آنکه میگرداند. مقلب. محول. مدبر: بلی در طبع هر داننده ای هست که با گردنده گرداننده ای هست. نظامی. بی تکلف پیش هر داننده هست آنکه با گردنده گرداننده هست. مولوی
آنکه میگرداند. مقلب. محول. مدبر: بلی در طبع هر داننده ای هست که با گردنده گرداننده ای هست. نظامی. بی تکلف پیش هر داننده هست آنکه با گردنده گرداننده هست. مولوی
چرخنده. گردان. حرکت کننده. دوار: و گردنده اند از بر چراگاه و گیاخوار تابستان و زمستان. (حدود العالم). که آن آفرین باز نفرین شود وز او چرخ گردنده پرکین شود. فردوسی. که بر آسمان اختران بشمرد خم چرخ گردنده را بنگرد. فردوسی. شادیانه بزن ای میر که گردنده فلک این جهان زیر نگین خلفای تو کند. منوچهری. جهان چون آسیایی گرد گرد است که دادارش چنین گردنده کرده ست. (ویس و رامین). ای گنبد گردندۀ بی روزن خضرا با قامت فرتوتی و با قوت برنا. ناصرخسرو. پیش از من و تو لیل و نهاری بوده ست گردنده فلک ز بهر کاری بوده ست. خیام. گردنده ورونده بفرمان حکم اوست گردون مستدیر و مه و مهر مستنیر. سوزنی. فلک باد گردنده بر کام او مگرداد از این خسروی نام او. نظامی. گر تو برگردی و برگردد سرت خانه را گردنده بیند منظرت. مولوی. بی تکلف نزد هر داننده هست آنکه با گردنده گرداننده هست. مولوی. ، متحرک. از جایی بجایی رونده: و گروهی از ایشان (از مردم سودان) گردنده اند هم اندر این ناحیت خویش و هر جایی که رگ زر بیشتر یابند فرودآیند. (حدود العالم). بر طریق راست رو چون باد گردنده مباش گاه با باد شمال و گاه با باد صبا. ناصرخسرو. چه گردنده گشت آنچه بالادوید سکونت گرفت آنچه زیر آرمید از آن جسم گردندۀ تابناک روان شد سپهر درخشان پاک. نظامی. شه از نیرنگ این گردنده دولاب عجب درماند و عاجز شد درین باب. نظامی. بسختی همی گشت بر ما سپهر شداز مهر گردنده یکباره مهر. نظامی. ، متغیر. متحول: گیتیت چنین آمده گردنده بدینسان هم باد برین آمد و هم باد فرودین. رودکی. چنین است آیین گردنده دهر گهی نوش بار آورد گاه زهر. فردوسی. کیوان که از نحوست گردنده رای او اهل زمین برند نفیر اندر آسمان. سوزنی
چرخنده. گردان. حرکت کننده. دوار: و گردنده اند از بر چراگاه و گیاخوار تابستان و زمستان. (حدود العالم). که آن آفرین باز نفرین شود وز او چرخ گردنده پرکین شود. فردوسی. که بر آسمان اختران بشمرد خم چرخ گردنده را بنگرد. فردوسی. شادیانه بزن ای میر که گردنده فلک این جهان زیر نگین خلفای تو کند. منوچهری. جهان چون آسیایی گرد گرد است که دادارش چنین گردنده کرده ست. (ویس و رامین). ای گنبد گردندۀ بی روزن خضرا با قامت فرتوتی و با قوت برنا. ناصرخسرو. پیش از من و تو لیل و نهاری بوده ست گردنده فلک ز بهر کاری بوده ست. خیام. گردنده ورونده بفرمان حکم اوست گردون مستدیر و مه و مهر مستنیر. سوزنی. فلک باد گردنده بر کام او مگرداد از این خسروی نام او. نظامی. گر تو برگردی و برگردد سرت خانه را گردنده بیند منظرت. مولوی. بی تکلف نزد هر داننده هست آنکه با گردنده گرداننده هست. مولوی. ، متحرک. از جایی بجایی رونده: و گروهی از ایشان (از مردم سودان) گردنده اند هم اندر این ناحیت خویش و هر جایی که رگ زر بیشتر یابند فرودآیند. (حدود العالم). بر طریق راست رو چون باد گردنده مباش گاه با باد شمال و گاه با باد صبا. ناصرخسرو. چه گردنده گشت آنچه بالادوید سکونت گرفت آنچه زیر آرمید از آن جسم گردندۀ تابناک روان شد سپهر درخشان پاک. نظامی. شه از نیرنگ این گردنده دولاب عجب درماند و عاجز شد درین باب. نظامی. بسختی همی گشت بر ما سپهر شداز مهر گردنده یکباره مهر. نظامی. ، متغیر. متحول: گیتیت چنین آمده گردنده بدینسان هم باد برین آمد و هم باد فرودین. رودکی. چنین است آیین گردنده دهر گهی نوش بار آورد گاه زهر. فردوسی. کیوان که از نحوست گردنده رای او اهل زمین برند نفیر اندر آسمان. سوزنی
