گردنده گردان دور زننده: بنگر بچشم خاطر و چشم سر ترکیب خویش و گنبد گردارا. (ناصر خسرو)، چوبی است مخروطی که کودکان بر آن ریسمان پیچند و از دست رها کنند تا در روی زمین بگردد باد بر
گردنده گردان دور زننده: بنگر بچشم خاطر و چشم سر ترکیب خویش و گنبد گردارا. (ناصر خسرو)، چوبی است مخروطی که کودکان بر آن ریسمان پیچند و از دست رها کنند تا در روی زمین بگردد باد بر
ستمگر، ظالم، بیدادگر، جبّار، ستمکار، جائر، ستم کیش، ظلم پیشه، جفا پیشه، جان آزار، جایر، جفاجو، جفاگر، دژآگاه، مردم گزا، پر جفا، پر جور، استمگر برای مثال خدایا بی شبان بگذاشتی این بی زبانان را / مگر تو هم از ایشان باز داری شر گرداسان (نزاری - مجمع الفرس - گرداس)
سِتَمگَر، ظالِم، بیدادگَر، جَبّار، سِتَمکار، جائِر، سِتَم کیش، ظُلم پیشِه، جَفا پیشِه، جان آزار، جایِر، جَفاجو، جَفاگَر، دُژآگاه، مَردِم گَزا، پُر جَفا، پُر جُوْرْ، اِستَمگَر برای مثال خدایا بی شبان بگذاشتی این بی زبانان را / مگر تو هم از ایشان باز داری شر گرداسان (نزاری - مجمع الفرس - گرداس)
گردنده. چرخنده. دوار. متحرک به حرکت دوری: آئین جهان چونین تا گردون گردان شد مرده نشود زنده و زنده به ستودان شد. رودکی. ای منظرۀ کاخ برآورده به خورشید تا گنبد گردان بکشیده سر ایوان. دقیقی. کی کردار بر اورنگ بزرگی بنشین می گردان که جهان یافه و گردانستا. دقیقی. می نبینی که ز پیری و ضعیفی گشته ست پشت من چفته و تن کاسته و سر گردان. جوهری هروی. سرش گشت گردان و دل پرنهیب بدانست کآمد بتنگی نشیب. فردوسی. چو دارندۀ چرخ گردان بخواست که آن پادشا را بود کار راست. فردوسی. دل چرخ گردان همه چاک شد همه کام خورشید پرخاک شد. فردوسی. همیشه تا که بود زیر پا زمین گردان چنانکه از بر چرخ است گنبد دوار. فرخی. چو گردان گشته سیلابی میان آب آسوده چو گردان گردبادی تند گردی تیره اندروا. فرخی. من و تو غافلیم و ماه و خورشید بر این گردون گردان نیست غافل. منوچهری. چو از تو بود کژی و بی رهی گناه از چه بر چرخ گردان نهی. اسدی (گرشاسب نامه). هزاران گوی سیم آکنده گردان که افکند اندر این میدان اخضر. ناصرخسرو. در این بام گردان و این بوم ساکن ببین صنعت و حکمت غیب دان را. ناصرخسرو. من بر سر میدان تو گردانم چون گوی و اندر کف هجران تو غلطانم چون گوز. سوزنی. فلک را کرده گردان بر سر خاک زمین را جای گردشگاه افلاک. نظامی. نه خورشید جهان کاین چشمۀ خون بدین کار است گردان گرد گردون. نظامی. گفتم: ای فرزند! دخل، آب روان است و عیش، آسیای گردان. (گلستان) ، به مجاز، متغیر. متحول. متلون: تن ما نیز گردان چون جهان است که گه زو پیر و گاهی زو جوان است. (ویس و رامین). بدان که بیشتر خائفان از سوء خاتمت ترسنده اند برای آنکه دل آدمی گردان است و وقت مرگ وقتی عظیم است. (کیمیای سعادت). این دو حالت گردان است. (کتاب المعارف). هرگاه بدین درگاه باشی، مستوجب و نامزد خلعت باشد ترا و اگر گردان می باشی و نامزد خلعت تو گردان می باشد تا پایان بر یکی مقرر مانی. (کتاب المعارف). زجر استادان به شاگردان چراست خاطر از تدبیرها گردان چراست ؟ مولوی. - زبان گردان به چیزی، به مجاز، گویا. ناطق: کنون تا در این تن مرا جان بود زبانم به مدح تو گردان بود. اسدی (گرشاسب نامه). و رجوع به گردانیدن و گردیدن شود
