جدول جو
جدول جو

معنی گروگر - جستجوی لغت در جدول جو

گروگر
دادگر، از نام های باری تعالی، گرگر برای مثال بدان ماند که یزدان گروگر / جهانی نو بر آورده ست دیگر (عنصری - ۶۹)
تصویری از گروگر
تصویر گروگر
فرهنگ فارسی عمید
گروگر
(گُرْ رُ گُ)
رجوع به گرگر شود
لغت نامه دهخدا
گروگر
بسیار زیاد فراوان، پشت سرهم پیاپی
تصویری از گروگر
تصویر گروگر
فرهنگ لغت هوشیار
گروگر
((گَ رُ گَ))
قابل پرستش، معبود، خدای تعالی، کروکر
تصویری از گروگر
تصویر گروگر
فرهنگ فارسی معین
گروگر
((گُ رُّ گُ))
پشت سرهم، پیاپی
تصویری از گروگر
تصویر گروگر
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دروگر
تصویر دروگر
کسی که گندم یا جو یا گیاه دیگر را با داس درو کند، دروکننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گرگر
تصویر گرگر
تخت، تخت پادشاهی
دادگر، از نام های باری تعالی، گروگر، برای مثال چو بیچاره گشتند و فریاد جستند / بر ایشان ببخشود دادار گرگر (دقیقی - ۱۰۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دروگر
تصویر دروگر
درودگر، نجار
فرهنگ فارسی عمید
(دُ گَ)
درودگر. مخفف درودگر که استاد چوب تراش باشد. و به عربی نجار گویند. (برهان) (از غیاث) : درحال نجاری طلب کرد تا صندوق بتراشد جبرئیل بصورت دروگری بر در سرای آمد. (قصص الانبیاء ص 90).
نه از دروگر و از کفشگر خبر داریم
نه بر فقاعی و پالیزبان ثنا خوانیم.
مسعودسعد.
شیخ مهندس لقب پیر دروگر علی
کآزر و اقلیدسند عاجز برهان او.
خاقانی.
ادریس و جم مهندس، موسی و خضر بنا
روح و فلک مزوق، نوح و ملک دروگر.
خاقانی (چ سجادی ص 193).
در آن مبین که ز پشت دروگری زاده ست
کجا خلیل پیمبر هم از دروگر زاد.
خاقانی.
نوح دروگر نبود گر پدر من بدی
قنطره بستی ز چوب بر سر طوفان او.
خاقانی (از جهانگیری).
یوسف نجار کیست نوح دروگر که بود
تا ز هنر دم زنند بر در امکان او.
خاقانی.
دروگر پسر بود نامت به شروان
به خاقانیت من لقب برنهادم.
ابوالعلا (در هجو خاقانی).
صد هزاران جسم خالی شد ز روح
تا در آن حضرت دروگر گشت نوح.
عطار.
جست سقا کوزه ای کش آب نیست
و آن دروگر خانه ای کش باب نیست.
مولوی.
آن دروگر روی آورده به چوب
برامید خدمت مه روی خوب.
مولوی.
ناتراشیده همی باید جذوع
تا دروگر اصل سازد یا فروع.
مولوی.
چوب در دست دروگر معتکف
ورنه چون گردد بریده و مؤتلف.
مولوی.
زانکه جمله کسب ناید از یکی
هم دروگر هم سقا هم حائکی.
مولوی.
آن دروگر حاکم چوبی بود
و آن مصور حاکم خوبی بود.
مولوی.
این نیست پسر یوسف آن دروگر و مادرش مریم. (ترجمه دیاتسارون ص 192). عمل استاد محمود بن شهاب دروگر. (در آخر صورت کتابت صندوق مقبرۀ سید رضی در بقعۀ شیخان بر، به سال 834) . (از سفرنامۀ رابینو ص 411).
