سرگیجه. دوار سر: از خوردن یک رطل کزبره الرطبه... سر گردیدن و اختلاط عقل پدید آید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، به سرگیجه و دوار سر مبتلا شدن: گرچه گربه بزیر بنشیند موش را سر بگردد اندر جنگ. ناصرخسرو
سرگیجه. دوار سر: از خوردن یک رطل کزبره الرطبه... سر گردیدن و اختلاط عقل پدید آید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، به سرگیجه و دوار سر مبتلا شدن: گرچه گربه بزیر بنشیند موش را سر بگردد اندر جنگ. ناصرخسرو
حرکت کننده دورانی. چرخان. دوار: جهان همیشه چنین است و گردگردان است همیشه تا بود آئینش گردگردان بود. رودکی. پس از اختر گردگردان سپهر که اخترشناسان نمودند چهر. فردوسی. ببینم که تا گردگردان سپهر از این پس همی بر که گردد به مهر. فردوسی. بدار و بپوش و بیارای مهر نگه کن بدین گردگردان سپهر. فردوسی. برآرندۀ گردگردان سپهر همو پرورانندۀ ماه و مهر. عنصری. چو تندر همه بیشه بانگ هژبر شده گردشان گردگردان چو ابر. اسدی. زمین ایستاده به باد سپهر همی گردگردان شده ماه و مهر. اسدی. شب سیاه و چرخ تیره من چو مور گردگردان اندر این پرقیر دن. ناصرخسرو. گردگردان و فریبانت همی برد چو گوی تا چو چوگانت بکرد این فلک چوگان باز. ناصرخسرو. ملک میراث گردگردان است ملک شمشیر ملک مردان است. سنایی (حدیقه ص 540)
حرکت کننده دورانی. چرخان. دوار: جهان همیشه چنین است و گردگردان است همیشه تا بود آئینش گردگردان بود. رودکی. پس از اختر گردگردان سپهر که اخترشناسان نمودند چهر. فردوسی. ببینم که تا گردگردان سپهر از این پس همی بر که گردد به مهر. فردوسی. بدار و بپوش و بیارای مهر نگه کن بدین گردگردان سپهر. فردوسی. برآرندۀ گردگردان سپهر همو پرورانندۀ ماه و مهر. عنصری. چو تندر همه بیشه بانگ هژبر شده گردشان گردگردان چو ابر. اسدی. زمین ایستاده به باد سپهر همی گردگردان شده ماه و مهر. اسدی. شب سیاه و چرخ تیره من چو مور گردگردان اندر این پرقیر دن. ناصرخسرو. گردگردان و فریبانت همی برد چو گوی تا چو چوگانت بکرد این فلک چوگان باز. ناصرخسرو. ملک میراث گردگردان است ملک شمشیر ملک مردان است. سنایی (حدیقه ص 540)
درگشتن. گردیدن. گردش کردن. افتادن. (آنندراج). تدحرج. (مجمل اللغه). تزحلق. درغلتیدن. تکردح: قمری از بی وطنی چند به هر درگردد لطف معشوق چه شد، سرو چمن درگردد. محمدسعید اشرف (از آنندراج). ، نگون و سرنگون و دگرگون شدن. متحول شدن. منقلب گشتن. افکنده شدن. دروا گشتن: بدان تا لشکر از من برنگردد بنای پادشاهی درنگردد. نظامی. چه پیش آرد زمان کآن درنگردد چه افرازد زمین کآن برنگردد. نظامی. نگردم از تو تا بی سر نگردم ز تو تا درنگردم برنگردم. نظامی. ، کنایه از خراب و ویران شدن. (آنندراج) : ز گردون جام عیشم چند در خون جگر گردد از این درگشته یک ساعت نیاسودم که درگردد. ناظم تبریزی (از آنندراج). ، گشتن. گردیدن. گرد برآمدن: حوم، گرد چیزی درگردیدن. (دهار)
