جدول جو
جدول جو

معنی گردسر - جستجوی لغت در جدول جو

گردسر(گِ سَ)
آنکه سری گرد دارد:
ز دستهاشان پهنه ز پایها چوگان
ز گردسرها گوی اینت شاه و اینت جلال.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 219).
رجل مصعلک الرأس، مرد گردسر. مکربس الرأس. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دردسر
تصویر دردسر
دردی که در سر پیدا شود، کنایه از زحمت و رنج و اشکال که کسی برای دیگری فراهم کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گردبر
تصویر گردبر
آلتی که نجار با آن چوب را سوراخ می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گردر
تصویر گردر
کردر، دره، زمین پشته پشته، بیابان
فرهنگ فارسی عمید
(زَ سَ)
آتش پرست و گبر، یک نوع مرغ کوچک سرزردی. (ناظم الاطباء). بهر دو معنی رجوع به لسان العجم شعوری ج 2 ص 32 شود
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ)
زمین سخت که در دامن کوه واقع است، زمین پشته پشته و کوه و دره. (برهان) (آنندراج) :
تا مغز مخالفانش بینی
خرمن خرمن به کوه و گردر.
عمادی (از سندبادنامه ص 16).
، شهر و قصبه. (برهان) (آنندراج). جهانگیری و انجمن آرا این بیت فرخی را شاهد آورده اند:
درازترسفر او بدان رهی بوده ست
که ده ز ده نگسسته ست و گردر از گردر.
(در دیوان چ عبدالرسولی ص 68 کردر از کردر آمده، محمد معین). ولی در این بیت هم همان معنی اول (زمین سخت و دامن کوه) مراد است. (فرهنگ نظام) (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
لغت نامه دهخدا
(گِ بُ)
افراز نجاران که بدان چوبها را سوراخ کنند و آن ترجمه مثقب است. (آنندراج). بیرم، سکنه، اسکنه. عتله. (زمخشری). برما. مته. برماه. برماهه. برمای:
توان چو اره تمنای پای بوسش کرد
اگرچه گردبر او بود دو سر ما را.
سیفی (از آنندراج).
، دست افزاری باشد که چرم دوزیها خیمه را بدان سوراخ نمایند تا طناب از آن بگذرد. (جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(گِ سُ)
چهارپائی که سم گرد دارد:
تیزگوشی پهن پشتی ابلقی
گردسمی خردمویی فربهی.
منوچهری.
سخت پای و ضخم ران و راست دست و گردسم
تیزگوش و پهن پشت و نرم چرم و خردموی.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(اَ)
مبتلا به گر و جرب. مبتلا به خارش. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گِ سُ)
آنکه سرین گرد دارد. چاق و فربه سرین:
درازگردن و کوتاه پشت و گردسرین
سیاه شاخ و سیه دیده و نکودیدار.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(خُ سَ)
آنکه سرکوچک دارد. (یادداشت بخط مؤلف). صعنب. وقله الرأس. اصعل. مقطقط الرأس. قفندر. سمعمع: شبوط، نوعی از ماهی نرم بدن، خردسر، باریک دم، گشاده میان، بر شکل بربط. عضب، کودک خردسر. (از منتهی الارب) ، آدم کوچک تهی مغز:
بس که بزرگان جهان بوده اند
خردسران را شرف جاودان.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
آنکه سری مدور دارد: زدستهاشان پهنه زپایها چوگان زگرد سر ها گوی اینت شاه و اینت جلال. (فرخی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گردار
تصویر گردار
آنکه مبتلی به جرب است، آنکه بدنش خارش دارد
فرهنگ لغت هوشیار
زمین سخت که در دامن کوه قرار دارد، زمین پشته پشته و دارای کوه و دره: تا مغز مخالفانش بینی خرمن خرمن بکوه و گردر. (عمادی سندبادنامه)
فرهنگ لغت هوشیار
افزار نجاران که بدان چوبها را سوراخ کنند. مثقب بیرم بر ماه، دست افزاری که چرم دوزان خیمه را بدان سوراخ کنند تا طناب از آن بگذرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گردبر
تصویر گردبر
((گِ بُ))
افزار نجاران که بدان چوب ها را سوراخ کنند، مثقب، بیرم، برماه، دست افزاری که چرم دوزان خیمه را بدان سوراخ کنند تا طناب از آن بگذرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دردسر
تصویر دردسر
زحمت
فرهنگ واژه فارسی سره
تزاحم، تصدیع، صداع، مزاحمت، گرفتاری، مخمصه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کوه، گردنه و مرتعی در لاشک نوشهر، نام مرتعی در آمل
فرهنگ گویش مازندرانی
سردسیر
فرهنگ گویش مازندرانی