جدول جو
جدول جو

معنی گراهیدن - جستجوی لغت در جدول جو

گراهیدن
قصد و آهنگ کردن، میل و رغبت کردن، حمله بردن، یازیدن، گراییدن، گراه، گراهش، گرایستن
تصویری از گراهیدن
تصویر گراهیدن
فرهنگ فارسی عمید
گراهیدن(دَ)
شبیه بودن. مانستن به. رجوع به گراه شود
لغت نامه دهخدا
گراهیدن
میل کردن، شبیه بودن مانند بودن
تصویری از گراهیدن
تصویر گراهیدن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گراشیدن
تصویر گراشیدن
کراشیدن، آشفته و پریشان کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گرازیدن
تصویر گرازیدن
با ناز و تکّبر راه رفتن، خرامیدن، برای مثال باغ ملک تو را مباد خزان / تا در او چون بهار بگرازی (انوری - ۴۷۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گراییدن
تصویر گراییدن
قصد و آهنگ کردن، میل و رغبت کردن، حمله بردن، یازیدن، گراه، گراهش، گراهیدن، گرایستن، برای مثال به کژّی و ناراستی کم گرای / جهان از پی راستی شد به پای (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۹۵)، در همه کاری که گرایی نخست / رخنۀ بیرون شدنش کن درست (نظامی۱ - ۷۰)
فرهنگ فارسی عمید
(بَ وَ دَ)
عزیز و مکرم داشتن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
سنگین شدن و وزین شدن و ثقیل گشتن. (ناظم الاطباء) (شعوری) ، سنجیدن و به گمان و حدس بیان کردن وزن چیزی را با دست، گران کردن. افزودن بر قیمت چیزی، عزیز داشتن و رفیع وعالی پنداشتن چیزی و ستودن آن. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
مرکّب از: گرای + یدن، پسوند مصدری، رغبت و خواهش و میل کردن. (از برهان)، متمایل بودن و شدن:
چه نیکو سخن گفت دانش فزای
بدان کت نه کار است کمتر گرای.
ابوشکور.
به کژی و ناراستی کم گرای
جهان از پی راستی شد به پای.
ابوشکور.
همه به صلح گرای وهمه مدارا کن
که از مدارا کردن ستوده گردد مرد.
ابوالفتح بستی.
تیزهش تا نیازماید بخت
به چنین جایگاه نگراید.
دقیقی.
به آسایش و نیکنامی گرای
گریزان شو از مرد ناپاکرای.
فردوسی.
ز ما هر زنی کو گراید به شوی
از این پس کس او را نبینیم روی.
فردوسی.
گر آیی و این حال عاشق ببینی
کنی رحم در وقت و زی وی گرایی.
زینبی.
من مر ترا پسندم تو مر مرا پسندی
من سوی تو گرایم تو سوی من گرایی.
فرخی.
به نیم خدمت بخشد هزار پاداشن
به صد گنه نگراید به نیم بادافره.
فرخی.
به خدمت تو گراید همی ستاره و ماه
مرا ز خدمت تو بازداشته خذلان.
فرخی.
آن کسی که خشم بر وی دست یابد و اندر آن خشم هیچ سوی ابقا و رحمت نگراید بمنزلت شیر است. (تاریخ بیهقی)، و کار اصل ضبط کردن اولی تر که سوی فرع گراییدن. (تاریخ بیهقی)،
دل آنجا گراید که کامش رواست
خوش آنجاست گیتی که دل را هواست.
اسدی.
ره دین گرد هرکه دانا بود
به دهر آن گراید که کانا بود.
اسدی.
راه توزی خیر و شر هر دو گشاده ست
خواهی ایدون گرای و خواهی آندون.
ناصرخسرو.