گردنده. چرخنده. دوار. متحرک به حرکت دوری: آئین جهان چونین تا گردون گردان شد مرده نشود زنده و زنده به ستودان شد. رودکی. ای منظرۀ کاخ برآورده به خورشید تا گنبد گردان بکشیده سر ایوان. دقیقی. کی کردار بر اورنگ بزرگی بنشین می گردان که جهان یافه و گردانستا. دقیقی. می نبینی که ز پیری و ضعیفی گشته ست پشت من چفته و تن کاسته و سر گردان. جوهری هروی. سرش گشت گردان و دل پرنهیب بدانست کآمد بتنگی نشیب. فردوسی. چو دارندۀ چرخ گردان بخواست که آن پادشا را بود کار راست. فردوسی. دل چرخ گردان همه چاک شد همه کام خورشید پرخاک شد. فردوسی. همیشه تا که بود زیر پا زمین گردان چنانکه از برِ چرخ است گنبد دوار. فرخی. چو گردان گشته سیلابی میان آب آسوده چو گردان گردبادی تند گردی تیره اندروا. فرخی. من و تو غافلیم و ماه و خورشید بر این گردون گردان نیست غافل. منوچهری. چو از تو بود کژی و بی رهی گناه از چه بر چرخ گردان نهی. اسدی (گرشاسب نامه). هزاران گوی سیم آکنده گردان که افکند اندر این میدان اخضر. ناصرخسرو. در این بام گردان و این بوم ساکن ببین صنعت و حکمت غیب دان را. ناصرخسرو. من بر سر میدان تو گردانم چون گوی و اندر کف هجران تو غلطانم چون گوز. سوزنی. فلک را کرده گردان بر سر خاک زمین را جای گردشگاه افلاک. نظامی. نه خورشید جهان کاین چشمۀ خون بدین کار است گردان گرد گردون. نظامی. گفتم: ای فرزند! دخل، آب روان است و عیش، آسیای گردان. (گلستان) ، به مجاز، متغیر. متحول. متلون: تن ما نیز گردان چون جهان است که گه زو پیر و گاهی زو جوان است. (ویس و رامین). بدان که بیشتر خائفان از سوء خاتمت ترسنده اند برای آنکه دل آدمی گردان است و وقت مرگ وقتی عظیم است. (کیمیای سعادت). این دو حالت گردان است. (کتاب المعارف). هرگاه بدین درگاه باشی، مستوجب و نامزد خلعت باشد ترا و اگر گردان می باشی و نامزد خلعت تو گردان می باشد تا پایان بر یکی مقرر مانی. (کتاب المعارف). زجر استادان به شاگردان چراست خاطر از تدبیرها گردان چراست ؟ مولوی. - زبان گردان به چیزی، به مجاز، گویا. ناطق: کنون تا در این تن مرا جان بود زبانم به مدح تو گردان بود. اسدی (گرشاسب نامه). و رجوع به گردانیدن و گردیدن شود
دهی است از دهستان منگرۀ بخش الوار گرمسیری شهرستان خرم آباد، واقع در 36هزارگزی شمال باختری حسینیه و 15هزارگزی خاور شوسۀ خرم آباد به اندیمشک. هوای آن معتدل و دارای 180 تن سکنه است. آب آن از چشمه و محصول آنجا غلات، انار، انجیر و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی فرش بافی است. بقعه ای به نام سیدتاج الدین در آنجا وجود دارد. ساکنین آن از طایفۀ میرعالی خانی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6) نام ایستگاه راه آهن از دهستان علا از بخش مرکزی شهرستان سمنان. سومین ایستگاه از سمنان به دامغان که در 50هزارگزی واقع است. سکنۀ آنجا همان کارمندان ایستگاه هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
