درختی در بهشت، آنکه با دستی خورد و با دستی منع کند، پیشوا. فرمانده. رئیس، کندۀ چوبینی مر صنعتکاران را که بر زمین نشانند برای جلا دادن کارهای خود، گریبان پیراهن و گردن و سینۀ پیراهن. (ناظم الاطباء) ، کوهان شتر: رحم آمد مر شتر راگفت هین برجه و بر گردبان من نشین. مولوی
درختی در بهشت، آنکه با دستی خورد و با دستی منع کند، پیشوا. فرمانده. رئیس، کندۀ چوبینی مر صنعتکاران را که بر زمین نشانند برای جلا دادن کارهای خود، گریبان پیراهن و گردن و سینۀ پیراهن. (ناظم الاطباء) ، کوهان شتر: رحم آمد مر شتر راگفت هین برجه و بر گردبان من نشین. مولوی
تصادم دو جریان با یکدیگر که گرد هم می چرخد و تنورۀ بزرگی از گرد و خاک که دارای حرکت دورانی است تشکیل می دهد و وسعت میدان آن تا حدود صد مایل دیده شده است، دیوباد، سنگ دوله
تصادم دو جریان با یکدیگر که گرد هم می چرخد و تنورۀ بزرگی از گرد و خاک که دارای حرکت دورانی است تشکیل می دهد و وسعت میدان آن تا حدود صد مایل دیده شده است، دیوباد، سنگ دوله
گردو، میوه ای گرد با یک پوستۀ سبز، یک پوستۀ سخت چوبی و مغز پر روغن و متقارن، درخت بزرگ و تناور این میوه با چوب بسیار محکم که برای ساختن اشیای چوبی گران بها به کار می رود، گوز، گوزبن، جوز
گِردو، میوه ای گِرد با یک پوستۀ سبز، یک پوستۀ سختِ چوبی و مغز پر روغن و متقارن، درخت بزرگ و تناور این میوه با چوب بسیار محکم که برای ساختن اشیای چوبی گران بها به کار می رود، گَوز، گَوزبُن، جُوز
آن را در رودسر و طوالش گردگان، در رامیان قز، در آمل اقوز، در رامسر و طوالش و لاهیجان آقوزدار، در شفارود، ووز میخوانند. این درخت را در همه جا به نام گردو میشناسند و در خراسان و بعضی نقاط دیگر به نام جوز نیز خوانده میشود. (جنگل شناسی ساعی ج 1 ص 217). گردو که آن را چهارمغز گویند. (انجمن آرای ناصری). جوز. گوز. چارمغز: منه دل بر این سالخورده مکان که گنبد نپاید بر گردکان. سعدی (بوستان). اصل بد نیکو نگردد آنکه بنیادش بد است تربیت نااهل را چون گردکان بر گنبد است. سعدی. میل کودک بگردکان و مویز بیش باشد که بر خدای عزیز. اوحدی. در سفر با گردکانم هم جوال میکشم از کلکل او قیل و قال. بسحاق اطعمه
آن را در رودسر و طوالش گردگان، در رامیان قز، در آمل اقوز، در رامسر و طوالش و لاهیجان آقوزدار، در شفارود، ووز میخوانند. این درخت را در همه جا به نام گردو میشناسند و در خراسان و بعضی نقاط دیگر به نام جوز نیز خوانده میشود. (جنگل شناسی ساعی ج 1 ص 217). گردو که آن را چهارمغز گویند. (انجمن آرای ناصری). جوز. گوز. چارمغز: منه دل بر این سالخورده مکان که گنبد نپاید بر گردکان. سعدی (بوستان). اصل بد نیکو نگردد آنکه بنیادش بد است تربیت نااهل را چون گردکان بر گنبد است. سعدی. میل کودک بگردکان و مویز بیش باشد که بر خدای عزیز. اوحدی. در سفر با گردکانم هم جوال میکشم از کلکل او قیل و قال. بسحاق اطعمه
