دهی است از بخش ساردوئیۀ شهرستان جیرفت، واقع در 1000گزی شمال ساردوئیه، سر راه مالرو ساردوئیه به بافت. دارای 35 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی است از بخش ساردوئیۀ شهرستان جیرفت، واقع در 1000گزی شمال ساردوئیه، سر راه مالرو ساردوئیه به بافت. دارای 35 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دور زدن، چرخیدن، گشتن، برای مثال بگرد بر سرم ای آسیای دور زمان / به هر جفا که توانی که سنگ زیرینم (سعدی۲ - ۵۱۵)، تغییر کردن، شدن، برای مثال نگردم از تو تا بی سر «نگردم» / ز تو تا درنگردم بر نگردم (نظامی۲ - ۲۹۷)
دور زدن، چرخیدن، گشتن، برای مِثال بگرد بر سرم ای آسیای دور زمان / به هر جفا که توانی که سنگ زیرینم (سعدی۲ - ۵۱۵)، تغییر کردن، شدن، برای مِثال نگردم از تو تا بی سر «نگردم» / ز تو تا درنگردم بر نگردم (نظامی۲ - ۲۹۷)
اطراف و دور رو. (از برهان) (از آنندراج) : گلشن حسن تو از آب گهر سیراب است گرد رو چاه زنخدان ترا دولاب است. سعید اشرف (از آنندراج). ، تسبیحی از مروارید که زنان بجهت خوش آیندگی بر گرد روی خود بندند. (برهان) (آنندراج). عقدرو که هر دو طرف رو بندند. (فرهنگ رشیدی). زینتی از گل طبیعی یا مصنوعی به زیر گلوی تا بناگوش وبه گرد روی عروس و جز آن استوار کنند: ز جزعش رشتۀ لؤلؤ گسسته ز گوهر گرد رو بر روی بسته. محمد عصار (از فرهنگ رشیدی)
اطراف و دور رو. (از برهان) (از آنندراج) : گلشن حسن تو از آب گهر سیراب است گرد رو چاه زنخدان ترا دولاب است. سعید اشرف (از آنندراج). ، تسبیحی از مروارید که زنان بجهت خوش آیندگی بر گرد روی خود بندند. (برهان) (آنندراج). عقدرو که هر دو طرف رو بندند. (فرهنگ رشیدی). زینتی از گل طبیعی یا مصنوعی به زیر گلوی تا بناگوش وبه گرد روی عروس و جز آن استوار کنند: ز جزعش رشتۀ لؤلؤ گسسته ز گوهر گرد رو بر روی بسته. محمد عصار (از فرهنگ رشیدی)
دهی است از دهستان جیگران (گرمسیر ولد بیگی) بخش ثلاث شهرستان کرمانشاهان، واقع در 7000 گزی خاورسرقلعه، کنار راه فرعی سر پل ذهاب به ازگله. منطقه ای است دشت، هوای آن گرمسیری و دارای 300 تن جمعیت است. آب آنجا از رود خانه سراب دزکده تأمین میشود. محصول آنجا غلات، حبوبات، دیم و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی است از دهستان جیگران (گرمسیر ولد بیگی) بخش ثلاث شهرستان کرمانشاهان، واقع در 7000 گزی خاورسرقلعه، کنار راه فرعی سر پل ذهاب به ازگله. منطقه ای است دشت، هوای آن گرمسیری و دارای 300 تن جمعیت است. آب آنجا از رود خانه سراب دزکده تأمین میشود. محصول آنجا غلات، حبوبات، دیم و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
نام قصبه و قلعه ای از غزنین بر یک منزلی آن از سوی شرق و معرب آن جردیز است. گردیز یک منزلی مشرق غزنین است. (تاریخ مغول تألیف اقبال ص 62). ولایتی بین غزنه و هند. (از معجم البلدان) (مراصدالاطلاع ص 338). گردیز، حمزه بن عبداﷲ الشاری کرد. (تاریخ سیستان ص 24)
نام قصبه و قلعه ای از غزنین بر یک منزلی آن از سوی شرق و معرب آن جردیز است. گردیز یک منزلی مشرق غزنین است. (تاریخ مغول تألیف اقبال ص 62). ولایتی بین غزنه و هند. (از معجم البلدان) (مراصدالاطلاع ص 338). گردیز، حمزه بن عبداﷲ الشاری کرد. (تاریخ سیستان ص 24)
دهی است از دهستان سکمن آباد بخش حومه شهرستان خوی، واقع در 28هزارگزی شمال باختری خوی و هزارگزی شمال راه شوسۀ سیه چشمه به خوی. هوای آن سردسیر و سالم و دارای 842 تن سکنه است. آب آنجا از قنات و چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات و حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی جاجیم بافی است. راه آن مالرو است. در 3هزارگزی جنوب خاوری قریه چشمۀآب معدنی وجود دارد. در دو محل بفاصله 4هزارگزی به نام گردیک بالا و پائین مشهور است و سکنۀ گردیک پائین 381 تن میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان سکمن آباد بخش حومه شهرستان خوی، واقع در 28هزارگزی شمال باختری خوی و هزارگزی شمال راه شوسۀ سیه چشمه به خوی. هوای آن سردسیر و سالم و دارای 842 تن سکنه است. آب آنجا از قنات و چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات و حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی جاجیم بافی است. راه آن مالرو است. در 3هزارگزی جنوب خاوری قریه چشمۀآب معدنی وجود دارد. در دو محل بفاصله 4هزارگزی به نام گردیک بالا و پائین مشهور است و سکنۀ گردیک پائین 381 تن میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از بخش ساردوئیۀ شهرستان جیرفت، واقع در 6000گزی خاور ساردوئیه. کوهستانی و سردسیر است. 50 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و قنات تأمین میشود. محصول آن غلات و حبوبات و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی است از بخش ساردوئیۀ شهرستان جیرفت، واقع در 6000گزی خاور ساردوئیه. کوهستانی و سردسیر است. 50 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و قنات تأمین میشود. محصول آن غلات و حبوبات و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
نام خواهر بهرام چوبینه است و مریم دختر قیصر که مادر شیرویه بود و گردیه خواهر بهرام چوبین که زن او (خسروپرویز) هر دو را به مداین نشاند به دارالملک. (فارسنامۀ ابن البلخی چ لیدن ص 108). و رجوع به امثال و حکم دهخدا ص 1580 شود
نام خواهر بهرام چوبینه است و مریم دختر قیصر که مادر شیرویه بود و گردیه خواهر بهرام چوبین که زن او (خسروپرویز) هر دو را به مداین نشاند به دارالملک. (فارسنامۀ ابن البلخی چ لیدن ص 108). و رجوع به امثال و حکم دهخدا ص 1580 شود
دهی است از دهستان سرشیو بخش مریوان شهرستان سنندج، واقع در 80000گزی خاوری دژ شاهپور و 8000گزی شمال خاوری دره هرد. کوهستانی، هوای آن سرد و دارای 90 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه ها و زه آب درۀ محلی تأمین میشود. محصول آن غلات، لبنیات، توتون و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
دهی است از دهستان سرشیو بخش مریوان شهرستان سنندج، واقع در 80000گزی خاوری دژ شاهپور و 8000گزی شمال خاوری دره هرد. کوهستانی، هوای آن سرد و دارای 90 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه ها و زه آب درۀ محلی تأمین میشود. محصول آن غلات، لبنیات، توتون و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
دهی است از دهستان بویراحمد سردسیر بخش کهکیلویه شهرستان بهبهان واقع در 68 هزارگزی شمال خاوری بهبهان و 29 هزارگزی شمال شوسۀ آرو به بهبهان. هوای آن معتدل. دارای 125 تن سکنه. آب آنجا از رودخانه تأمین میشود. محصول آن غلات و برنج و لبنیات و پشم وشغل اهالی زراعت و حشم داری و صنایع دستی آنان قالیچه و جاجیم بافی. راه آن مالرو است. ساکنین از طایفه بویراحمدی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از دهستان بویراحمد سردسیر بخش کهکیلویه شهرستان بهبهان واقع در 68 هزارگزی شمال خاوری بهبهان و 29 هزارگزی شمال شوسۀ آرو به بهبهان. هوای آن معتدل. دارای 125 تن سکنه. آب آنجا از رودخانه تأمین میشود. محصول آن غلات و برنج و لبنیات و پشم وشغل اهالی زراعت و حشم داری و صنایع دستی آنان قالیچه و جاجیم بافی. راه آن مالرو است. ساکنین از طایفه بویراحمدی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
ده کوچکی است از بخش ساردوئیۀ شهرستان جیرفت، واقع در 3000گزی باختر ساردوئیه و 2000گزی شمال راه فرعی راین به ساردوئیه. دارای 17 تن سکنه است. ساکنین از طایفۀ محمدی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