درگشتن. گردیدن. گردش کردن. افتادن. (آنندراج). تدحرج. (مجمل اللغه). تزحلق. درغلتیدن. تکردح: قمری از بی وطنی چند به هر درگردد لطف معشوق چه شد، سرو چمن درگردد. محمدسعید اشرف (از آنندراج). ، نگون و سرنگون و دگرگون شدن. متحول شدن. منقلب گشتن. افکنده شدن. دروا گشتن: بدان تا لشکر از من برنگردد بنای پادشاهی درنگردد. نظامی. چه پیش آرد زمان کآن درنگردد چه افرازد زمین کآن برنگردد. نظامی. نگردم از تو تا بی سر نگردم ز تو تا درنگردم برنگردم. نظامی. ، کنایه از خراب و ویران شدن. (آنندراج) : ز گردون جام عیشم چند در خون جگر گردد از این درگشته یک ساعت نیاسودم که درگردد. ناظم تبریزی (از آنندراج). ، گشتن. گردیدن. گرد برآمدن: حوم، گرد چیزی درگردیدن. (دهار)
مقابل گرم گردیدن، غمگین شدن. آزرده شدن: چون ترا دید زردگونه شده سرد گردد دلش نه نابیناست. رودکی. وزین کارها تو بکردار خویش نگردی همی سرد زین روزگار. ناصرخسرو. ، خاموش شدن. از کار افتادن. بازایستادن از کار: دشمنان در مخالفت گرمند و آتش ما بدین نگردد سرد. سعدی
مقابل گرم گردیدن، غمگین شدن. آزرده شدن: چون ترا دید زردگونه شده سرد گردد دلش نه نابیناست. رودکی. وزین کارها تو بکردار خویش نگردی همی سرد زین روزگار. ناصرخسرو. ، خاموش شدن. از کار افتادن. بازایستادن از کار: دشمنان در مخالفت گرمند و آتش ما بدین نگردد سرد. سعدی
لطیف و تازه شدن: نرم وتر گردد و خوشخوار و گوارنده خار بی طعم که در کام حمار آید. ناصرخسرو. ، مرطوب و نمدار شدن. و رجوع به تر و تر گشتن و ترکیبهای آن شود
لطیف و تازه شدن: نرم وتر گردد و خوشخوار و گوارنده خار بی طعم که در کام حمار آید. ناصرخسرو. ، مرطوب و نمدار شدن. و رجوع به تر و تر گشتن و ترکیبهای آن شود
مفقود شدن، از راه خود به بیراهه افتادن: راستی موجب رضای خداست کس ندیدم که گم شد از ره راست. (گلستان)، ضایع شدن تباه گشتن، نابود گشتن، یا گم شو، دور شو از نظرم غایب شو، دشنامی است که بدان رفتن مخاطب را خواهند: دختره بی شرم برو گم شو میخواهی لک روی دخترم بگذاری ک
مفقود شدن، از راه خود به بیراهه افتادن: راستی موجب رضای خداست کس ندیدم که گم شد از ره راست. (گلستان)، ضایع شدن تباه گشتن، نابود گشتن، یا گم شو، دور شو از نظرم غایب شو، دشنامی است که بدان رفتن مخاطب را خواهند: دختره بی شرم برو گم شو میخواهی لک روی دخترم بگذاری ک
حرارت یافتن گرم شدن، مشغول شدن به پرداختن به: چو بشنید ماهوی بی آب و شرم برآن آسیابان سرش گشت گرم... یا گرم گشتن دل بکسی. بوی امیدوار شدن قوی دل گشتن بدو: دل پهلوانان بدو گرم گشت سر طوس نوذر بی آزرم گشت
حرارت یافتن گرم شدن، مشغول شدن به پرداختن به: چو بشنید ماهوی بی آب و شرم برآن آسیابان سرش گشت گرم... یا گرم گشتن دل بکسی. بوی امیدوار شدن قوی دل گشتن بدو: دل پهلوانان بدو گرم گشت سر طوس نوذر بی آزرم گشت