جدول جو
جدول جو

معنی گراییدنی - جستجوی لغت در جدول جو

گراییدنی
(گَ / گِ دَ)
قابل گراییدن. لایق گراییدن. رجوع بگرائیدن و گرایستن شود
لغت نامه دهخدا
گراییدنی
قابل گراییدن شایسته گراییدن
تصویری از گراییدنی
تصویر گراییدنی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آراییدن
تصویر آراییدن
آراستن، زینت دادن، زیور کردن، خوش نما گردانیدن، آرایش کردن، نظم و ترتیب دادن، چیدن، گستردن، راست کردن، فراهم کردن، آماده کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سراییدن
تصویر سراییدن
سرود خواندن، آواز خواندن، شعر خواندن، شعر گفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گراییدن
تصویر گراییدن
قصد و آهنگ کردن، میل و رغبت کردن، حمله بردن، یازیدن، گراه، گراهش، گراهیدن، گرایستن، برای مثال به کژّی و ناراستی کم گرای / جهان از پی راستی شد به پای (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۹۵)، در همه کاری که گرایی نخست / رخنۀ بیرون شدنش کن درست (نظامی۱ - ۷۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گرازیدن
تصویر گرازیدن
با ناز و تکّبر راه رفتن، خرامیدن، برای مثال باغ ملک تو را مباد خزان / تا در او چون بهار بگرازی (انوری - ۴۷۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گراشیدن
تصویر گراشیدن
کراشیدن، آشفته و پریشان کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گزاییدن
تصویر گزاییدن
گزند رساندن، نیش زدن، گزیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گراینیدن
تصویر گراینیدن
متمایل کردن، راغب ساختن
فرهنگ فارسی عمید
(گَ / گِ یَ دَ/ دِ)
عمل گرائیدن. میل. رغبت:
مکن جز به نیکی گرایندگی
که در نیکنامی است پایندگی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(گَ / گِدَ / دِ)
رجوع به گرائیدن و گراییدن شود
لغت نامه دهخدا
(گُ ذَ دَ)
قابل گذرانیدن. درخور گذرانیدن
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ / دِ)
رجوع به گرازیدن شود
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ)
آنچه درخور گواریدن و هضم شدن باشد
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ)
آنچه بگوالند و بیندوزند. آنچه درخور اندوختن و گوالیدن است
لغت نامه دهخدا
(گِرْ دَ)
چیزی که موجب گریه شود. گریه آور
لغت نامه دهخدا
(گِرْ دَ)
قابل گریاندن. درخور گریاندن. رجوع به گریاندن و گریانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(زِ / زُ / زَ دَ)
زایل شدنی. سزاوار محو شدن. قابل ازاله
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ)
درخور درائیدن. رجوع به درائیدن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ دَ)
لایق و قابل تراشیدن. آنچه باید تراشیده شود. رجوع به تراشیدن شود
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ)
چیزی که استعداد خراشیدن دارد. آنچه خراش برمیدارد. آنچه خراش قبول می کند
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ)
قابل خرامیدن. شایستۀ خرامیدن. سزاوار خرامیدن
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
درخور برازیدن. شایستۀ زیبیدن، منسوخ. دمده. ورافتاده، مغلوب و ناتوان. (آنندراج). مغلوب و عاجز و ناتوان. (ناظم الاطباء) :
برقع عارض تو عافیت دلها برد
عافیت بار برافتادۀ دور قمر است.
سلمان (آنندراج).
، مضمحل شده. فانی شده. رجوع به افتاده شود
لغت نامه دهخدا
(گِ دَ)
مقابل گراییدنی
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
مرکّب از: گرای + یدن، پسوند مصدری، رغبت و خواهش و میل کردن. (از برهان)، متمایل بودن و شدن:
چه نیکو سخن گفت دانش فزای
بدان کت نه کار است کمتر گرای.
ابوشکور.
به کژی و ناراستی کم گرای
جهان از پی راستی شد به پای.
ابوشکور.
همه به صلح گرای وهمه مدارا کن
که از مدارا کردن ستوده گردد مرد.
ابوالفتح بستی.
تیزهش تا نیازماید بخت
به چنین جایگاه نگراید.
دقیقی.
به آسایش و نیکنامی گرای
گریزان شو از مرد ناپاکرای.
فردوسی.
ز ما هر زنی کو گراید به شوی
از این پس کس او را نبینیم روی.
فردوسی.
گر آیی و این حال عاشق ببینی
کنی رحم در وقت و زی وی گرایی.
زینبی.
من مر ترا پسندم تو مر مرا پسندی
من سوی تو گرایم تو سوی من گرایی.
فرخی.
به نیم خدمت بخشد هزار پاداشن
به صد گنه نگراید به نیم بادافره.
فرخی.
به خدمت تو گراید همی ستاره و ماه
مرا ز خدمت تو بازداشته خذلان.
فرخی.
آن کسی که خشم بر وی دست یابد و اندر آن خشم هیچ سوی ابقا و رحمت نگراید بمنزلت شیر است. (تاریخ بیهقی)، و کار اصل ضبط کردن اولی تر که سوی فرع گراییدن. (تاریخ بیهقی)،
دل آنجا گراید که کامش رواست
خوش آنجاست گیتی که دل را هواست.
اسدی.
ره دین گرد هرکه دانا بود
به دهر آن گراید که کانا بود.