ده کوچکی است از بخش ساردوئیۀ شهرستان جیرفت، واقع در 3000گزی باختر ساردوئیه و 2000گزی شمال راه فرعی راین به ساردوئیه. دارای 17 تن سکنه است. ساکنین از طایفۀ محمدی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی است از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه، واقع در 4هزارگزی شمال خاوری قره آغاج و 24هزارگزی جنوب خاوری راه شوسۀ مراغه به میانه. هوای آن معتدل و دارای 149 تن جمعیت است. آب آن از چشمه سارها. محصول آنجا غلات، بزرک، زردآلو. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه، واقع در 4هزارگزی شمال خاوری قره آغاج و 24هزارگزی جنوب خاوری راه شوسۀ مراغه به میانه. هوای آن معتدل و دارای 149 تن جمعیت است. آب آن از چشمه سارها. محصول آنجا غلات، بزرک، زردآلو. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
پهلوی گرتیتن، وشتن، اوستا ’ورت’، هندی باستان ’ورتت’، ورت [گردیدن، چرخیدن] ، کردی ’گروان’. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). تطوف. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب). دوران. (منتهی الارب). گشتن. دور زدن. استداره. چرخیدن: در کوی تو ابیشه همی گردم ای نگار دزدیده تا مگرت ببینم به بام بر. شهید بلخی. و شهر حلب یکی باره دارد که سوار بر سر وی گرداگرد وی بگردد. (حدود العالم). خوی هر کسی در نهان و آشکار بگردد چو گردد همی روزگار. اسدی (گرشاسب نامه). کاین سفله جهان بگرد آن گردد کو روی ز روی او بگرداند. ناصرخسرو. گرم سنگ آسیابر سر بگردد دل آن دل نیست کز دلبر بگردد. نظامی. بگرد بر سرم ای آسیای دور زمان بهر جفا که توانی که سنگ زیرینم. سعدی. شاید که آستینت بر سر زنند سعدی تا چون مگس نگردی گرد شکردهانان. سعدی (طیبات). - سر کسی گردیدن، قربان و صدقه او رفتن. بلاگردان او شدن. دور کسی گردیدن. رجوع به ترکیب ’گرد سر کسی گردیدن (گشتن)’ ذیل ’گر’ شود: سرت گردم ای مطرب خوبروی که مرغوله مویی و مرغوله گوی. ظهوری (از مجموعۀ مترادفات ص 298). ، گشتن. گردش. حرکت کردن. سپری کردن: بر اینگونه گردد همی چرخ پیر گهی چون کمان است و گاهی چو تیر. فردوسی. چو پیروز گشتی بترس از گزند که یکسان نگردد سپهر بلند. فردوسی. از جود در جهان بپراکند نام تو گردد همی سپهر سعادت به کام تو. منوچهری. ، راه پیمودن: پس یکسال میگردیدند [تا] آنجا که امروز بغداد است اختیارکردند. (مجمل التواریخ و القصص). چه دانی که گردیدن روزگار به غربت بگرداندش در دیار. سعدی. ، شدن. گشتن: آتشی بنشاند از تن تفت و تیز چون زمانی بگذرد گردد کمیز. رودکی. بخیزد یکی تند گرد از میان که روی اندر آن گرد گردد نفام. دقیقی. کجا تو باشی گردند بی خطر خوبان جمست را چه خطر هر کجا بود یا کند. شاکر بخاری. خردمند گوید که در یک سرای چو فرمان دو گردد نماند بجای. فردوسی. که ز تأثیر چشمۀ خورشید سنگ خارابه کوه زر گردد گرچه آب است قطرۀ باران چون به دریا رسد گهر گردد. عبدالواسع جبلی. ، برگشتن. دور شدن. اعراض. انحراف حاصل کردن. منحرف شدن: سیاوش بدو آفرین کرد سخت که از گوهر تو مگرداد بخت. فردوسی. نداریم چاره در این بند سخت همانا که از ما بگردید بخت. فردوسی. نهانی چرا گفت باید سخن سیاوش ز پیمان نگردد ز بن. فردوسی. ز پیمان بگردند و از راستی گرامی شود کژی و کاستی. فردوسی. بگردند یکسر ز عهد و وفا به بیداد یازند و جور و جفا. فردوسی. نباید که گردی تو ای خوب کیش ز پیمان و عهد و ز گفتار خویش. شمسی (یوسف و زلیخا). نگردم از تو تا بی سر نگردم ز تو تا در نگردم برنگردم. نظامی. ترا که گفت که سعدی نه مرد عشق تو باشد گر از وفات بگردم درست شد که نه مردم. سعدی (طیبات). من اگر چنانکه نهی است نظر به دوست کردن همه عمر توبه کردم که نگردم از مناهی. سعدی (طیبات). ، تغییر یافتن. تحول. تقلب. دیگرگون شدن:...و از پس آن کاری از آن بزرگتر نیفتاد که تاریخ بگردانیدی و هرگز نباشد که این تاریخ بگردد. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). ای دوست بصد گونه بگردی بزمانی گه خوش سخنی گیری و گه تلخ زبانی. فرخی. گوشت فربه زودبه صفرا گردد. (الابنیه عن حقایق الادویه). اخلاص ورزم و شکست نیارم و بر یک حال باشم و نگردم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 317). و تمکین آن باشد، که یک قاعده را از آن بگرداند که قاعده همه کارها بگردد. (تاریخ بیهقی). بدان کز همه چیزها آشکار سبکتر بگردد دل شهریار. اسدی. همی گرددت هر زمان رنگ روی ز پیراهنت بردمیده ست موی. شمسی (یوسف و زلیخا). چو در تحدید جنبش را همی فعل و مکان گوئی و یا گردید از حالی به حالی دون یا والا. ناصرخسرو. و سخن میگفت از قضا وقدر که به هیچ چیز نگردد. (قصص الانبیاء ص 170). بشرحافی گفتی ای قرّایان سفر کنید تا پاک شوید که آب که یکجای ماند بگردد. (کیمیای سعادت). اگر سپهر بگردد ز حال خود تو مگرد وگر زمانه نسازد تو با زمانه بساز. مسعودسعد. هرگز حروف و کلماتش از حال خویش بنگردد. (نوروزنامه). وزیر گفت من به یک حاجت آمده بودم، اما مسئله بگردید و حاجت به سه شد. (مجمل التواریخ والقصص). چون هارون بخواند [نوشتۀ یحیی بن خالد را] لونش بگردید. (مجمل التواریخ و القصص). چو مردم بگرداند آیین و حال بگردد بر او سکۀ ملک و مال. نظامی. یکی صورتی دید صاحب جمال بگردیدش ازشورش عشق حال. سعدی. طالب آن است که از شیر نگرداند روی تا نباید که به شمشیر بگردد رایت. سعدی. از طعنۀ رقیب نگردد عیار من چون زر اگر برند مرا در دهان گاز. حافظ. ، فاسد شدن: و گفت: عارف آن است که هرگز طعام وی نگردد، هر دم خوشبوی تر بود. (تذکره الاولیاء عطار)، منتقل شدن. از جایی به جایی شدن. سفر کردن: در این گیتی سراسر گر بگردی خردمندی نیابی شادمانه. شهید بلخی. و ایشان [تغزغزیان] به تابستان وزمستان از جای بجای همی گردند بر گیاه خوارها و هواهایی که خوشتر بود. (حدود العالم). و میگردند [خرخیزبان] بر آب و گیاه و هوا و مرغزار... (حدود العالم). گفتا مرا چه چاره که آرام هیچ نیست گفتم که زود خیز و همی گرد چام چام. منجیک. قزل گفت چندین که گردیده ای چنین جای محکم کجا دیده ای. سعدی (بوستان). ، سیر و گردش کردن. تفرج. تماشا: میان باغ حرام است بی تو گردیدن که خار با تو مرا به که بی تو گل چیدن. سعدی. ، منقسم شدن.منشعب شدن. مشتق شدن: و شمشیر چهارده گونه است: یکی یمانی، دوم هندی... و باز این انواع به دیگر انواع بگردد که گر همه یاد کنیم دراز گردد. (نوروزنامه). ، سرنگون شدن. سرازیر شدن: نماند به فرزند من نیز تخت بگردد ز تخت و سر آیدش بخت. فردوسی. و طایر اقبال تو مکسورالقلب و مقصوص الجناح از اوج مطامح همت در نشیب نایافت مراد گردید. (مرزبان نامه)، پیچیدن. لغزیدن: چون بگردد پای او در پایدان آشکوخیده بماند همچنان. رودکی. ، روی آوردن. متوجه شدن: چنین گفت رستم که گردان سپهر ببینیم تابر که گردد به مهر. فردوسی. خدای تعالی... بر خلق روی زمین واجب کرده که بدان دو قوه بباید گردید و بدان راه راست ایزدی بدانست. (تاریخ بیهقی). توحید تو تمام بدو گردد دانستی ار تو واحد یکتا را. ناصرخسرو. ، جستجو کردن. تفحص کردن: یکی را پسر گم شد از راحله شبانگه بگردید در قافله. سعدی (بوستان). ، تصفح. ورق ورق زدن اوراق کتاب را. - از فرمان کسی گردیدن، سر پیچیدن. نافرمانی. روتافتن: کسی گو بگردد ز فرمان ما بپیچد دل از رای و پیمان ما. فردوسی. - بازگردیدن، مراجعت کردن. برگشتن: و آن کارها مانده است و اندیشه مند بودند که بازگردد یا نه. (تاریخ بیهقی). که وی [آلتونتاش] را به بلخ برده آید... تا سوی خوارزم بازگردد. (تاریخ بیهقی). کز در بیدادگران بازگرد گرد سراپردۀ این راز گرد. نظامی. هرکه طلبکار اوست روی نتابد ز تیغ وآنکه هوادار اوست بازنگردد به تیر. سعدی. - ، منتهی شدن. انجامیدن: بدو هفت گردد تمام و درست بدان بازگردد که بود از نخست. فردوسی. گفتم... که چه میباید نبشت، گفت [مسعود] ... آنچه به فراغ دل بازگردد. (تاریخ بیهقی). - باهم بگردیدن، با یکدیگر جنگ کردن و گلاویز شدن: تو هم این ساعت از لشکر خویش بیرون آی تا با هم بگردیم تا دست که را بود. (اسکندرنامۀ نسخۀ سعید نفیسی). فردا میعاد است که بیائیم و هر دو لشکر برابر بایستند و من و تو هر دو با هم بگردیم تا خود بخت و دولت کرا مساعدت کند. (اسکندرنامۀ نسخۀ سعید نفیسی). بیرون آی تا من از میان لشکر بیرون آیم و هر دو با هم بگردیم. (اسکندرنامۀ نسخۀ سعید نفیسی). - برگردیدن، اعراض. تجاوز. میل: من هم اول روز گفتم جان فدای روی تو شرط مردی نیست برگردیدن از گفتار خویش. سعدی. - در دل گردیدن یا گذشتن،خطور کردن: گفت: بر دلم میگردد شکر این چندین نعمت را که تازه گشت بی رنجی که رسید و یافتنه که بپای شد، غزوی کنیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 384). هرچه در سر نباشدش آن نیست هرچه در دل بگرددش آن باد. مسعودسعد. - دل گردیدن، متنفر شدن. مکدر شدن: و دیگران... و حدیث عباسه... تا رشید را دل بگردید. پس رشید همه را بفرمود گرفتن و جعفر را بکشت. (مجمل التواریخ و القصص). - روزگار برگردیدن، تحول و تغییر زمانه. بخت برگشتن: کس این کند که ز یار و دیار برگردد کند هرآینه چون روزگار برگردد. سعدی. - سر گردیدن، گیج خوردن. گیج افتادن: دلش نگیرد از این دشت و کوه و بیشه و رود سرش نگردد از این آب کند و کورۀ خر. عنصری. سر همی گرددم زاشک دو چشم همه تن در میان در دور است. مسعودسعد. - گرد کسی و چیزی گردیدن، در اطراف آن گشتن: کسی کو نهد دل به مشتی گیا نگردد به گرد تو چون آسیا. نظامی. - ، متوجه و ملازم آن بودن. به گرد دروغ ایچگونه مگرد چو گردی بود بخت را روی زرد. فردوسی. - گردیدن زبان یا زبان گردیدن، گردش زبان. سخن گفتن، مجازاً توانا بودن و برنگردیدن زبان، قادر به سخن گفتن نشدن: چو کوشیدم که حال خودبگویم زبانم برنگردید از نیوشه. بخاری. سخنوران و ستایشگران گیتی را همی نگردد جز بر مدیح خواجه زبان. فرخی
پهلوی گرتیتن، وشتن، اوستا ’ورت’، هندی باستان ’ورتت’، ورت [گردیدن، چرخیدن] ، کردی ’گروان’. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). تطوف. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب). دَوَران. (منتهی الارب). گشتن. دور زدن. استداره. چرخیدن: در کوی تو ابیشه همی گردم ای نگار دزدیده تا مگرت ببینم به بام بر. شهید بلخی. و شهر حلب یکی باره دارد که سوار بر سر وی گرداگرد وی بگردد. (حدود العالم). خوی هر کسی در نهان و آشکار بگردد چو گردد همی روزگار. اسدی (گرشاسب نامه). کاین سفله جهان بگرد آن گردد کو روی ز روی او بگرداند. ناصرخسرو. گرم سنگ آسیابر سر بگردد دل آن دل نیست کز دلبر بگردد. نظامی. بگرد بر سرم ای آسیای دور زمان بهر جفا که توانی که سنگ زیرینم. سعدی. شاید که آستینت بر سر زنند سعدی تا چون مگس نگردی گرد شکردهانان. سعدی (طیبات). - سر کسی گردیدن، قربان و صدقه او رفتن. بلاگردان او شدن. دور کسی گردیدن. رجوع به ترکیب ’گرد سر کسی گردیدن (گشتن)’ ذیل ’گر’ شود: سرت گردم ای مطرب خوبروی که مرغوله مویی و مرغوله گوی. ظهوری (از مجموعۀ مترادفات ص 298). ، گشتن. گردش. حرکت کردن. سپری کردن: بر اینگونه گردد همی چرخ پیر گهی چون کمان است و گاهی چو تیر. فردوسی. چو پیروز گشتی بترس از گزند که یکسان نگردد سپهر بلند. فردوسی. از جود در جهان بپراکند نام تو گردد همی سپهر سعادت به کام تو. منوچهری. ، راه پیمودن: پس یکسال میگردیدند [تا] آنجا که امروز بغداد است اختیارکردند. (مجمل التواریخ و القصص). چه دانی که گردیدن روزگار به غربت بگرداندش در دیار. سعدی. ، شدن. گشتن: آتشی بنشاند از تن تفت و تیز چون زمانی بگذرد گردد کمیز. رودکی. بخیزد یکی تند گرد از میان که روی اندر آن گرد گردد نفام. دقیقی. کجا تو باشی گردند بی خطر خوبان جمست را چه خطر هر کجا بود یا کند. شاکر بخاری. خردمند گوید که در یک سرای چو فرمان دو گردد نماند بجای. فردوسی. که ز تأثیر چشمۀ خورشید سنگ خارابه کوه زر گردد گرچه آب است قطرۀ باران چون به دریا رسد گهر گردد. عبدالواسع جبلی. ، برگشتن. دور شدن. اعراض. انحراف حاصل