دهی است از دهستان مرگور بخش سلوانا از شهرستان ارومیه، واقع در 24هزارگزی جنوب خاوری سلواناو 4هزارگزی خاور راه ارابه رو زیوه به ارومیه. در دامنه قرار گرفته، هوای آن معتدل و دارای 175 تن جمعیت است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات وتوتون و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. راه ارابه رو دارد که اتومبیل هم از آن میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان مرگور بخش سلوانا از شهرستان ارومیه، واقع در 24هزارگزی جنوب خاوری سلواناو 4هزارگزی خاور راه ارابه رو زیوه به ارومیه. در دامنه قرار گرفته، هوای آن معتدل و دارای 175 تن جمعیت است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات وتوتون و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. راه ارابه رو دارد که اتومبیل هم از آن میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
استخوان ران را گویند که بر آن گوشت بسیار باشد. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج). قسمت پرگوشت ران گوسفند، گاو و مانند آن. لمبر: بر ماده شد تیز و بگشاد دست بر شیر با گردرانش بخست. فردوسی. دست بر رانش نهادم مشت زد بر گردنم این مثل با یادم آمد گردران با گردن است. سوزنی. همه ساله نباشد سینه بر دست به هر جا گردرانی گردنی هست. نظامی. چون قضا دیدی صفا را هم ببین گردران با گردن آمد ای امین. مولوی (مثنوی). حکمت این اضداد را بر هم ببست ای قصاب این گردران با گردنست. مولوی. - امثال: گردران با گردن است، یعنی قصاب باید گردران را بر گردن ضم کرده بفروشد تا تفاوتی در فروش پدید نیاید؟ ، کنایه از عیش و رفاهیت هم هست. (برهان) (آنندراج)
استخوان ران را گویند که بر آن گوشت بسیار باشد. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج). قسمت پرگوشت ران گوسفند، گاو و مانند آن. لمبر: بَرِ ماده شد تیز و بگشاد دست بَرِ شیر با گردرانش بخست. فردوسی. دست بر رانش نهادم مشت زد بر گردنم این مثل با یادم آمد گردران با گردن است. سوزنی. همه ساله نباشد سینه بر دست به هر جا گردرانی گردنی هست. نظامی. چون قضا دیدی صفا را هم ببین گردران با گردن آمد ای امین. مولوی (مثنوی). حکمت این اضداد را بر هم ببست ای قصاب این گردران با گردنست. مولوی. - امثال: گردران با گردن است، یعنی قصاب باید گردران را بر گردن ضم کرده بفروشد تا تفاوتی در فروش پدید نیاید؟ ، کنایه از عیش و رفاهیت هم هست. (برهان) (آنندراج)
نام یکی از دهستانهای 7 گانه بخش سلماس شهرستان خوی در جنوب باختری بخش واقع و یک منطقۀ کوچک کوهستانی میباشد. دهستان گردیان از شمال محدود است به دهستان چهریق و شینطال، از جنوب به صومای و شپیران، از خاور به صومای و حومه و از باختر به شینطال و شپیران. آب و هوای آن تقریباً معتدل و سالم و ساکنین آن مسلمانند. اهالی این منطقه از طایفۀ شکاک میباشد. آب این دهستان بوسیلۀ رود یله زی - که از دهستان شپیران سرازیر میشود پس از خروج از این منطقه به نام زولا معروف است - تأمین میگردد. غیر از این رودخانه، چشمه های گوارا که آب آشامیدنی اهالی از آنها تأمین میشود وجود دارد. دهستان گردیان از 14 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمع نفوس آن در حدود 930 نفر و قرای مهم آن بشرح زیر است: گردیان (مرکز دهستان) ، الیاس و شیوا. در راههای این دهستان تمام پیاده رو و مالرو بوده، فقط یک راه ارابه رو در درۀ شیرانی دارد که آن هم قابل اتومبیل رانی نمیباشد. محصولات عمده آن غلات و محصولات دامی است. صادرات آنها غلات، روغن، پشم و گوسفند است. ارتفاعات مهم این دهستان کوه یونجه لیق است که در قسمت خاوری دهستان واقع شده و ارتفاع آن تقریباً به 2580هزار گز میرسد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
نام یکی از دهستانهای 7 گانه بخش سلماس شهرستان خوی در جنوب باختری بخش واقع و یک منطقۀ کوچک کوهستانی میباشد. دهستان گردیان از شمال محدود است به دهستان چهریق و شینطال، از جنوب به صومای و شپیران، از خاور به صومای و حومه و از باختر به شینطال و شپیران. آب و هوای آن تقریباً معتدل و سالم و ساکنین آن مسلمانند. اهالی این منطقه از طایفۀ شکاک میباشد. آب این دهستان بوسیلۀ رود یله زی - که از دهستان شپیران سرازیر میشود پس از خروج از این منطقه به نام زولا معروف است - تأمین میگردد. غیر از این رودخانه، چشمه های گوارا که آب آشامیدنی اهالی از آنها تأمین میشود وجود دارد. دهستان گردیان از 14 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمع نفوس آن در حدود 930 نفر و قرای مهم آن بشرح زیر است: گردیان (مرکز دهستان) ، الیاس و شیوا. در راههای این دهستان تمام پیاده رو و مالرو بوده، فقط یک راه ارابه رو در درۀ شیرانی دارد که آن هم قابل اتومبیل رانی نمیباشد. محصولات عمده آن غلات و محصولات دامی است. صادرات آنها غلات، روغن، پشم و گوسفند است. ارتفاعات مهم این دهستان کوه یونجه لیق است که در قسمت خاوری دهستان واقع شده و ارتفاع آن تقریباً به 2580هزار گز میرسد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دستگاهی است که در بالای بعضی از ساقه ها پدید آمده و آن را گریبان انولوکر نامند. در گریبان مابین رشته های مختلف اعضایی پدید می آید که بعضی را آنتریدی (بساکدان) و برخی را آرکگن (تخمدان) مینامند. رجوع به گیاه شناسی گل گلاب ص 157 شود
دستگاهی است که در بالای بعضی از ساقه ها پدید آمده و آن را گریبان انولوکر نامند. در گریبان مابین رشته های مختلف اعضایی پدید می آید که بعضی را آنتریدی (بساکدان) و برخی را آرکگن (تخمدان) مینامند. رجوع به گیاه شناسی گل گلاب ص 157 شود
مرکب از دو جزو: جزو اول در اوستا ’گریوا’ (گردنه، کوه) ، پهلوی ’گریوک’ (گردنه، کوه) ، هندی باستان ’گریوا’ (پشت کردن) ، پهلوی ’پان ’’ گریوی’. و جزو دوم پسوند اتصاف و حفاظت است، جمعاً بمعنی محافظ گردن. بخشی از جامه که پیرامون گردن قرار گیرد. (حاشیۀ برهان چ معین ذیل: گری، گریبان). چرخ. (صحاح الفرس) (برهان). مرکب است از لفظ گری بمعنی گردن و عنق و کلمه بان که بمعنی دارنده و حافظ باشد. (غیاث) (آنندراج). یقه. یخه. جرباء القمیص. (منتهی الارب) : پر آب ترا غیبه های جوشن پر خاک تراچرخۀ گریبان. منجیک. چو آتش کنی زیر دامن درون رسد دود