دهی است از دهستان منگرۀ بخش الوار گرمسیری شهرستان خرم آباد، واقع در 36هزارگزی شمال باختری حسینیه و 15هزارگزی خاور شوسۀ خرم آباد به اندیمشک. هوای آن معتدل و دارای 180 تن سکنه است. آب آن از چشمه و محصول آنجا غلات، انار، انجیر و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی فرش بافی است. بقعه ای به نام سیدتاج الدین در آنجا وجود دارد. ساکنین آن از طایفۀ میرعالی خانی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6) نام ایستگاه راه آهن از دهستان علا از بخش مرکزی شهرستان سمنان. سومین ایستگاه از سمنان به دامغان که در 50هزارگزی واقع است. سکنۀ آنجا همان کارمندان ایستگاه هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
مرکّب از: گرد + آب، ورطه. (آنندراج)، جرداب معرب گرداب است. (منتهی الارب)، جرذاب. (دهار)، غرقاب: به آب اندر افکنده شاه دلیر سرش گه ز بر بود و گاهی به زیر که از مرغ آن کشته نشناختند به گرداب ژرف اندر انداختند. فردوسی. گرد گرداب مگرد ارت نیاموخت شنا که شوی غرقه چو ناگاهی ناغوش خوری. لبیبی. به گرداب در غرقگان را دلیر مگیر ار نباشی بدان آب چیر. اسدی. صاحب رأی... پیش از آنکه در گرداب مخوف افتدخود را به پایاب تواند رسانید. (کلیله و دمنه)، بس زورقا که بر سر گرداب این محیط سرزیر شد که تره نشد این سبز بادبان. خاقانی. توبه کردم که نیز در این دریا خوض نکنم و در این گرداب غوطه نخورم. (سندبادنامه ص 270)، و در این جوی گردابهای عمیق و آبگیرهای ژرف بود. (سندبادنامه ص 115)، چو افتاد اندر این گرداب کشتی به ساحل بر از این غرقاب کشتی. نظامی. پدید آمد از دور کوهی بلند ز گرداب در کنج آن کوه بند. نظامی. از آن شد کشتیم غرقاب و من بر پاره ای تخته که در گرداب این دریای موج آور فروماندم. عطار. در این دریای پرگرداب حیرت کس از عطار حیران تر میندیش. عطار. چنین خواندم که در دریای اعظم به گردابی درافتادند با هم. سعدی (گلستان)، ای برادر ما به گرداب اندریم وآنکه شنعت میزند بر ساحل است. سعدی. دو برادر به گردابی درافتادند. (گلستان)، سالها کشتی به خشکی رانده ام در بحر عشق نیست امکان برون رفتن ز گردابم هنوز. ابن یمین. به گردابی چو می افتادم از غم به تدبیرش امید ساحلی بود. حافظ. کنون چه چاره که در بحر غم به گردابی فتاده زورق صبرم ز بادبان فراق. حافظ. و معرب آن کرداب است که در این شعر ابوغالب آمده است: ینساب کالا فعوان الصل مطرداً و دور کردابه یحکی تلویها. و صاحب آنندراج آرد از تشبیهات آن سفره. ناف. کاسۀ چشم. عقده. (آنندراج) : از بدایع که تو داری عجبی نیست اگر واکنی عقدۀ گرداب به دست مرجان. میر محمد افضل (از آنندراج)، به دریا سرو قدش عکس اندازد از تابش مثال طوق قمری خشک ماند چشم گردابش. عبداللطیف (از آنندراج)، روشنم شد تنگ چشمی لازم جمعیت است بر کف دریا چو دیدم کاسۀ گرداب را. صائب (از آنندراج)، به طفلی دایۀ گردون در آن آب بریده ناف او باناف گرداب. محمدقلی (از آنندراج)، مژگان من وظیفه ز خوناب میخورد غواص خون زسفرۀ گرداب میخورد. محمدقلی (از آنندراج)، ، یکی از کائنات و آن برآمدن آب دریا است، چون ستونی مانند گردباد در خشکی. و رجوع به کائنات الجو شود