کردن. منحرف شدن: سیاوش بدو آفرین کرد سخت که از گوهر تو مگرداد بخت. فردوسی. نداریم چاره در این بند سخت همانا که از ما بگردید بخت. فردوسی. نهانی چرا گفت باید سخن سیاوش ز پیمان نگردد ز بن. فردوسی. ز پیمان بگردند و از راستی گرامی شود کژی و کاستی. فردوسی. بگردند یکسر ز عهد و وفا به بیداد یازند و جور و جفا. فردوسی. نباید که گردی تو ای خوب کیش ز پیمان و عهد و ز گفتار خویش. شمسی (یوسف و زلیخا). نگردم از تو تا بی سر نگردم ز تو تا در نگردم برنگردم. نظامی. ترا که گفت که سعدی نه مرد عشق تو باشد گر از وفات بگردم درست شد که نه مردم. سعدی (طیبات). من اگر چنانکه نهی است نظر به دوست کردن همه عمر توبه کردم که نگردم از مناهی. سعدی (طیبات). ، تغییر یافتن. تحول. تقلب. دیگرگون شدن:...و از پس آن کاری از آن بزرگتر نیفتاد که تاریخ بگردانیدی و هرگز نباشد که این تاریخ بگردد. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). ای دوست بصد گونه بگردی بزمانی گه خوش سخنی گیری و گه تلخ زبانی. فرخی. گوشت فربه زودبه صفرا گردد. (الابنیه عن حقایق الادویه). اخلاص ورزم و شکست نیارم و بر یک حال باشم و نگردم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 317). و تمکین آن باشد، که یک قاعده را از آن بگرداند که قاعده همه کارها بگردد. (تاریخ بیهقی). بدان کز همه چیزها آشکار سبکتر بگردد دل شهریار. اسدی. همی گرددت هر زمان رنگ روی ز پیراهنت بردمیده ست موی. شمسی (یوسف و زلیخا). چو در تحدید جنبش را همی فعل و مکان گوئی و یا گردید از حالی به حالی دون یا والا. ناصرخسرو. و سخن میگفت از قضا وقدر که به هیچ چیز نگردد. (قصص الانبیاء ص 170). بشرحافی گفتی ای قرّایان سفر کنید تا پاک شوید که آب که یکجای ماند بگردد. (کیمیای سعادت). اگر سپهر بگردد ز حال خود تو مگرد وگر زمانه نسازد تو با زمانه بساز. مسعودسعد. هرگز حروف و کلماتش از حال خویش بنگردد. (نوروزنامه). وزیر گفت من به یک حاجت آمده بودم، اما مسئله بگردید و حاجت به سه شد. (مجمل التواریخ والقصص). چون هارون بخواند [نوشتۀ یحیی بن خالد را] لونش بگردید. (مجمل التواریخ و القصص). چو مردم بگرداند آیین و حال بگردد بر او سکۀ ملک و مال. نظامی. یکی صورتی دید صاحب جمال بگردیدش ازشورش عشق حال. سعدی. طالب آن است که از شیر نگرداند روی تا نباید که به شمشیر بگردد رایت. سعدی. از طعنۀ رقیب نگردد عیار من چون زر اگر برند مرا در دهان گاز. حافظ. ، فاسد شدن: و گفت: عارف آن است که هرگز طعام وی نگردد، هر دم خوشبوی تر بود. (تذکره الاولیاء عطار)، منتقل شدن. از جایی به جایی شدن. سفر کردن: در این گیتی سراسر گر بگردی خردمندی نیابی شادمانه. شهید بلخی. و ایشان [تغزغزیان] به تابستان وزمستان از جای بجای همی گردند بر گیاه خوارها و هواهایی که خوشتر بود. (حدود العالم). و میگردند [خرخیزبان] بر آب و گیاه و هوا و مرغزار... (حدود العالم). گفتا مرا چه چاره که آرام هیچ نیست گفتم که زود خیز و همی گرد چام چام. منجیک. قزل گفت چندین که گردیده ای چنین جای محکم کجا دیده ای. سعدی (بوستان). ، سیر و گردش کردن. تفرج. تماشا: میان باغ حرام است بی تو گردیدن که خار با تو مرا به که بی تو گل چیدن. سعدی. ، منقسم شدن.منشعب شدن. مشتق شدن: و شمشیر چهارده گونه است: یکی یمانی، دوم هندی... و باز این انواع به دیگر انواع بگردد که گر همه یاد کنیم دراز گردد. (نوروزنامه). ، سرنگون شدن. سرازیر شدن: نماند به فرزند من نیز تخت بگردد ز تخت و سر آیدْش ْ بخت. فردوسی. و طایر اقبال تو مکسورالقلب و مقصوص الجناح از اوج مطامح همت در نشیب نایافت مراد گردید. (مرزبان نامه)، پیچیدن. لغزیدن: چون بگردد پای او در پایدان آشکوخیده بماند همچنان. رودکی. ، روی آوردن. متوجه شدن: چنین گفت رستم که گردان سپهر ببینیم تابر که گردد به مهر. فردوسی. خدای تعالی... بر خلق روی زمین واجب کرده که بدان دو قوه بباید گردید و بدان راه