغ نه از گزاف است. (قصص الانبیاء ص 32). ابلهی از گزاف می خندید زیرکی آن بدید ونپسندید. سنایی. بر وجه گزاف بنیمه بها بفروخت. (کلیله و دمنه). گویی که ز فضل خویش لافت نرسد زینگونه سخنهای گزافت نرسد. سوزنی. دشمن جان گشته ام گزاف مپندار هر که اسیر دل است دشمن جان است. عمادی شهریاری. او را به اقتصار و مجانبت جانب گزاف نصیحت میکرد. (ترجمه تاریخ یمینی). وین هفت رواق زیر پرده آخر به گزاف نیست کرده. نظامی. لیلی ز گزاف یاوه گویان در خانه غم نشست مویان. نظامی. سنگ و آهن را مزن برهم گزاف گه ز روی نقل و گه از روی لاف. مولوی. نه هر که قوت بازو و منصبی دارد بسلطنت بخورد مال مردمان بگزاف. سعدی (گلستان). شرم باشد بلاف بگرایی بحدیث گزاف بگرایی. اوحدی. همه محرومی از نجستن تست بی بری از گزاف رستن تست. اوحدی. نقد عمرت ببردغصۀ دنیا به گزاف گر شب و روز در این قصۀ مشکل باشی. حافظ. با همه عالم بلاف با همه کس از گزاف دست درازی مجوی چیره زبانی مکن. ضیایی نیشابوری. ، {{صِفَت}} بسیار و بیحساب و بی حد. (برهان) (غیاث) (جهانگیری) : اندر دوید و مملکت او بغارتید با لشکری گزاف و سپاهی گزافه کار. منوچهری. پادشاهی بر سر وی (محمد) شد و طمع فرمان دادن و بر تخت ملک نشستن و مالهای گزاف اطلاق کردن و بخشیدن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 216)
گزنده و گزندرساننده. (برهان). آسیب رساننده. آزاررساننده. زیان رساننده: و آن کجا بگوارید ناگوار شده ست و آن کجا نگزایست گشت زود گزای. رودکی. - جانگزای، آزاررسانندۀ جان: بیا ساقی آن شربت جانفزای بمن ده که دارم غمی جانگزای. نظامی. بسی نیز قارورۀ جانگزای. نظامی. - دولت گزای، آسیب رسانندۀ دولت: به دولت گزایان درآرد گزند. نظامی. - روح گزای، آزاردهنده روح: اهتمام تو هست جان پرور انتقام تو هست روح گزای. شمس فخری. - عمرگزای، زیان رسانندۀ به عمر: ز عمر برده وصالت کزو بشیرینی فراق عمرگزایت همانقدر تلخ است. ظهوری (از آنندراج). - مردم گزای، آزاردهنده مردم. زیان رساننده به مردم: همه آدمی خوار و مردم گزای ندارد در این داوری مصر پای. نظامی. از من بگو حاجی مردم گزای را کو پوستین خلق به آزار میدرد. سعدی (گلستان). مکش بچۀ مار مردم گزای چو کشتی در آن خانه دیگر مپای. سعدی (بوستان). رجوع به گزا شود
گزنده و گزندرساننده. (برهان). آسیب رساننده. آزاررساننده. زیان رساننده: و آن کجا بگوارید ناگوار شده ست و آن کجا نگزایست گشت زود گزای. رودکی. - جانگزای، آزاررسانندۀ جان: بیا ساقی آن شربت جانفزای بمن ده که دارم غمی جانگزای. نظامی. بسی نیز قارورۀ جانگزای. نظامی. - دولت گزای، آسیب رسانندۀ دولت: به دولت گزایان درآرد گزند. نظامی. - روح گزای، آزاردهنده روح: اهتمام تو هست جان پرور انتقام تو هست روح گزای. شمس فخری. - عمرگزای، زیان رسانندۀ به عمر: ز عمر برده وصالت کزو بشیرینی فراق عمرگزایت همانقدر تلخ است. ظهوری (از آنندراج). - مردم گزای، آزاردهنده مردم. زیان رساننده به مردم: همه آدمی خوار و مردم گزای ندارد در این داوری مصر پای. نظامی. از من بگو حاجی مردم گزای را کو پوستین خلق به آزار میدرد. سعدی (گلستان). مکش بچۀ مار مردم گزای چو کشتی در آن خانه دیگر مپای. سعدی (بوستان). رجوع به گزا شود
گزنده. در حال گزیدن: دهقان بتعجب سرانگشت گزانست کاندر چمن و باغ نه گل ماند و نه گلنار. منوچهری. گفت نی من خود پشیمانم از آن دست خود خایان و انگشتان گزان. مولوی. نقش آب است ار وفا خواهی از آن بازگردی دستهای خود گزان. مولوی
