جدول جو
جدول جو

معنی گرماگرم - جستجوی لغت در جدول جو

گرماگرم
زمان اوج یا شدت گرفتن امری، در حالت گرمی، سردنشده، کنایه از فوراً، سریعاً، بسیار گرم، کنایه از باشوروشوق
تصویری از گرماگرم
تصویر گرماگرم
فرهنگ فارسی عمید
گرماگرم
(گَ گَ)
در حال گرمی. سردنشده. گرم. داغ: ضماد را گرماگرم روی دمل گذاشتن
لغت نامه دهخدا
گرماگرم
در حالت گرمی، در بحبوحه امر
تصویری از گرماگرم
تصویر گرماگرم
فرهنگ لغت هوشیار
گرماگرم
((~. گَ))
بحبوحه، در حال گرمی
تصویری از گرماگرم
تصویر گرماگرم
فرهنگ فارسی معین
گرماگرم
اوج، بحبوحه
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گرداگرد
تصویر گرداگرد
گردنده، همیشه گردنده، برای مثال شهر بگذاشت و عزم صومعه کرد / قانع از حکم چرخ گرداگرد (سنائی۱ - ۱۴۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رمارم
تصویر رمارم
گلهگله، دسته دسته، گروه گروه، پیدرپی، پیاپی، گوناگون، برای مثال گویند که فرمانبر جم بود جهان پاک / دیو و پری و دام و دد و خلق رمارم (عنصری - ۲۰۲)، مقابل، برابر، برای مثال بسیار مگوی هر چه یابی / با خار مدار گل، رمارم (ناصرخسرو - ۱۴۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گرداگرد
تصویر گرداگرد
دور و بر چیزی، اطراف، جوانب
فرهنگ فارسی عمید
(گَ گَ)
گرماگرم. رجوع به گرماگرم شود
لغت نامه دهخدا
(رَ رَ)
از هر گونه بود. (فرهنگ اسدی) (اوبهی). گوناگون. (برهان) :
گویند که فرمانبر جم گشت جهان پاک
دیو و پری و خلق و دد و دام رمارم.
عنصری (از فرهنگ اسدی).
این خلق رمارم چو رمه پیش تو اندر
تو بر سر ایشان بر سالار ملک وار.
مسعودسعد.
، متعاقب و پی درپی. (برهان) :
او داد مرا بر رمه شبانی
زین می بروم با رمه رمارم.
ناصرخسرو.
تقریر ظل دولت چندانکه کم کنی به
زآن ف تنه دمادم زآن آفت رمارم.
انوری.
در خاطر او ز آتش و آب
عشق تو سپه کند رمارم.
خاقانی.
، مقابل. (برهان). برابر و مقابل. (جهانگیری). یکسان:
شیرانه چو بر شیران او تیغ برآهیخت
باشند به چشمش همه با گور رمارم.
فرخی.
بسیار مگوی هرچه تانی
با خار مدار گل رمارم.
ناصرخسرو.
در عرصه گه غمت شمرده
شیطان و ملائکه رمارم.
عمادی شهریاری
لغت نامه دهخدا
(خُ گَ)
عمل بوجود آوردن خرما. عمل ساختن خرما:
خرماگری بخاک که آمخته ست
این نغزپیشه دانۀ خرما را؟
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
پی درپی و همیشه در گردش باشد. (برهان) (آنندراج) :
بودش این زن عفیفه جوهرنام
یافت از حسن و زیب بهر تمام
شهر بگذاشت عزم صومعه کرد
قانع از حکم چرخ گرداگرد.
سنایی (حدیقه).
زین مرتبت و جلال و زین بردابرد
ایمن منشین ز دولت گرداگرد.
بدری غزنوی
لغت نامه دهخدا
(گِ گِ)
اطراف. جوانب. (از برهان) (از آنندراج). دور تا دور. پیرامون. پیرامن. حول. اطراف. اکناف. اطراف چیزی را فراگرفتن. حریم. حرم. (دهار) : یکی باره دارد که سوار بر سر وی گرداگرد وی بگردد. (حدود العالم). مکه شهری است بر دامنۀ کوه نهاده و گرداگرد وی کوههاست. (حدود العالم). سلمان فارسی گفت که رأی من آن است که گرداگرد مدینه راخندق کنیم. (قصص الانبیاء ص 221). پس بفرمود کوشکی راست کردند گرداگرد آن کوشک را آب بود. (قصص الانبیاء ص 166). خدای تعالی جبرئیل را فرستاد تا محمد را آگاه کند و ایشان گرداگرد مصطفی خفته، خواب بر ایشان مستولی شد. (قصص الانبیاء ص 218). و پشت را از هر سوی بتواند پیچیدن و گرداگرد خویش بتواند گردیدن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). شاه تخم را به باغبان خویش داد و گفت درگوشه ای بکار و گرداگرد او پرچین کن. (نوروزنامه).
جهانداران شده یکسر پیاده
به گرداگرد آن مهد ایستاده.
نظامی.
به گرداگرد تخت طاقدیسش
دهان تاجداران خاک لیسش.
نظامی.
به گرداگرد آن ده سبزه نو
بر آن سبزه بساط افکنده خسرو.
نظامی.
آن شغالان آمدند آنجا به جمع
همچو پروانه به گرداگرد شمع.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(نَ نَ)
نرم نرم. رجوع به نرم نرم شود
لغت نامه دهخدا
بسیار گرم داغ (هوا و غیره) : سمک گفت: ای جوانمرد، راه تو دور است و گرما گرم است، در حال گرمی: ضماد را گرما گرم روی دمل گذاشتن، بحبوحه صمیم: در گرماگرم روزگارانی بود که دولت... نقشه وسیع متحدالشکل کردن لباسها را دنبال میکرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گراگر
تصویر گراگر
با شعله زیاد: گر اگر میسوزد، تند تند: گراگر این جنس را میخرند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رمارم
تصویر رمارم
گروه گروه، پی در پی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرداگرد
تصویر گرداگرد
اطراف و جوانب، پیرامون، دور تا دور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرمباگرمب
تصویر گرمباگرمب
پی در پی کوفتن و زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رمارم
تصویر رمارم
دسته دسته، گروه گروه، مقابل، برابر، پیاپی، پی در پی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گرداگرد
تصویر گرداگرد
((گِ گِ))
اطراف، پیرامون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گرداگرد
تصویر گرداگرد
((گَ گَ))
همیشه گردنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گرداگرد
تصویر گرداگرد
دوروبر
فرهنگ واژه فارسی سره
اطراف، پیرامون، حوالی، حول وحوش، دورتادور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
فلفل
فرهنگ گویش مازندرانی
پشت سرهم، پیاپی
فرهنگ گویش مازندرانی