راست ایزدی بدانست. (تاریخ بیهقی). توحید تو تمام بدو گردد دانستی ار تو واحد یکتا را. ناصرخسرو. ، جستجو کردن. تفحص کردن: یکی را پسر گم شد از راحله شبانگه بگردید در قافله. سعدی (بوستان). ، تصفح. ورق ورق زدن اوراق کتاب را. - از فرمان کسی گردیدن، سر پیچیدن. نافرمانی. روتافتن: کسی گو بگردد ز فرمان ما بپیچد دل از رای و پیمان ما. فردوسی. - بازگردیدن، مراجعت کردن. برگشتن: و آن کارها مانده است و اندیشه مند بودند که بازگردد یا نه. (تاریخ بیهقی). که وی [آلتونتاش] را به بلخ برده آید... تا سوی خوارزم بازگردد. (تاریخ بیهقی). کز در بیدادگران بازگرد گرد سراپردۀ این راز گرد. نظامی. هرکه طلبکار اوست روی نتابد ز تیغ وآنکه هوادار اوست بازنگردد به تیر. سعدی. - ، منتهی شدن. انجامیدن: بدو هفت گردد تمام و درست بدان بازگردد که بود از نخست. فردوسی. گفتم... که چه میباید نبشت، گفت [مسعود] ... آنچه به فراغ دل بازگردد. (تاریخ بیهقی). - باهم بگردیدن، با یکدیگر جنگ کردن و گلاویز شدن: تو هم این ساعت از لشکر خویش بیرون آی تا با هم بگردیم تا دست که را بود. (اسکندرنامۀ نسخۀ سعید نفیسی). فردا میعاد است که بیائیم و هر دو لشکر برابر بایستند و من و تو هر دو با هم بگردیم تا خود بخت و دولت کرا مساعدت کند. (اسکندرنامۀ نسخۀ سعید نفیسی). بیرون آی تا من از میان لشکر بیرون آیم و هر دو با هم بگردیم. (اسکندرنامۀ نسخۀ سعید نفیسی). - برگردیدن، اعراض. تجاوز. میل: من هم اول روز گفتم جان فدای روی تو شرط مردی نیست برگردیدن از گفتار خویش. سعدی. - در دل گردیدن یا گذشتن،خطور کردن: گفت: بر دلم میگردد شکر این چندین نعمت را که تازه گشت بی رنجی که رسید و یافتنه که بپای شد، غزوی کنیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 384). هرچه در سر نباشدش آن نیست هرچه در دل بگرددش آن باد. مسعودسعد. - دل گردیدن، متنفر شدن. مکدر شدن: و دیگران... و حدیث عباسه... تا رشید را دل بگردید. پس رشید همه را بفرمود گرفتن و جعفر را بکشت. (مجمل التواریخ و القصص). - روزگار برگردیدن، تحول و تغییر زمانه. بخت برگشتن: کس این کند که ز یار و دیار برگردد کند هرآینه چون روزگار برگردد. سعدی. - سر گردیدن، گیج خوردن. گیج افتادن: دلش نگیرد از این دشت و کوه و بیشه و رود سرش نگردد از این آب کند و کورۀ خر. عنصری. سر همی گرددم زاشک دو چشم همه تن در میان در دور است. مسعودسعد. - گرد کسی و چیزی گردیدن، در اطراف آن گشتن: کسی کو نهد دل به مشتی گیا نگردد به گرد تو چون آسیا. نظامی. - ، متوجه و ملازم آن بودن. به گرد دروغ ایچگونه مگرد چو گردی بود بخت را روی زرد. فردوسی. - گردیدن زبان یا زبان گردیدن، گردش زبان. سخن گفتن، مجازاً توانا بودن و برنگردیدن زبان، قادر به سخن گفتن نشدن: چو کوشیدم که حال خودبگویم زبانم برنگردید از نیوشه. بخاری. سخنوران و ستایشگران گیتی را همی نگردد جز بر مدیح خواجه زبان. فرخی
دهی است از دهستان شهرویران بخش حومه شهرستان مهاباد، واقع در 27500گزی شمال مهاباد و 7هزارگزی شمال خاوری راه شوسۀ مهاباد به ارومیه. هوای آن معتدل و مالاریائی و دارای 492 تن سکنه است. آب آنجا از رود خانه مهاباد تأمین میشود. محصول آن غلات، چغندر، توتون و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان شهرویران بخش حومه شهرستان مهاباد، واقع در 27500گزی شمال مهاباد و 7هزارگزی شمال خاوری راه شوسۀ مهاباد به ارومیه. هوای آن معتدل و مالاریائی و دارای 492 تن سکنه است. آب آنجا از رود خانه مهاباد تأمین میشود. محصول آن غلات، چغندر، توتون و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