زود از گریبان برون. اسدی. نبینی حرص این جهال بدکردار از آن پس که پیوسته همی درند بر منبر گریبانها. ناصرخسرو. تا بدیدم دامن پرخونش چشم من ز اشک بر گریبان دارم آنچ آن ماه را بر دامن است. سنایی (دیوان چ مدرس رضوی ص 597). زیرک دست به گریبان مغفل زد. (کلیله و دمنه). مرا نماند روزی هوای دامن گیر که بی گناه برآید سر از گریبانم. سوزنی. گل ز گریبان سمن کرده جای خارکشان دامن و گل زیر پای. باد بدگوی تو شاها چو گریبان بی سر وز شرف هفت فلک گوی گریبان تو باد. مجیر بیلقانی. دست در گریبان یکدیگر کشیدند. (ترجمه تاریخ یمینی). تا نداند سر من تردامنی خون دل سر در گریبان میخورم. عطار. سگ و دربان چو یافتند غریب این گریبانش گیرد آن دامن. سعدی. دشنامم داد سقطش گفتم، گریبانم درید زنخدانش گرفتم. (گلستان). جالینوس ابلهی را دید دست در گریبان دانشمندی زده. (گلستان). ز بوی پیرهن مصر بیدماغ شود صبا که راه به آن غنچۀ گریبان برد. صائب (از آنندراج). هفت گویست گریبان ترا ز آن هفت است عدد ارض و سماوات و نجوم سیار. نظام قاری (دیوان ص 11). سر با مست گریبان یقه ای با مقلب آن کنیسه که زدند از پی دفع امطار. نظام قاری (دیوان ص 12). - از یک گریبان سر بیرون آوردن، از یک جیب سر برآوردن، با یکدیگر توأم بودن. مساوی بودن. ملازم همدیگر بودن: حسن و عشق از یک گریبان سر برون آورده اند. صائب. - دست از گریبان کسی داشتن، دست از او برداشتن. رها کردن وی: گویند بدار دستش از دامن تا دست بدارد از گریبانم. سعدی. - دست و گریبان یا دست به گریبان بودن با کسی، یا چیزی، دچار بودن، مبتلی بودن به. - دست به گریبان شدن با، جدال کردن با. پنجه درافکندن به. گلاویز شدن. یخۀ یکدیگررا چسبیدن. - سر از گریبان برآوردن، بیدار شدن. از خواب برخاستن: بدسگالت گر برآرد از گریبان سر برون چون کمند تو فروگیرد گریبانش خناق. منوچهری. آخر عهد شب است اول صبح ای ندیم صبح دوم بایدت سرز گریبان برآر. سعدی. تو سر ناز برآری ز گریبان هر روز ماز جودت سر فکرت به گریبان تا چند. سعدی (بدایع). - سر بگریبان بودن،سر روی گریبان گذاشتن. - ، در تفکر بودن. در اندیشه بودن از روی غم یا ملالت. - سر در گریبان بردن، به فکر فرورفتن. در اندیشه شدن. بتأمل و تفکر پرداختن: بتسلیم سر در گریبان برند چو طاقت نماند گریبان درند. سعدی (بوستان). - سر در گریبان عزلت کشیدن، گوشه گیری اختیار کردن. انزوا جستن: سر در گریبان عزلت کشیدند. (سندبادنامه). - سر در گریبان فروبردن، سر روی گریبان گذاشتن. - ، بفکر فرورفتن. - ، بعالم خلسه (عرفان) رفتن: تردامنان چوسر به گریبان فروبرند سحر آورند و من ید بیضا برآورم. خاقانی. - سر در گریبان ننگ ماندن، رسوا شدن. ننگین گشتن: همی کرد فریاد دامان بچنگ مرا مانده سر در گریبان ننگ. سعدی (بوستان). ، جیب. (ترجمان القرآن) : دست اندر گریبان کرد رقعه ای بیرون آورد... بخواند و باز گریبان نهاد. (تاریخ بیهقی)
