جدول جو
جدول جو

معنی گردیدن - جستجوی لغت در جدول جو

گردیدن
دور زدن، چرخیدن، گشتن، برای مثال بگرد بر سرم ای آسیای دور زمان / به هر جفا که توانی که سنگ زیرینم (سعدی۲ - ۵۱۵)، تغییر کردن، شدن، برای مثال نگردم از تو تا بی سر «نگردم» / ز تو تا درنگردم بر نگردم (نظامی۲ - ۲۹۷)
تصویری از گردیدن
تصویر گردیدن
فرهنگ فارسی عمید
گردیدن
(بَ کَ دَ)
پهلوی گرتیتن، وشتن، اوستا ’ورت’، هندی باستان ’ورتت’، ورت [گردیدن، چرخیدن] ، کردی ’گروان’. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). تطوف. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب). دوران. (منتهی الارب). گشتن. دور زدن. استداره. چرخیدن:
در کوی تو ابیشه همی گردم ای نگار
دزدیده تا مگرت ببینم به بام بر.
شهید بلخی.
و شهر حلب یکی باره دارد که سوار بر سر وی گرداگرد وی بگردد. (حدود العالم).
خوی هر کسی در نهان و آشکار
بگردد چو گردد همی روزگار.
اسدی (گرشاسب نامه).
کاین سفله جهان بگرد آن گردد
کو روی ز روی او بگرداند.
ناصرخسرو.
گرم سنگ آسیابر سر بگردد
دل آن دل نیست کز دلبر بگردد.
نظامی.
بگرد بر سرم ای آسیای دور زمان
بهر جفا که توانی که سنگ زیرینم.
سعدی.
شاید که آستینت بر سر زنند سعدی
تا چون مگس نگردی گرد شکردهانان.
سعدی (طیبات).
- سر کسی گردیدن، قربان و صدقه او رفتن. بلاگردان او شدن. دور کسی گردیدن.
رجوع به ترکیب ’گرد سر کسی گردیدن (گشتن)’ ذیل ’گر’ شود:
سرت گردم ای مطرب خوبروی
که مرغوله مویی و مرغوله گوی.
ظهوری (از مجموعۀ مترادفات ص 298).
، گشتن. گردش. حرکت کردن. سپری کردن:
بر اینگونه گردد همی چرخ پیر
گهی چون کمان است و گاهی چو تیر.
فردوسی.
چو پیروز گشتی بترس از گزند
که یکسان نگردد سپهر بلند.
فردوسی.
از جود در جهان بپراکند نام تو
گردد همی سپهر سعادت به کام تو.
منوچهری.
، راه پیمودن: پس یکسال میگردیدند [تا] آنجا که امروز بغداد است اختیارکردند. (مجمل التواریخ و القصص).
چه دانی که گردیدن روزگار
به غربت بگرداندش در دیار.
سعدی.
، شدن. گشتن:
آتشی بنشاند از تن تفت و تیز
چون زمانی بگذرد گردد کمیز.
رودکی.
بخیزد یکی تند گرد از میان
که روی اندر آن گرد گردد نفام.
دقیقی.
کجا تو باشی گردند بی خطر خوبان
جمست را چه خطر هر کجا بود یا کند.
شاکر بخاری.
خردمند گوید که در یک سرای
چو فرمان دو گردد نماند بجای.
فردوسی.
که ز تأثیر چشمۀ خورشید
سنگ خارابه کوه زر گردد
گرچه آب است قطرۀ باران
چون به دریا رسد گهر گردد.
عبدالواسع جبلی.
، برگشتن. دور شدن. اعراض. انحراف حاصل کردن. منحرف شدن:
سیاوش بدو آفرین کرد سخت
که از گوهر تو مگرداد بخت.
فردوسی.
نداریم چاره در این بند سخت
همانا که از ما بگردید بخت.
فردوسی.
نهانی چرا گفت باید سخن
سیاوش ز پیمان نگردد ز بن.
فردوسی.
ز پیمان بگردند و از راستی
گرامی شود کژی و کاستی.
فردوسی.
بگردند یکسر ز عهد و وفا
به بیداد یازند و جور و جفا.
فردوسی.
نباید که گردی تو ای خوب کیش
ز پیمان و عهد و ز گفتار خویش.