دهی است از دهستان منگور بخش حومه شهرستان مهاباد، واقع در 71هزارگزی جنوب باختری مهاباد و 23هزاروپانصدگزی باختر راه شوسۀ مهاباد به سردشت. هوای آن کوهستانی و سردسیر و دارای 260 تن جمعیت است. آب آن از رود خانه بادین آباد تأمین میشود. محصول آن غلات، توتون و حبوبات است. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان منگور بخش حومه شهرستان مهاباد، واقع در 71هزارگزی جنوب باختری مهاباد و 23هزاروپانصدگزی باختر راه شوسۀ مهاباد به سردشت. هوای آن کوهستانی و سردسیر و دارای 260 تن جمعیت است. آب آن از رود خانه بادین آباد تأمین میشود. محصول آن غلات، توتون و حبوبات است. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
تغییر دادن. عوض کردن. دگرگون کردن: وین که بگرداند هزمان همی بلبل نونو بشگفتی نواش. ناصرخسرو. بدان کاین مال ما و حال این چرخ نگرداندجز آنکش چرخ چاکر. ناصرخسرو. سیمرغ گفت: به خدا ایمان آرم، اما آنچه بنده تواند کرد و قضا بگرداند، گفت: توانی قضا بگردانی ؟ گفت: بلی. (قصص الانبیاء ص 173). اگر بودنی است و خدای تعالی در آن حکمی نهاده است کس نتواند که آن را بگرداند. (مجمل التواریخ و القصص). کار دین و شریعت به دست مجبران نیست تا چنانکه خواهند بگردانند. (کتاب النقض ص 306). خطاب خسرو انجم کنون بگردانند که مصلحت نبود خسروی به انبازی. ظهیر. ز هر یادی که بی او لب بگردان ز هرچ آن نیست او مذهب بگردان. نظامی. چو مردم بگرداند آئین و حال بگردد بر او سکه ملک و مال. نظامی. گفت: این پیراهن از بهر خدای پوشیده بودم، نخواهم که از برای خلق بگردانم و همچنان بگذشت. (تذکره الاولیاء عطار). مطرب آهنگ بگردان که دگر هیچ نماند که از این پرده که گفتی بدرافتد رازم. سعدی (طیبات). ، از کسی گرفتن: منصور... سفاح را گفت بشتاب بکار بومسلم و اگر نه این کار از ما بگرداند و هرچه خواهد تواند کردن با این شوکت و عظمت که من او را می بینم. (مجمل التواریخ و القصص) ، گاه با کلمه های دیگر، چون: عاجز، غافل، بیمار... ترکیب شود و به معنی کردن آید: و گفت: یگانگی او بسیار مردان مرد را عاجز گرداند و بسی عاجز را به مردی رساند. (تذکره الاولیاء عطار) ، چرخاندن. حرکت دادن. به دور درآوردن. به گردش درآوردن: کی دل بجای داری پیش دو چشم او گر چشم را به غمزه بگرداند از وریب. شهید. بیامد بمانند آهنگران بگرداند رستم عمود گران. فردوسی. خدا جبرئیل را بفرستاد که ایشان را از آن پهلو به آن پهلو بگرداند. (قصص الانبیاء ص 200). ای خوبتر از لیلی بیم است که چون مجنون عشق تو بگرداند در کوه و بیابانم. سعدی (طیبات). چو هر ساعتش نفس گوید بده به خواری بگرداندش ده به ده. سعدی (بوستان چ یوسفی ص 56). ، بمجاز، دور کردن. دفع کردن: تو این داد بر شاه کسری بدار بگردان ز جانش بد روزگار. فردوسی. به تخت و سپاه و به شمشیر و گنج ز کشور بگردانم این درد و رنج. فردوسی. مرا روی تو محراب است در شهر مسلمانان وگر جنگ مغل باشد نگردانی ز محرابم. سعدی (بدایع). دعای زنده دلانت بلا بگرداند غم رعیت درویش بردهدشادی. سعدی. - بازگرداندن، برگرداندن. مراجعت دادن: وگر بازگردانم از پیش زال برآرد بکردار سیمرغ بال. فردوسی. - پای گرداندن، پای جدا کردن. پای برداشتن از...: به نام جهان آفرین یک خدای که رستم نگرداند از رخش پای. فردوسی. و رجوع به گردانیدن شود. - دل گرداندن، تغییر رأی و عقیده دادن: به کاووس گفت