مرکب از دو جزو: جزو اول در اوستا ’گریوا’ (گردنه، کوه) ، پهلوی ’گریوک’ (گردنه، کوه) ، هندی باستان ’گریوا’ (پشت کردن) ، پهلوی ’پان ’’ گریوی’. و جزو دوم پسوند اتصاف و حفاظت است، جمعاً بمعنی محافظ گردن. بخشی از جامه که پیرامون گردن قرار گیرد. (حاشیۀ برهان چ معین ذیل: گری، گریبان). چرخ. (صحاح الفرس) (برهان). مرکب است از لفظ گری بمعنی گردن و عنق و کلمه بان که بمعنی دارنده و حافظ باشد. (غیاث) (آنندراج). یقه. یخه. جرباء القمیص. (منتهی الارب) : پر آب ترا غیبه های جوشن پر خاک تراچرخۀ گریبان. منجیک. چو آتش کنی زیر دامن درون رسد دود زود از گریبان برون. اسدی. نبینی حرص این جهال بدکردار از آن پس که پیوسته همی درند بر منبر گریبانها. ناصرخسرو. تا بدیدم دامن پرخونش چشم من ز اشک بر گریبان دارم آنچ آن ماه را بر دامن است. سنایی (دیوان چ مدرس رضوی ص 597). زیرک دست به گریبان مغفل زد. (کلیله و دمنه). مرا نماند روزی هوای دامن گیر که بی گناه برآید سر از گریبانم. سوزنی. گل ز گریبان سمن کرده جای خارکشان دامن و گل زیر پای. باد بدگوی تو شاها چو گریبان بی سر وز شرف هفت فلک گوی گریبان تو باد. مجیر بیلقانی. دست در گریبان یکدیگر کشیدند. (ترجمه تاریخ یمینی). تا نداند سر من تردامنی خون دل سر در گریبان میخورم. عطار. سگ و دربان چو یافتند غریب این گریبانش گیرد آن دامن. سعدی. دشنامم داد سقطش گفتم، گریبانم درید زنخدانش گرفتم. (گلستان). جالینوس ابلهی را دید دست در گریبان دانشمندی زده. (گلستان). ز بوی پیرهن مصر بیدماغ شود صبا که راه به آن غنچۀ گریبان برد. صائب (از آنندراج). هفت گویست گریبان ترا ز آن هفت است عدد ارض و سماوات و نجوم سیار. نظام قاری (دیوان ص 11). سر با مست گریبان یقه ای با مقلب آن کنیسه که زدند از پی دفع امطار. نظام قاری (دیوان ص 12). - از یک گریبان سر بیرون آوردن، از یک جیب سر برآوردن، با یکدیگر توأم بودن. مساوی بودن. ملازم همدیگر بودن: حسن و عشق از یک گریبان سر برون آورده اند. صائب. - دست از گریبان کسی داشتن، دست از او برداشتن. رها کردن وی: گویند بدار دستش از دامن تا دست بدارد از گریبانم. سعدی. - دست و گریبان یا دست به گریبان بودن با کسی، یا چیزی، دچار بودن، مبتلی بودن به. - دست به گریبان شدن با، جدال کردن با. پنجه درافکندن به. گلاویز شدن. یخۀ یکدیگررا چسبیدن. - سر از گریبان برآوردن، بیدار شدن. از خواب برخاستن: بدسگالت گر برآرد از گریبان سر برون چون کمند تو فروگیرد گریبانش خناق. منوچهری. آخر عهد شب است اول صبح ای ندیم صبح دوم بایدت سرز گریبان برآر. سعدی. تو سر ناز برآری ز گریبان هر روز ماز جودت سر فکرت به گریبان تا چند. سعدی (بدایع). - سر بگریبان بودن،سر روی گریبان گذاشتن. - ، در تفکر بودن. در اندیشه بودن از روی غم یا ملالت. - سر در گریبان بردن، به فکر فرورفتن. در اندیشه شدن. بتأمل و تفکر پرداختن: بتسلیم سر در گریبان برند چو طاقت نماند گریبان درند. سعدی (بوستان). - سر در گریبان عزلت کشیدن، گوشه گیری اختیار کردن. انزوا جستن: سر در گریبان عزلت کشیدند. (سندبادنامه). - سر در گریبان فروبردن، سر روی گریبان گذاشتن. - ، بفکر فرورفتن. - ، بعالم خلسه (عرفان) رفتن: تردامنان چوسر به گریبان فروبرند سحر آورند و من ید بیضا برآورم. خاقانی. - سر در گریبان ننگ ماندن، رسوا شدن. ننگین گشتن: همی کرد فریاد دامان بچنگ مرا مانده سر در گریبان ننگ. سعدی (بوستان). ، جَیب. (ترجمان القرآن) : دست اندر گریبان کرد رقعه ای بیرون آورد... بخواند و باز گریبان نهاد. (تاریخ بیهقی)