شمسی (یوسف و زلیخا).
نگردم از تو تا بی سر نگردم
ز تو تا در نگردم برنگردم.
نظامی.
ترا که گفت که سعدی نه مرد عشق تو باشد
گر از وفات بگردم درست شد که نه مردم.
سعدی (طیبات).
من اگر چنانکه نهی است نظر به دوست کردن
همه عمر توبه کردم که نگردم از مناهی.
سعدی (طیبات).
، تغییر یافتن. تحول. تقلب. دیگرگون شدن:...و از پس آن کاری از آن بزرگتر نیفتاد که تاریخ بگردانیدی و هرگز نباشد که این تاریخ بگردد. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).
ای دوست بصد گونه بگردی بزمانی
گه خوش سخنی گیری و گه تلخ زبانی.
فرخی.
گوشت فربه زودبه صفرا گردد. (الابنیه عن حقایق الادویه). اخلاص ورزم و شکست نیارم و بر یک حال باشم و نگردم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 317). و تمکین آن باشد، که یک قاعده را از آن بگرداند که قاعده همه کارها بگردد. (تاریخ بیهقی).
بدان کز همه چیزها آشکار
سبکتر بگردد دل شهریار.
اسدی.
همی گرددت هر زمان رنگ روی
ز پیراهنت بردمیده ست موی.
شمسی (یوسف و زلیخا).
چو در تحدید جنبش را همی فعل و مکان گوئی
و یا گردید از حالی به حالی دون یا والا.
ناصرخسرو.
و سخن میگفت از قضا وقدر که به هیچ چیز نگردد. (قصص الانبیاء ص 170). بشرحافی گفتی ای قرّایان سفر کنید تا پاک شوید که آب که یکجای ماند بگردد. (کیمیای سعادت).
اگر سپهر بگردد ز حال خود تو مگرد
وگر زمانه نسازد تو با زمانه بساز.
مسعودسعد.
هرگز حروف و کلماتش از حال خویش بنگردد. (نوروزنامه). وزیر گفت من به یک حاجت آمده بودم، اما مسئله بگردید و حاجت به سه شد. (مجمل التواریخ والقصص). چون هارون بخواند [نوشتۀ یحیی بن خالد را] لونش بگردید. (مجمل التواریخ و القصص).
چو مردم بگرداند آیین و حال
بگردد بر او سکۀ ملک و مال.
نظامی.
یکی صورتی دید صاحب جمال
بگردیدش ازشورش عشق حال.
سعدی.
طالب آن است که از شیر نگرداند روی
تا نباید که به شمشیر بگردد رایت.
سعدی.
از طعنۀ رقیب نگردد عیار من
چون زر اگر برند مرا در دهان گاز.
حافظ.
، فاسد شدن: و گفت: عارف آن است که هرگز طعام وی نگردد، هر دم خوشبوی تر بود. (تذکره الاولیاء عطار)، منتقل شدن. از جایی به جایی شدن. سفر کردن:
در این گیتی سراسر گر بگردی
خردمندی نیابی شادمانه.
شهید بلخی.
و ایشان [تغزغزیان] به تابستان وزمستان از جای بجای همی گردند بر گیاه خوارها و هواهایی که خوشتر بود. (حدود العالم). و میگردند [خرخیزبان] بر آب و گیاه و هوا و مرغزار... (حدود العالم).
گفتا مرا چه چاره که آرام هیچ نیست
گفتم که زود خیز و همی گرد چام چام.
منجیک.
قزل گفت چندین که گردیده ای
چنین جای محکم کجا دیده ای.
سعدی (بوستان).
، سیر و گردش کردن. تفرج. تماشا:
میان باغ حرام است بی تو گردیدن
که خار با تو مرا به که بی تو گل چیدن.
سعدی.
، منقسم شدن.منشعب شدن. مشتق شدن: و شمشیر چهارده گونه است: یکی یمانی، دوم هندی... و باز این انواع به دیگر انواع بگردد که گر همه یاد کنیم دراز گردد. (نوروزنامه).
، سرنگون شدن. سرازیر شدن:
نماند به فرزند من نیز تخت
بگردد ز تخت و سر آیدش بخت.
فردوسی.