- دروگرزاده، فرزند دروگر. بچۀ نجار. آنکه پدرش دروگر و نجار باشد:
وز دگر سو چون خلیل اﷲ دروگرزاده ام
بود خواهرگیر عیسی مادر ترسای من.
خاقانی.
زان کرامتها که حق با این دروگرزاده کرد
می کشند از کینه چون نمرود بر گردون کمان.
خاقانی.
، مخفف درودگر، صلوات چی. مداح. (از لغت محلی شوشتر - نسخۀ خطی)
لغت نامه دهخدا
(گِرْ وَ)
واجب که در مقابل ممکن است باشد. (برهان) (آنندراج). این کلمه برساختۀ دساتیر (فرهنگ دساتیر ص 263) ومخفف و مصحف ’گروگر’ است. (حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(گَ گَ)
رود کارون از درخزینه تا محل دیگری که به بندقیر موسوم است. این رود به دو شعبه تقسیم میشود، یکی از شعب آن را شعبه کوچک یا گرگر گویند. این شعبه مصنوعی است و ظاهراً در زمان اردشیر ایجاد شده است. رجوع به جغرافیای غرب ایران بهمن کریمی ص 43 و جغرافیای طبیعی کیهان ص 76 شود
لغت نامه دهخدا
(گَ گَ)
نامی است از نام های خدای تعالی و معنی آن صانع الصنائع باشد. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری) (غیاث) :
چو بیچاره گشتند و فریاد جستند
بر ایشان ببخشود یزدان گرگر.
دقیقی.
برآمد ز کوه آنکه آرام و جنبش
بدو داد در دهر یزدان گرگر.
ناصرخسرو.
، تخت پادشاهان را نیز گویند. (برهان) (غیاث) (جهانگیری) (آنندراج) :
وز پی تعظیم سکه اش را ز روهینای هند
شاه چین را چینیان دیهیم و گرگر ساختند.
خاقانی.
اگر... کر و کر گروگر گرگر گردون پایه اش را بر گردون نیفراختی... (درۀ نادره چ سید جعفر شهیدی ص 38)
لغت نامه دهخدا
(گُ گُ)
دهی از دهستان گاورود بخش کامیاران شهرستان سنندج، واقع در 54000گزی شمال خاور کامیاران و 12000گزی جنوب خاور امیرآباد. هوای این منطقه کوهستانی و سردسیر است و دارای 840 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات و لبنیات و توتون و شغل اهالی زراعت و گله داری. راه آن مالرو است در دو محل به فاصله دو کیلومتر واقع مشهور ببالا و پائین است. سکنۀبالا 570 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(گِ گِ)
غله ای باشد گرد و سیاه رنگ از نخود کوچکتر و بعضی گویند نوعی از باقلاست و معرب آن جرجر باشد. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری). و آن را بصفاهان گرگر گویند. (آنندراج). دانه ای است سیاه و گرد که در گندم زارها روید و در گلپایگان ’گرگر’ گویند
لغت نامه دهخدا
(گِ رَ گُ)
پیر، شاعر نمایشنامه نویس و هجاگوی فرانسوی. متولد در سال 1475م. در کان و متوفی 1538م. از شاهکارهای او بازی های امیر ابلهان است که در ال (1512) نوشته شده. لویی دوازدهم از او این نمایشنامه را علیه ادعاهای پاپ ژول دوم خواسته بوده است
لغت نامه دهخدا
(گَ)
دهی است از دهستان القورات بخش حومه شهرستان بیرجند، واقع در 36 هزارگزی شمال بیرجند. هوای آن معتدل و دارای 15 تن سکنه است. آب آنجا ازقنات تأمین میشود. محصول آن غلات، شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ شِ)
رهن گیرنده. کسی که از دیگری چیزی رابه رهن ستاند مقابل وام یا تعهدی دیگر:
عارف و عامی بودند گروگیر از تو
تو از آن هر دو گروگیر به فریاد و نفیر.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(گِ رُ ءِ لَ)
قصبه ای است در سویس که در ناحیۀ فریبورک قرار داردو پنیر آنجا مشهور است و دارای 1500 تن سکنه است
لغت نامه دهخدا
(گِ)
دهی است از دهستان ساحلی بخش اهرم شهرستان بوشهر، واقع در 24000گزی باختر اهرم، کنار راه فرعی ساحل دریا به چغادک. منقطه ای است گرمسیر و مالاریائی. دارای 248 تن سکنه است. آب آنجا از چاه تأمین میشود و محصول آن غلات و خرما است و جزئی تنباکو دارد. شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ / رُو گَ)
شخصی که غله می برد و درو می کند و او را به عربی حصّاد خوانند. (برهان). قطع کننده زراعت. (غیاث). درو کننده. (شرفنامۀ منیری). که درو کند. حاصد:
دروگر زمانست و ما چون گیا
همانش نبیره همانش نیا.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(گِ گِ)
نام شهری بود واقع درساحل جیحون:
بتندی براه اندر آورد روی
بسوی گروگرد شد جنگجوی.