آن باد بود که برمثال آسیایی گردد. بادی گرد. بادی باشد که خاک رابشکل مناری بر آسمان برد و با لفظ پیچیدن استعمال شود. بهندی بگوله نامند. (غیاث) (آنندراج). صرصر. زوبعه. اعصار. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) : چو گردان گشته سیلابی میان آب آسوده چو گردون گردبادی تند گردی تیره اندروا. فرخی. ز بیم تیغ تو تا چین ز ترکان ره تهی گردد اگر زین سوی جیحون گردبادی خیز از میله. فرخی. همی گرفت به ببر و همی گرفت به یوز چو گردباد همی گشت بر یمین و یسار. فرخی. گردبادی شود و دامن صحرا گیرد گر به دیوارفتد سایۀ دیوانۀ ما. صائب. جلوه ها میدهد از شاخ غزالان خیال گردبادی که به دشت دل ما می پیچد. بیدل (از آنندراج)
آن باد بود که برمثال آسیایی گردد. بادی گرد. بادی باشد که خاک رابشکل مناری بر آسمان برد و با لفظ پیچیدن استعمال شود. بهندی بگوله نامند. (غیاث) (آنندراج). صرصر. زوبعه. اعصار. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) : چو گردان گشته سیلابی میان آب آسوده چو گردون گردبادی تند گردی تیره اندروا. فرخی. ز بیم تیغ تو تا چین ز ترکان ره تهی گردد اگر زین سوی جیحون گردبادی خیز از میله. فرخی. همی گرفت به ببر و همی گرفت به یوز چو گردباد همی گشت بر یمین و یسار. فرخی. گردبادی شود و دامن صحرا گیرد گر به دیوارفتد سایۀ دیوانۀ ما. صائب. جلوه ها میدهد از شاخ غزالان خیال گردبادی که به دشت دل ما می پیچد. بیدل (از آنندراج)
جمع واژۀ گردن: مهرۀ ناچخ بکوبد مهره های گردنان نشتر ناوک بکاود عرقهای سهمگین. منوچهری. ، بزرگان و صاحب قدرتان و سران باشند. (برهان) (آنندراج) : خداوند گردنان را که وی از ایشان بارنج بود گرفت و به بند می آورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 476). آن از همه گردنان سر نامه وآن از همه سرکشان سر دفتر. مسعودسعد. خسروان در رهش کله بازان گردنان بر درش سراندازان. سنایی. دست زربخشت دو چشم فتح از آن روشن شده ست از برای گوشمال گردنان آمد بدید. مجیر بیلقانی. هزار بار فزون گوشمال رای تو خورد مه منیر که از گردنان گردون است. مجیر بیلقانی. در گردن گردنان خزران افکنده کمند خیزران را. خاقانی. بسا یوسفان را که در چاه بست بسا گردنان را که گردن شکست. نظامی. سر گردنان شاه گردون گرای ز پرگار موکب تهی کرد جای. نظامی. بدین ره گر گریبان را طرازی کنی بر گردنان گردن فرازی. نظامی. تا بگوید که گردنان را من چون شکستم به سروری گردن. ؟ (جهانگشای جوینی). تا گردنان روی زمین منزجر شدند گردن نهاده بر خط فرمان ایلخان. سعدی. بنازند فردا تواضعکنان نگون از خجالت سر گردنان. سعدی (بوستان). که گردنان اکابر نخست فرمانش نهند بر سر و پس برنهند بر فرمان. سعدی. سروران را بی سبب می کرد حبس گردنان را بی خطر سر میبرید. حافظ