و طایر اقبال تو مکسورالقلب و مقصوص الجناح از اوج مطامح همت در نشیب نایافت مراد گردید. (مرزبان نامه)، پیچیدن. لغزیدن:
چون بگردد پای او در پایدان
آشکوخیده بماند همچنان.
رودکی.
، روی آوردن. متوجه شدن:
چنین گفت رستم که گردان سپهر
ببینیم تابر که گردد به مهر.
فردوسی.
خدای تعالی... بر خلق روی زمین واجب کرده که بدان دو قوه بباید گردید و بدان راه راست ایزدی بدانست. (تاریخ بیهقی).
توحید تو تمام بدو گردد
دانستی ار تو واحد یکتا را.
ناصرخسرو.
، جستجو کردن. تفحص کردن:
یکی را پسر گم شد از راحله
شبانگه بگردید در قافله.
سعدی (بوستان).
، تصفح. ورق ورق زدن اوراق کتاب را.
- از فرمان کسی گردیدن، سر پیچیدن. نافرمانی. روتافتن:
کسی گو بگردد ز فرمان ما
بپیچد دل از رای و پیمان ما.
فردوسی.
- بازگردیدن، مراجعت کردن. برگشتن: و آن کارها مانده است و اندیشه مند بودند که بازگردد یا نه. (تاریخ بیهقی). که وی [آلتونتاش] را به بلخ برده آید... تا سوی خوارزم بازگردد. (تاریخ بیهقی).
کز در بیدادگران بازگرد
گرد سراپردۀ این راز گرد.
نظامی.
هرکه طلبکار اوست روی نتابد ز تیغ
وآنکه هوادار اوست بازنگردد به تیر.
سعدی.
- ، منتهی شدن. انجامیدن:
بدو هفت گردد تمام و درست
بدان بازگردد که بود از نخست.
فردوسی.
گفتم... که چه میباید نبشت، گفت [مسعود] ... آنچه به فراغ دل بازگردد. (تاریخ بیهقی).
- باهم بگردیدن، با یکدیگر جنگ کردن و گلاویز شدن: تو هم این ساعت از لشکر خویش بیرون آی تا با هم بگردیم تا دست که را بود. (اسکندرنامۀ نسخۀ سعید نفیسی). فردا میعاد است که بیائیم و هر دو لشکر برابر بایستند و من و تو هر دو با هم بگردیم تا خود بخت و دولت کرا مساعدت کند. (اسکندرنامۀ نسخۀ سعید نفیسی). بیرون آی تا من از میان لشکر بیرون آیم و هر دو با هم بگردیم. (اسکندرنامۀ نسخۀ سعید نفیسی).
- برگردیدن، اعراض. تجاوز. میل:
من هم اول روز گفتم جان فدای روی تو
شرط مردی نیست برگردیدن از گفتار خویش.
سعدی.
- در دل گردیدن یا گذشتن،خطور کردن: گفت: بر دلم میگردد شکر این چندین نعمت را که تازه گشت بی رنجی که رسید و یافتنه که بپای شد، غزوی کنیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 384).
هرچه در سر نباشدش آن نیست
هرچه در دل بگرددش آن باد.
مسعودسعد.
- دل گردیدن، متنفر شدن. مکدر شدن: و دیگران... و حدیث عباسه... تا رشید را دل بگردید. پس رشید همه را بفرمود گرفتن و جعفر را بکشت. (مجمل التواریخ و القصص).
- روزگار برگردیدن، تحول و تغییر زمانه. بخت برگشتن:
کس این کند که ز یار و دیار برگردد
کند هرآینه چون روزگار برگردد.
سعدی.
- سر گردیدن، گیج خوردن. گیج افتادن:
دلش نگیرد از این دشت و کوه و بیشه و رود
سرش نگردد از این آب کند و کورۀ خر.
عنصری.
سر همی گرددم زاشک دو چشم
همه تن در میان در دور است.
مسعودسعد.
- گرد کسی و چیزی گردیدن، در اطراف آن گشتن:
کسی کو نهد دل به مشتی گیا
نگردد به گرد تو چون آسیا.
نظامی.
- ، متوجه و ملازم آن بودن.
به گرد دروغ ایچگونه مگرد
چو گردی بود بخت را روی زرد.