نام یکی از دهستانهای 7 گانه بخش سلماس شهرستان خوی در جنوب باختری بخش واقع و یک منطقۀ کوچک کوهستانی میباشد. دهستان گردیان از شمال محدود است به دهستان چهریق و شینطال، از جنوب به صومای و شپیران، از خاور به صومای و حومه و از باختر به شینطال و شپیران. آب و هوای آن تقریباً معتدل و سالم و ساکنین آن مسلمانند. اهالی این منطقه از طایفۀ شکاک میباشد. آب این دهستان بوسیلۀ رود یله زی - که از دهستان شپیران سرازیر میشود پس از خروج از این منطقه به نام زولا معروف است - تأمین میگردد. غیر از این رودخانه، چشمه های گوارا که آب آشامیدنی اهالی از آنها تأمین میشود وجود دارد. دهستان گردیان از 14 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمع نفوس آن در حدود 930 نفر و قرای مهم آن بشرح زیر است: گردیان (مرکز دهستان) ، الیاس و شیوا. در راههای این دهستان تمام پیاده رو و مالرو بوده، فقط یک راه ارابه رو در درۀ شیرانی دارد که آن هم قابل اتومبیل رانی نمیباشد. محصولات عمده آن غلات و محصولات دامی است. صادرات آنها غلات، روغن، پشم و گوسفند است. ارتفاعات مهم این دهستان کوه یونجه لیق است که در قسمت خاوری دهستان واقع شده و ارتفاع آن تقریباً به 2580هزار گز میرسد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
نام یکی از دهستانهای 7 گانه بخش سلماس شهرستان خوی در جنوب باختری بخش واقع و یک منطقۀ کوچک کوهستانی میباشد. دهستان گردیان از شمال محدود است به دهستان چهریق و شینطال، از جنوب به صومای و شپیران، از خاور به صومای و حومه و از باختر به شینطال و شپیران. آب و هوای آن تقریباً معتدل و سالم و ساکنین آن مسلمانند. اهالی این منطقه از طایفۀ شکاک میباشد. آب این دهستان بوسیلۀ رود یله زی - که از دهستان شپیران سرازیر میشود پس از خروج از این منطقه به نام زولا معروف است - تأمین میگردد. غیر از این رودخانه، چشمه های گوارا که آب آشامیدنی اهالی از آنها تأمین میشود وجود دارد. دهستان گردیان از 14 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمع نفوس آن در حدود 930 نفر و قرای مهم آن بشرح زیر است: گردیان (مرکز دهستان) ، الیاس و شیوا. در راههای این دهستان تمام پیاده رو و مالرو بوده، فقط یک راه ارابه رو در درۀ شیرانی دارد که آن هم قابل اتومبیل رانی نمیباشد. محصولات عمده آن غلات و محصولات دامی است. صادرات آنها غلات، روغن، پشم و گوسفند است. ارتفاعات مهم این دهستان کوه یونجه لیق است که در قسمت خاوری دهستان واقع شده و ارتفاع آن تقریباً به 2580هزار گز میرسد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
پادشاه کاپادوکیه که مهرداد ششم و تیگران او را بر تخت نشانده بودند. (ایران باستان ص 2274). گره گردیوس مثلی است و آن چنین بوده است که ارابه ای از زمان گردیوس باقیمانده و قید آن ترکیب یافته بود از گره هایی که ماهرانه یکی را روی دیگری زده بودند و کسی نمیتوانست این گره هارا باز کند. غیب گویی گفته بود که هر کس این گره ها را باز کند آسیا از آن او خواهد بود تا اینکه اسکندر داوطلب شد ولی از باز کردن آنها عاجز ماند و شمشیر خود را کشیده رشته ها را برید و گفت: تفاوت نمیکند این هم یک نوع گشودن است. این قضیه ضرب المثل شده، در مواردی که کسی مسئلۀ غامض و لاینحلی را حل نکند، ولی زود با تردستی آن را از میان بردارد، گویند: ’گره گردیوس را برید’. و رجوع به ایران باستان ص 1284 شود
پادشاه کاپادوکیه که مهرداد ششم و تیگران او را بر تخت نشانده بودند. (ایران باستان ص 2274). گره گردیوس مثلی است و آن چنین بوده است که ارابه ای از زمان گردیوس باقیمانده و قید آن ترکیب یافته بود از گره هایی که ماهرانه یکی را روی دیگری زده بودند و کسی نمیتوانست این گره هارا باز کند. غیب گویی گفته بود که هر کس این گره ها را باز کند آسیا از آن او خواهد بود تا اینکه اسکندر داوطلب شد ولی از باز کردن آنها عاجز ماند و شمشیر خود را کشیده رشته ها را برید و گفت: تفاوت نمیکند این هم یک نوع گشودن است. این قضیه ضرب المثل شده، در مواردی که کسی مسئلۀ غامض و لاینحلی را حل نکند، ولی زود با تردستی آن را از میان بردارد، گویند: ’گره گردیوس را برید’. و رجوع به ایران باستان ص 1284 شود