گزنده. در حال گزیدن: دهقان بتعجب سرانگشت گزانست کاندر چمن و باغ نه گل ماند و نه گلنار. منوچهری. گفت نی من خود پشیمانم از آن دست خود خایان و انگشتان گزان. مولوی. نقش آب است ار وفا خواهی از آن بازگردی دستهای خود گزان. مولوی
دهی است از دهستان حسین آباد بخش دیواندرۀ شهرستان سنندج، واقع در 12000گزی باختر حسین آباد و گزان پایین کنار راه فرعی حسین آباد به بانچوب. هوای آن سرد و دارای 350 تن سکنه است. آب آنجا از رودخانه و چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات حبوبات، لبنیات، توتون، شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. در دو محل بفاصله 6 کیلومتر واقع بالا و پایین نامیده شده سکنۀ بالا 200 و پائین 150 تن است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
دهی است از دهستان حسین آباد بخش دیواندرۀ شهرستان سنندج، واقع در 12000گزی باختر حسین آباد و گزان پایین کنار راه فرعی حسین آباد به بانچوب. هوای آن سرد و دارای 350 تن سکنه است. آب آنجا از رودخانه و چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات حبوبات، لبنیات، توتون، شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. در دو محل بفاصله 6 کیلومتر واقع بالا و پایین نامیده شده سکنۀ بالا 200 و پائین 150 تن است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
دهی است از دهستان خان اندبیل بخش مرکزی شهرستان هروآباد، واقع در 15 هزارگزی جنوب باختری هروآباد و 7 هزارگزی شوسۀ هروآباد به میانه. هوای آن گرم، دارای 317 تن سکنه است. آب آنجا از دو رشته چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات و سردرختی و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی جاجیم و گلیم بافی و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
دهی است از دهستان خان اندبیل بخش مرکزی شهرستان هروآباد، واقع در 15 هزارگزی جنوب باختری هروآباد و 7 هزارگزی شوسۀ هروآباد به میانه. هوای آن گرم، دارای 317 تن سکنه است. آب آنجا از دو رشته چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات و سردرختی و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی جاجیم و گلیم بافی و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
دهی است از دهستان ماهیدشت بالا بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان، واقع در 23000گزی جنوب کرمانشاه و 2000گزی نوجوب. هوای آن سرد و دارای 470 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات دیم و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری. در زمستان عده ای از گله داران به گرمسیر میروند. در سه محل نزدیک بهم موسوم به علیا و وسطی و سفلی میباشند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
دهی است از دهستان ماهیدشت بالا بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان، واقع در 23000گزی جنوب کرمانشاه و 2000گزی نوجوب. هوای آن سرد و دارای 470 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات دیم و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری. در زمستان عده ای از گله داران به گرمسیر میروند. در سه محل نزدیک بهم موسوم به علیا و وسطی و سفلی میباشند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
دهی است از دهستان میرعبدی بخش دشتیاری شهرستان چاه بهار، واقع در 5000گزی شمال دشتیاری کنار راه مالرو دشتیاری به قصرقند. هوای آن گرم و دارای 400 تن سکنه است. آب آنجا از باران تأمین میشودو محصول آن حبوبات لبنیات، ذرت و شغل اهالی زراعت وگله داری است. ساکنان از طایفۀ سردارزائی هستند و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