فردوسی.
- گردیدن زبان یا زبان گردیدن، گردش زبان. سخن گفتن، مجازاً توانا بودن و برنگردیدن زبان، قادر به سخن گفتن نشدن:
چو کوشیدم که حال خودبگویم
زبانم برنگردید از نیوشه.
بخاری.
سخنوران و ستایشگران گیتی را
همی نگردد جز بر مدیح خواجه زبان.
فرخی
لغت نامه دهخدا
گردیدن
دور زدن، گشتن
تصویری از گردیدن
تصویر گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
گردیدن
((گَ دَ))
گشتن، شدن، چرخیدن، تغییر یافتن، تحول یافتن، حرکت کردن، راه پیمودن، متوجه بودن، روی آوردن، مقابله کردن، نبرد کردن
تصویری از گردیدن
تصویر گردیدن
فرهنگ فارسی معین
گردیدن
حرکت کردن، راه پیمودن، گشتن، چرخ زدن، دورزدن، شدن، تحول یافتن، تغییریافتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گرزیدن
تصویر گرزیدن
شکوه کردن، زاری کردن، توبه کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گندیدن
تصویر گندیدن
بدبو شدن، فاسد شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برگردیدن
تصویر برگردیدن
برگشتن، واپس آمدن، بازآمدن، مراجعت کردن، خلاف کردن، اعراض کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بردیدن
تصویر بردیدن
از راه به طرفی شدن، دور گردیدن از سر راه، برگردیدن، برای مثال همت بلنددار که با همت خسیس / چاووش پادشاه براند تو را که «برد!» (مولوی۲ - ۲۲۷)، بردابرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گرویدن
تصویر گرویدن
ایمان آوردن، باور کردن، به کسی یا چیزی عقیده پیدا کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گرییدن
تصویر گرییدن
گریستن، گریه کردن، اشک ریختن
فرهنگ فارسی عمید
(گَ دی دَ)
مرکّب از: گردیدن + ی، پسوند لیاقت، لایق گردیدن. مناسب گشتن. و رجوع به معانی گردیدن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از گرییدن
تصویر گرییدن
گریستن اشک ریختن: و بر مظلومی ها ببل و درد دل او میگریند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرویدن
تصویر گرویدن
ایمان آوردن، تصدیق نمودن، قبول و اذعان کردن، تصدیق
فرهنگ لغت هوشیار
مدور شدن گرد گشتن استداره، جمع شدن گردآمدن اجتماع کردن: این مجلس سلطان را که این جا نشسته ایم هیچ حرمت نیست ما کاری را اینجا گرد شده ایم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گردیده
تصویر گردیده
گشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بردیدن
تصویر بردیدن
از سر راه دور شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برگردیدن
تصویر برگردیدن
مراجعت کردن، واپس آمدن، باز آمدن، عدول کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گردیدنی
تصویر گردیدنی
لایق گردیدن مناسب گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برگردیدن
تصویر برگردیدن
((~. گَ دَ))
مراجعت کردن، تغییر یافتن، واژگون شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بردیدن
تصویر بردیدن
((بَ. دَ))
دور گشتن از راه اصلی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گرویدن
تصویر گرویدن
((گِ رَ دَ))
ایمان آوردن، پذیرفتن، قبول کردن
فرهنگ فارسی معین
((گَ دَ))
خراب شدن غذایی بر اثر فعالیت باکتری ها به صورت پیدا شدن بوی بد و تغییر طعم و رنگ در آن ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گردیده
تصویر گردیده
عوض
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گندیدن
تصویر گندیدن
Rot
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از گندیدن
تصویر گندیدن
pourrir
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از گندیدن
تصویر گندیدن
apodrecer
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از گندیدن
تصویر گندیدن
verfallen
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از گندیدن
تصویر گندیدن
gnić
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از گندیدن
تصویر گندیدن
гнить
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از گندیدن
تصویر گندیدن
гнити
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از گندیدن
تصویر گندیدن
pudrir
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از گندیدن
تصویر گندیدن
marcire
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از گندیدن
تصویر گندیدن
rotten
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از گندیدن
تصویر گندیدن
सड़ना
دیکشنری فارسی به هندی