جَمعِ واژۀ گردن: مهرۀ ناچخ بکوبد مهره های گردنان نشتر ناوک بکاود عرقهای سهمگین. منوچهری. ، بزرگان و صاحب قدرتان و سران باشند. (برهان) (آنندراج) : خداوند گردنان را که وی از ایشان بارنج بود گرفت و به بند می آورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 476). آن از همه گردنان سر نامه وآن از همه سرکشان سر دفتر. مسعودسعد. خسروان در رهش کله بازان گردنان بر درش سراندازان. سنایی. دست زربخشت دو چشم فتح از آن روشن شده ست از برای گوشمال گردنان آمد بدید. مجیر بیلقانی. هزار بار فزون گوشمال رای تو خورد مه منیر که از گردنان گردون است. مجیر بیلقانی. در گردن گردنان خزران افکنده کمند خیزران را. خاقانی. بسا یوسفان را که در چاه بست بسا گردنان را که گردن شکست. نظامی. سر گردنان شاه گردون گرای ز پرگار موکب تهی کرد جای. نظامی. بدین ره گر گریبان را طرازی کنی بر گردنان گردن فرازی. نظامی. تا بگوید که گردنان را من چون شکستم به سروری گردن. ؟ (جهانگشای جوینی). تا گردنان روی زمین منزجر شدند گردن نهاده بر خط فرمان ایلخان. سعدی. بنازند فردا تواضعکنان نگون از خجالت سر گردنان. سعدی (بوستان). که گردنان اکابر نخست فرمانش نهند بر سر و پس برنهند بر فرمان. سعدی. سروران را بی سبب می کرد حبس گردنان را بی خطر سر میبُرید. حافظ
استخوان ران که بر آن گوشت بسیار باشد قسمت پر گوشت ران گوسفند و گاو و غیره لمبر: بر ماده شد تیزو بگشاد دست (شست) بر شیر با گرد رانش بخست. یا گرد ران با گردن است. (مثل)، یعنی قصاب باید گرد ران را با گردن تواما بفروشد: دست بر رانش نهادم مشت زد بر گردنم این مثل با یادم آمد گرد ران با گردن است (سوزنی)
استخوان ران که بر آن گوشت بسیار باشد قسمت پر گوشت ران گوسفند و گاو و غیره لمبر: بر ماده شد تیزو بگشاد دست (شست) بر شیر با گرد رانش بخست. یا گرد ران با گردن است. (مثل)، یعنی قصاب باید گرد ران را با گردن تواما بفروشد: دست بر رانش نهادم مشت زد بر گردنم این مثل با یادم آمد گرد ران با گردن است (سوزنی)
درخت گردو گوز جوز: میل کودک به گردکان و مویز بیش باشد که بر خدای عزیز. (اوحدی) یا گردکان بر گنبد بودن، ناپایدار بودن بی ثبات بودن: پرتو نیکان نگیرد هر که بنیادش بد است تربیت نااهل را چون گردکان بر گنبد است. (گلستان) یا گردکان هندی. جوز هندی نارگیل
درخت گردو گوز جوز: میل کودک به گردکان و مویز بیش باشد که بر خدای عزیز. (اوحدی) یا گردکان بر گنبد بودن، ناپایدار بودن بی ثبات بودن: پرتو نیکان نگیرد هر که بنیادش بد است تربیت نااهل را چون گردکان بر گنبد است. (گلستان) یا گردکان هندی. جوز هندی نارگیل
نردبام، دو چوب یا دو قطعه فلزی بلند عمودی که در میان آن ها به فاصله معین چوب ها یا قطعات فلزی افقی کار گذاشته و توسط آن از دیوار، درخت و غیره بالا روند، زینه
نردبام، دو چوب یا دو قطعه فلزی بلند عمودی که در میان آن ها به فاصله معین چوب ها یا قطعات فلزی افقی کار گذاشته و توسط آن از دیوار، درخت و غیره بالا روند، زینه