ای جهاندیده شاه ! تو دل را مگردان ز آئین و راه. فردوسی. - روی گرداندن، اعراض کردن: چنین داد پاسخ که با یاد اوی نگردانم از تیغ پولاد روی. فردوسی. - زبان گرداندن، سخن گفتن. تکلم کردن: مگردان زبان را بتندی به روی مبادا کز آن رنجت آید به روی. فردوسی. مروپیش او جز به بیگانگی مگردان زبان جز به دیوانگی. فردوسی. و رجوع به گردان شود. - سخن گرداندن،سخن را عوض کردن. بحث دیگری به میان آوردن. به مسئلۀ دیگری پرداختن: که بااین سران هرچه خواهی بکن و زین پس ز مزدک مگردان سخن. فردوسی. - سر گرداندن، به سر گرداندن. مجازاً چرخاندن: من سر ز خط تو برنمیگیرم ور چون قلمم بسر بگردانی. سعدی (طیبات). - عنان گرداندن، رو آوردن و برگشتن: سوی شهر ایران بگردان عنان وگرنه زمانت سر آرد سنان. فردوسی. - ، بازگشتن و اعراض کردن: گر تو از من عنان نگردانی من به شمشیر رو نگردانم. سعدی. چرا به سرکشی از من عنان بگردانی مکن که بیخودم اندر جهان بگردانی. سعدی (بدایع). رجوع به گردانیدن و هر یک از اینها شود
تغییر دادن. عوض کردن. دگرگون کردن: وین که بگرداند هزمان همی بلبل نونو بشگفتی نواش. ناصرخسرو. بدان کاین مال ما و حال این چرخ نگرداندجز آنکش چرخ چاکر. ناصرخسرو. سیمرغ گفت: به خدا ایمان آرم، اما آنچه بنده تواند کرد و قضا بگرداند، گفت: توانی قضا بگردانی ؟ گفت: بلی. (قصص الانبیاء ص 173). اگر بودنی است و خدای تعالی در آن حکمی نهاده است کس نتواند که آن را بگرداند. (مجمل التواریخ و القصص). کار دین و شریعت به دست مجبران نیست تا چنانکه خواهند بگردانند. (کتاب النقض ص 306). خطاب خسرو انجم کنون بگردانند که مصلحت نبود خسروی به انبازی. ظهیر. ز هر یادی که بی او لب بگردان ز هرچ آن نیست او مذهب بگردان. نظامی. چو مردم بگرداند آئین و حال بگردد بر او سکه ملک و مال. نظامی. گفت: این پیراهن از بهر خدای پوشیده بودم، نخواهم که از برای خلق بگردانم و همچنان بگذشت. (تذکره الاولیاء عطار). مطرب آهنگ بگردان که دگر هیچ نماند که از این پرده که گفتی بدرافتد رازم. سعدی (طیبات). ، از کسی گرفتن: منصور... سفاح را گفت بشتاب بکار بومسلم و اگر نه این کار از ما بگرداند و هرچه خواهد تواند کردن با این شوکت و عظمت که من او را می بینم. (مجمل التواریخ و القصص) ، گاه با کلمه های دیگر، چون: عاجز، غافل، بیمار... ترکیب شود و به معنی کردن آید: و گفت: یگانگی او بسیار مردان مرد را عاجز گرداند و بسی عاجز را به مردی رساند. (تذکره الاولیاء عطار) ، چرخاندن. حرکت دادن. به دور درآوردن. به گردش درآوردن: کی دل بجای داری پیش دو چشم او گر چشم را به غمزه بگرداند از وریب. شهید. بیامد بمانند آهنگران بگرداند رستم عمود گران. فردوسی. خدا جبرئیل را بفرستاد که ایشان را از آن پهلو به آن پهلو بگرداند. (قصص الانبیاء ص 200). ای خوبتر از لیلی بیم است که چون مجنون عشق تو بگرداند در کوه و بیابانم. سعدی (طیبات). چو هر ساعتش نفس گوید بده به خواری بگرداندش ده به ده. سعدی (بوستان چ یوسفی ص 56). ، بمجاز، دور کردن. دفع کردن: تو این داد بر شاه کسری بدار بگردان ز جانش بد روزگار. فردوسی. به تخت و سپاه و به شمشیر و گنج ز کشور بگردانم این درد و رنج. فردوسی. مرا روی تو محراب است در شهر مسلمانان وگر جنگ مغل باشد نگردانی ز محرابم. سعدی (بدایع). دعای زنده دلانت بلا بگرداند غم رعیت درویش بردهدشادی. سعدی. - بازگرداندن، برگرداندن. مراجعت دادن: وگر بازگردانم از پیش زال برآرد بکردار سیمرغ بال. فردوسی. - پای گرداندن، پای جدا کردن. پای برداشتن از...: به نام جهان آفرین یک خدای که رستم نگرداند از رخش پای. فردوسی. و رجوع