مُرَکَّب اَز: گِرد + آب، ورطه. (آنندراج)، جرداب معرب گرداب است. (منتهی الارب)، جرذاب. (دهار)، غرقاب: به آب اندر افکنده شاه دلیر سرش گه ز بر بود و گاهی به زیر که از مرغ آن کشته نشناختند به گرداب ژرف اندر انداختند. فردوسی. گرد گرداب مگرد اَرْت نیاموخت شنا که شوی غرقه چو ناگاهی ناغوش خوری. لبیبی. به گرداب در غرقگان را دلیر مگیر ار نباشی بدان آب چیر. اسدی. صاحب رأی... پیش از آنکه در گرداب مخوف افتدخود را به پایاب تواند رسانید. (کلیله و دمنه)، بس زورقا که بر سر گرداب این محیط سرزیر شد که تره نشد این سبز بادبان. خاقانی. توبه کردم که نیز در این دریا خوض نکنم و در این گرداب غوطه نخورم. (سندبادنامه ص 270)، و در این جوی گردابهای عمیق و آبگیرهای ژرف بود. (سندبادنامه ص 115)، چو افتاد اندر این گرداب کشتی به ساحل بر از این غرقاب کشتی. نظامی. پدید آمد از دور کوهی بلند ز گرداب در کنج آن کوه بند. نظامی. از آن شد کشتیم غرقاب و من بر پاره ای تخته که در گرداب این دریای موج آور فروماندم. عطار. در این دریای پرگرداب حیرت کس از عطار حیران تر میندیش. عطار. چنین خواندم که در دریای اعظم به گردابی درافتادند با هم. سعدی (گلستان)، ای برادر ما به گرداب اندریم وآنکه شنعت میزند بر ساحل است. سعدی. دو برادر به گردابی درافتادند. (گلستان)، سالها کشتی به خشکی رانده ام در بحر عشق نیست امکان برون رفتن ز گردابم هنوز. ابن یمین. به گردابی چو می افتادم از غم به تدبیرش امید ساحلی بود. حافظ. کنون چه چاره که در بحر غم به گردابی فتاده زورق صبرم ز بادبان فِراق. حافظ. و معرب آن کرداب است که در این شعر ابوغالب آمده است: ینساب کالا فعوان الصل مطرداً و دور کردابه یحکی تلویها. و صاحب آنندراج آرد از تشبیهات آن سفره. ناف. کاسۀ چشم. عقده. (آنندراج) : از بدایع که تو داری عجبی نیست اگر واکنی عقدۀ گرداب به دست مرجان. میر محمد افضل (از آنندراج)، به دریا سرو قدش عکس اندازد از تابش مثال طوق قمری خشک ماند چشم گردابش. عبداللطیف (از آنندراج)، روشنم شد تنگ چشمی لازم جمعیت است بر کف دریا چو دیدم کاسۀ گرداب را. صائب (از آنندراج)، به طفلی دایۀ گردون در آن آب بریده ناف او باناف گرداب. محمدقلی (از آنندراج)، مژگان من وظیفه ز خوناب میخورد غواص خون زسفرۀ گرداب میخورد. محمدقلی (از آنندراج)، ، یکی از کائنات و آن برآمدن آب دریا است، چون ستونی مانند گردباد در خشکی. و رجوع به کائنات الجو شود
ستمگر. ظالم. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری) (انجمن آرا) : اگر حال رعیت هم بر این آئین شود فردا ز جمع زادگانش پر شود بازار نخاسان خدایا بی زبان بگذاشتی این بی زبانان را مگر هم تو از ایشان بازداری شر گرداسان. حکیم نزاری قهستانی (از جهانگیری)
ستمگر. ظالم. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری) (انجمن آرا) : اگر حال رعیت هم بر این آئین شود فردا ز جمع زادگانش پر شود بازار نخاسان خدایا بی زبان بگذاشتی این بی زبانان را مگر هم تو از ایشان بازداری شر گرداسان. حکیم نزاری قهستانی (از جهانگیری)