اسدی.
راه توزی خیر و شر هر دو گشاده ست
خواهی ایدون گرای و خواهی آندون.
ناصرخسرو.
اگر خون تیره باشد و به سیاهی گراید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، اندر بیشتر وقتها زیتی تمام باشد و گاه باشدکه به سرخی گراید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)،
اکنون نومید مباش بتوبه گرای. (کتاب المعارف)،
درون رفتم تنی لرزنده چون بید
چو ذره کو گراید سوی خورشید.
نظامی.
گراییدشان دل به افسون خویش
امان دادشان از شبیخون خویش.
نظامی.
ملک زاده ز اندوه آن رنج سخت
سوی آن بیابان گرایید رخت.
نظامی.
به بازار گندم فروشان گرای
که این جوفروش است و گندم نمای.
سعدی (بوستان)،
اگر هوشمندی به معنی گرای
که معنی بماند نه صورت بجای.
سعدی (بوستان)،
چاره جز آن ندانستند که با او به مصالحت گرایند. (گلستان سعدی) ، مجازاً جای گرفتن. نشستن:
تیری که نه بر هدف گراید
آن به که ز جعبه برنیاید.
امیرخسرو.
، پیچیدن. نافرمانی کردن. (برهان) ، پیچاندن:
عنان را بتندی یکی برگرای
برو تیز از ایشان بپرداز جای.
فردوسی.
مبارز را سر و تن پیش خسرو
چو بگراید عنان خنگ و یکران.
عنصری.
، آهنگ کردن:
چون پند فرومایه سوی چوزه گراید
شاهین ستنبه به تذروان کند آهنگ.
جلاب بخاری.
، حمله بردن. (برهان) :
حمله بردن بود گراییدن
کارزار است جنگ و کوشیدن.
(صاحب فرهنگ منظومه از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)،
، جنباندن. تاب دادن. پیچاندن. (فهرست ولف) :
سر بی تنان و تن بی سران
گراییدن گرزهای گران.
فردوسی.
گر تیغ علی فرق سری یکسره بشکافت
البرز شکافی تو اگر گرز گرایی.
خاقانی.
، پیچیدن. جنبیدن:
همه گوش دارید آوای من
گراییدن گرز سرسای من.
اسدی (گرشاسب نامه)،
دودستی چنان میگرایید تیغ
کز او خصم را جان نیامد دریغ.
نظامی.
- برگراییدن، امتحان کردن. آزمودن:
فرستاده روی سکندر بدید
برشاه رفت آفرین گسترید
بدو گفت کاین مهتر اسکندر است
که بر تخت باگرزو باافسر است...
همی برگراید سپاه ترا
همان گنج و تخت و کلاه ترا
چو گفت فرستاده بشنید شاه
فزون کرد سوی سکندر نگاه.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 1789 س 14)،
، چیزی را آویزان کردن و خم کردن. (شعوری ص 305)،
- عنان برگراییدن، عنان پیچیدن. برگرداندن اسب:
عنان برگرایید و آمد چو باد
بزه بر خدنگی دگر برنهاد.
فردوسی.
عنان برگرایید آمد چو شیر
به آوردگاه دو مرد دلیر.
فردوسی.
عنان را چو گردان یکی برگرای
بر این کوه سرزین فزون تر مپای.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 853)،
با پیشوند برآید و معانی متعدد دهد:
تا کی برآزمائیم ای دوست نیک نیک
تا چند برگراییم ای یار باربار.
مسعودسعد.
نیکان که ترا عیار گیرند
بر دست بدانت برگرایند.
خاقانی.
نه شکیبی که برگراید سر
نه کلیدی که برگشاید در.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(طِ / طَ دَ)
شایستۀ آرایش. لایق آراستن و پیراستن
لغت نامه دهخدا
(گِرْ دَ)
درخور گریستن. لایق گریستن
لغت نامه دهخدا
سراینده سروده سرایش) آواز خواندن تغنی کردن سراییدن، ساختن سرود و شعر
فرهنگ لغت هوشیار
متمایل شدن میل کردن: بکژی و ناراستی کم گرای جهان از پی راستی شد بپای. (ابوشکور)، قصد کردن آهنگ کردن: چون مرد فرومایه بسوی چوزه گراید شاهین ستنبه به تذروان کند آهنگ. (جلاب بخاری)، نافرمانی کردن سرپیچیدن، حمله بردن: حمله بردن بود گراییدن کارزار است جنگ و کوشیدن، (صاحب فرهنگ منظومه)، سنجیدن آزمودن آزمایش کردن، جنباندن پیچاندن تاب دادن: سربی تنان و تن بی سران گراییدن گرز های گران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دراییدن
تصویر دراییدن
سخن گفتن گفتن، کلام بی معنی گفتن سخن نادرست گفتن، آواز کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جاییدنی
تصویر جاییدنی
جویدنی قابل جاییدن، چیزی که با دندان توان خرد کرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آراییدن
تصویر آراییدن
آراستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طرازیدنی
تصویر طرازیدنی
شایسته آرایش لایق آراستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گذرانیدنی
تصویر گذرانیدنی
شایسته گذرانیدن لایق گذرانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گراییدن
تصویر گراییدن
((گِ دَ))
روی آوردن، میل کردن، قصد کردن، آهنگ کردن، سنجیدن، آزمودن
فرهنگ فارسی معین