به گردانیدن شود. - دل گرداندن، تغییر رأی و عقیده دادن: به کاووس گفت ای جهاندیده شاه ! تو دل را مگردان ز آئین و راه. فردوسی. - روی گرداندن، اعراض کردن: چنین داد پاسخ که با یاد اوی نگردانم از تیغ پولاد روی. فردوسی. - زبان گرداندن، سخن گفتن. تکلم کردن: مگردان زبان را بتندی به روی مبادا کز آن رنجت آید به روی. فردوسی. مروپیش او جز به بیگانگی مگردان زبان جز به دیوانگی. فردوسی. و رجوع به گردان شود. - سخن گرداندن،سخن را عوض کردن. بحث دیگری به میان آوردن. به مسئلۀ دیگری پرداختن: که بااین سران هرچه خواهی بکن و زین پس ز مزدک مگردان سخن. فردوسی. - سر گرداندن، به سر گرداندن. مجازاً چرخاندن: من سر ز خط تو برنمیگیرم ور چون قلمم بسر بگردانی. سعدی (طیبات). - عنان گرداندن، رو آوردن و برگشتن: سوی شهر ایران بگردان عنان وگرنه زمانت سر آرد سنان. فردوسی. - ، بازگشتن و اعراض کردن: گر تو از من عنان نگردانی من به شمشیر رو نگردانم. سعدی. چرا به سرکشی از من عنان بگردانی مکن که بیخودم اندر جهان بگردانی. سعدی (بدایع). رجوع به گردانیدن و هر یک از اینها شود
حشرات الارض را گویند، یعنی جانورانی که درزیر زمین خانه سازند. (برهان) (آنندراج). قسمی از حیوانات فقری خون سرد، مانند: مار، سوسمار، سنگ پشت و جز آن که به اصطلاح حیوان شناسی رتیل گویند. (ناظم الاطباء). برساختۀ دساتیر است. (حاشیۀ برهان چ معین)
حشرات الارض را گویند، یعنی جانورانی که درزیر زمین خانه سازند. (برهان) (آنندراج). قسمی از حیوانات فقری خون سرد، مانند: مار، سوسمار، سنگ پشت و جز آن که به اصطلاح حیوان شناسی رتیل گویند. (ناظم الاطباء). برساختۀ دساتیر است. (حاشیۀ برهان چ معین)
اسم پرداختن، تادیه کننده مودی کار سازی کننده، جلا دهنده صیقل دهنده، سازنده مرتب کننده فراهم آورنده، آراینده زینت دهنده، مقید شونده، خالی کننده تهی کننده، تمام کننده بپایان رساننده، گیرنده رباینده، رفع کننده مرتفع سازنده، رای زننده مشورت کننده. -11 بس کننده اکتفاکننده، شرح دهنده شارح، ترک دهنده، ترک کننده، دور شونده جدا شونده. -16 کشنده قاتل، در سازنده. -18 نوازنده ساز خواننده نغمه. -19 برانگیزنده،0 واگذارنده،1 توجه کننده
اسم پرداختن، تادیه کننده مودی کار سازی کننده، جلا دهنده صیقل دهنده، سازنده مرتب کننده فراهم آورنده، آراینده زینت دهنده، مقید شونده، خالی کننده تهی کننده، تمام کننده بپایان رساننده، گیرنده رباینده، رفع کننده مرتفع سازنده، رای زننده مشورت کننده. -11 بس کننده اکتفاکننده، شرح دهنده شارح، ترک دهنده، ترک کننده، دور شونده جدا شونده. -16 کشنده قاتل، در سازنده. -18 نوازنده ساز خواننده نغمه. -19 برانگیزنده،0 واگذارنده،1 توجه کننده
حلقه ای آهنی که بدان چیز ها آویزند، چرخ سنگین چدنی است که محکم به میل لنگ پیچ و مهره شده. عمل عمده گردانه تنظیم ضربان نامرتب پیستونهاست. از محیط گردانه گاهی بعنوان باد بزن برای سرد گردن موتور استفاده کنند ولی امروزه از محیط آن که دندانه دار است بیشتر برای راه انداختن موتور بوسیله سلف استفاده میشود استفاده دیگری که از صفحه گردانه میشود استعمال آن بعنوان یکی از صفحات کلاچ است
حلقه ای آهنی که بدان چیز ها آویزند، چرخ سنگین چدنی است که محکم به میل لنگ پیچ و مهره شده. عمل عمده گردانه تنظیم ضربان نامرتب پیستونهاست. از محیط گردانه گاهی بعنوان باد بزن برای سرد گردن موتور استفاده کنند ولی امروزه از محیط آن که دندانه دار است بیشتر برای راه انداختن موتور بوسیله سلف استفاده میشود استفاده دیگری که از صفحه گردانه میشود استعمال آن بعنوان یکی از صفحات کلاچ است