دهی است از دهستان قصرقند شهرستان چاه بهار، واقع در 9000گزی شمال قصرقند، کنار راه مالروقصرقند به چانفسا. منطقه ای گرمسیر مالاریائی و دارای 250 تن جمعیت است. آب آنجا از رودخانه تأمین میشود. محصول آن غلات، برنج و خرماست. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی است از دهستان قصرقند شهرستان چاه بهار، واقع در 9000گزی شمال قصرقند، کنار راه مالروقصرقند به چانفسا. منطقه ای گرمسیر مالاریائی و دارای 250 تن جمعیت است. آب آنجا از رودخانه تأمین میشود. محصول آن غلات، برنج و خرماست. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
نوعی از کباب است و آن چنان باشد که گوشت مرغ یا گوسفند را در آب بجوشانند و بعد از آن آن را پر از داروهای گرم کرده به سیخ کشند و کباب کنند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) : شود سنانش چون بابزن در آتش حرب بجای مرغ مبارز شده براو گردان. سوزنی. (گردان با ’سر’ ترکیب شود و به معنی، مات و مبهوت و متحیر آید) : آن عجب نیست که سرگشته بود طالب دوست عجب آن است که من واصل و سرگردانم. سعدی (خواتیم). چشم همت نه به دنیا که به عقبی نبود عارف عاشق شوریدۀ سرگردان را. سعدی. ز بانگ مشغلۀ بلبلان عاشق مست شکوفه جامه دریده ست و سرو سرگردان. سعدی. ترکیب ها: - آب گردان. آتش گردان. آفتاب گردان. آهوگردان. آینه گردان. انگشتری گردان. بازی گردان. بلاگردان. پل گردان. تریاک برگردان. تعزیه گردان. تنخواه گردان. چرخ گردان. حال گردان. دست گردان. روگردان. سیل برگردان. سیل گردان. شبیه گردان. صحنه گردان. طاس گردان. فلک گردان. کارگردان. کاسه گردان (همچو لوطی کاسه گردان). کوزه گردان (رجوع به جدارک در برهان شود). مجمره گردان. نمایش گردان. واگردان. یخه برگردان. رجوع به ذیل هر یک از مدخل ها و گرداندن و گردانیدن شود
نوعی از کباب است و آن چنان باشد که گوشت مرغ یا گوسفند را در آب بجوشانند و بعد از آن آن را پر از داروهای گرم کرده به سیخ کشند و کباب کنند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) : شود سنانش چون بابزن در آتش حرب بجای مرغ مبارز شده براو گردان. سوزنی. (گردان با ’سر’ ترکیب شود و به معنی، مات و مبهوت و متحیر آید) : آن عجب نیست که سرگشته بود طالب دوست عجب آن است که من واصل و سرگردانم. سعدی (خواتیم). چشم همت نه به دنیا که به عقبی نبود عارف عاشق شوریدۀ سرگردان را. سعدی. ز بانگ مشغلۀ بلبلان عاشق مست شکوفه جامه دریده ست و سرو سرگردان. سعدی. ترکیب ها: - آب گردان. آتش گردان. آفتاب گردان. آهوگردان. آینه گردان. انگشتری گردان. بازی گردان. بلاگردان. پل گردان. تریاک برگردان. تعزیه گردان. تنخواه گردان. چرخ گردان. حال گردان. دست گردان. روگردان. سیل برگردان. سیل گردان. شبیه گردان. صحنه گردان. طاس گردان. فلک گردان. کارگردان. کاسه گردان (همچو لوطی کاسه گردان). کوزه گردان (رجوع به جدارک در برهان شود). مجمره گردان. نمایش گردان. واگردان. یخه برگردان. رجوع به ذیل هر یک از مدخل ها و گرداندن و گردانیدن شود