فردوسی.
سپهبد چو لشکر برو گرد شد
از آتش براه گروگرد شد.
فردوسی.
گروگرد بودی نشست تژاو
سواری که بودیش با شیر تاو.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(گُ)
دهی است از دهستان نعلین بخش سردشت شهرستان مهاباد، واقع در 32هزارگزی شمال باختری سردشت و 14هزاروپانصدگزی شمال باختری شوسۀ سردشت به مهاباد. هوای آن کوهستانی و معتدل و دارای 216 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود و محصول آنجا غلات و توتون و مواد جنگلی و شغل اهالی زراعت و گله داری صنایع دستی آنان جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(کِ گِ)
نام ستاره ای است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کَ گَ)
نامی از نامهای خدا. (یادداشت مؤلف). کروکر. گروگر:
فرزند تو امروز بود جاهل وعاصی
فردات چه فریاد رسد نزد کروگر.
ناصرخسرو.
رجوع به کروکر، کرگر و گروگر شود
لغت نامه دهخدا
قابل پرستش معبود: گذر کردم زآب و شکر گفتم بسجده پیش یزدان گرو گر. (لبیبی) توضیح در این مورد بعضی فرهنگها بمعنی قاهر و قادر و غالب (صفات خدا) و برخی دیگر بمعنی مراد بخش نوشته اند (برهان) و صحیح نمی نماید، خدای تعالی (و آن بجای ترکیب توصیفی یزدان گرو گر یا خدای گرو گر است: فرزند تو امروز بود جاهل و عاصی فردات چه فریاد رسد پیش گرو گر ک (ناصر خسرو)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گراگر
تصویر گراگر
با شعله زیاد: گر اگر میسوزد، تند تند: گراگر این جنس را میخرند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دروگر
تصویر دروگر
آنکه علف را درو کند درو کننده
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی است از تیره پروانه واران که برگهایش کامل و پنجه یی و گلهایش آبی یا بنفش و یا زردند و گل آذینش خوشه یی است. میوه این گیاه شبیه باقلا ولی کوچکتر از آنست و دانه هایش ریزتر از یک نخود و سیاه رنگ است و آنها را باقلای نبطی گویند. ازین گیاه بمنظور تغذیه دامها و از دانه اش جهت تغذیه انسان مانند غلات دیگر استفاده میشود باقلای مصری جرجر جرجر مصری باقلای قبطی ترمس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دروگر
تصویر دروگر
((دِ رُ گَ))
درو کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گرگر
تصویر گرگر
((گُ گُ))
بسیار و پیوسته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گرگر
تصویر گرگر
((گَ گَ))
دادگر، یکی از نام های خداوند، تخت پادشاهان
فرهنگ فارسی معین
پشت سرهم، پیاپی
فرهنگ گویش مازندرانی