دهی است از دهستان میرعبدی بخش دشتیاری شهرستان چاه بهار، واقع در 5000گزی شمال دشتیاری کنار راه مالرو دشتیاری به قصرقند. هوای آن گرم و دارای 400 تن سکنه است. آب آنجا از باران تأمین میشودو محصول آن حبوبات لبنیات، ذرت و شغل اهالی زراعت وگله داری است. ساکنان از طایفۀ سردارزائی هستند و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
دهی است از دهستان مصعبی بخش حومه شهرستان فردوس، واقع در 37 هزارگزی خاور فردوس، سر راه مالرو عمومی تیغاب به فردوس. هوای آن معتدل و دارای 10 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود و محصول آن: غلات، زعفران، تریاک و پنبه. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
دهی است از دهستان مصعبی بخش حومه شهرستان فردوس، واقع در 37 هزارگزی خاور فردوس، سر راه مالرو عمومی تیغاب به فردوس. هوای آن معتدل و دارای 10 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود و محصول آن: غلات، زعفران، تریاک و پنبه. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
نام مبارزی بوده تورانی داماد افراسیاب و گیو او را زنده گرفت و به انتقام برادرش بقتل آورد و با زای فارسی هم آمده است. (برهان). نام یکی از پهلوانان تورانی است که داماد افراسیاب بوده و گیو او را زنده بکمند گرفته و بخون برادرش بهرام به قتل رسانید و آن با زای فارسی نیز آمده. (انجمن آرا) (آنندراج). مبارزی تورانی که داماد افراسیاب بود. (ناظم الاطباء) : چنین گفت باگیو جنگی تزاو که تو چون عقابی و من چون چکاو. فردوسی (از انجمن آرا). و رجوع به تژاو شود
نام مبارزی بوده تورانی داماد افراسیاب و گیو او را زنده گرفت و به انتقام برادرش بقتل آورد و با زای فارسی هم آمده است. (برهان). نام یکی از پهلوانان تورانی است که داماد افراسیاب بوده و گیو او را زنده بکمند گرفته و بخون برادرش بهرام به قتل رسانید و آن با زای فارسی نیز آمده. (انجمن آرا) (آنندراج). مبارزی تورانی که داماد افراسیاب بود. (ناظم الاطباء) : چنین گفت باگیو جنگی تزاو که تو چون عقابی و من چون چکاو. فردوسی (از انجمن آرا). و رجوع به تژاو شود
به معنی گری یعنی گریه. ظاهراًمصحف ’گریه’ است، کوه. ظاهراً مصحف ’گریوه’ است، گردن. (فرهنگ شعوری ج 2 ورق 312 ب و 314 الف). ظاهراً مصحف ’گریو’ بمعنی گردن. ورجوع به گریبان از حاشیۀ برهان قاطع چ معین شود
به معنی گری یعنی گریه. ظاهراًمصحف ’گریه’ است، کوه. ظاهراً مصحف ’گریوه’ است، گردن. (فرهنگ شعوری ج 2 ورق 312 ب و 314 الف). ظاهراً مصحف ’گریو’ بمعنی گردن. ورجوع به گریبان از حاشیۀ برهان قاطع چ معین شود
دهی از دهستان حومه بخش بستک شهرستان لار، در 18000گزی جنوب باختر بستک، کنار راه شوسۀ لار به بندر لنگه. جلگه، گرمسیر مالاریائی و سکنۀ آن 122 فارسی زبان است. آب آن از چاه و باران. محصول آن غلات، خرما و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی از دهستان حومه بخش بستک شهرستان لار، در 18000گزی جنوب باختر بستک، کنار راه شوسۀ لار به بندر لنگه. جلگه، گرمسیر مالاریائی و سکنۀ آن 122 فارسی زبان است. آب آن از چاه و باران. محصول آن غلات، خرما و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
گزنده: دهقان بتعجب سر انگشت گزانست کاندر چمن و باغ نه گل ماند و نه گلنار. (منوچهری)، در حال گزیدن: گفت: نی من خود پشیمانم ازان دست خود خایان و انگشتان گزان. (مثنوی)
گزنده: دهقان بتعجب سر انگشت گزانست کاندر چمن و باغ نه گل ماند و نه گلنار. (منوچهری)، در حال گزیدن: گفت: نی من خود پشیمانم ازان دست خود خایان و انگشتان گزان. (مثنوی)