اگر خون تیره باشد و به سیاهی گراید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، اندر بیشتر وقتها زیتی تمام باشد و گاه باشدکه به سرخی گراید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)،
اکنون نومید مباش بتوبه گرای. (کتاب المعارف)،
درون رفتم تنی لرزنده چون بید
چو ذره کو گراید سوی خورشید.
نظامی.
گراییدشان دل به افسون خویش
امان دادشان از شبیخون خویش.
نظامی.
ملک زاده ز اندوه آن رنج سخت
سوی آن بیابان گرایید رخت.
نظامی.
به بازار گندم فروشان گرای
که این جوفروش است و گندم نمای.
سعدی (بوستان)،
اگر هوشمندی به معنی گرای
که معنی بماند نه صورت بجای.
سعدی (بوستان)،
چاره جز آن ندانستند که با او به مصالحت گرایند. (گلستان سعدی) ، مجازاً جای گرفتن. نشستن:
تیری که نه بر هدف گراید
آن به که ز جعبه برنیاید.
امیرخسرو.
، پیچیدن. نافرمانی کردن. (برهان) ، پیچاندن:
عنان را بتندی یکی برگرای
برو تیز از ایشان بپرداز جای.
فردوسی.
مبارز را سر و تن پیش خسرو
چو بگراید عنان خنگ و یکران.
عنصری.
، آهنگ کردن:
چون پند فرومایه سوی چوزه گراید
شاهین ستنبه به تذروان کند آهنگ.
جلاب بخاری.
، حمله بردن. (برهان) :
حمله بردن بود گراییدن
کارزار است جنگ و کوشیدن.
(صاحب فرهنگ منظومه از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)،
، جنباندن. تاب دادن. پیچاندن. (فهرست ولف) :
سر بی تنان و تن بی سران
گراییدن گرزهای گران.
فردوسی.
گر تیغ علی فرق سری یکسره بشکافت
البرز شکافی تو اگر گرز گرایی.
خاقانی.
، پیچیدن. جنبیدن:
همه گوش دارید آوای من
گراییدن گرز سرسای من.
اسدی (گرشاسب نامه)،
دودستی چنان میگرایید تیغ
کز او خصم را جان نیامد دریغ.
نظامی.
- برگراییدن، امتحان کردن. آزمودن:
فرستاده روی سکندر بدید
برشاه رفت آفرین گسترید
بدو گفت کاین مهتر اسکندر است
که بر تخت باگرزو باافسر است...
همی برگراید سپاه ترا
همان گنج و تخت و کلاه ترا
چو گفت فرستاده بشنید شاه
فزون کرد سوی سکندر نگاه.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 1789 س 14)،
، چیزی را آویزان کردن و خم کردن. (شعوری ص 305)،
- عنان برگراییدن، عنان پیچیدن. برگرداندن اسب:
عنان برگرایید و آمد چو باد
بزه بر خدنگی دگر برنهاد.
فردوسی.
عنان برگرایید آمد چو شیر
به آوردگاه دو مرد دلیر.
فردوسی.
عنان را چو گردان یکی برگرای
بر این کوه سرزین فزون تر مپای.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 853)،
با پیشوند برآید و معانی متعدد دهد:
تا کی برآزمائیم ای دوست نیک نیک
تا چند برگراییم ای یار باربار.
مسعودسعد.
نیکان که ترا عیار گیرند
بر دست بدانت برگرایند.
خاقانی.
نه شکیبی که برگراید سر
نه کلیدی که برگشاید در.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(تَ)
میل کردن. (صحاح الفرس) (آنندراج). رغبت کردن. (غیاث). رغبت و خواهش و میل نمودن. (برهان). رجوع به گراییدن شود
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ)
به تبختر رفتن. (صحاح الفرس). به ناز و تکبر و غمزه به راه رفتن و خرامیدن باشد. (برهان) (آنندراج). رفتاری از روی ناز و تکبر. (جهانگیری) :
آهو همی گرازد گردن همی فرازد
گه سوی کوه تازد گه سوی راغ و صحرا.
کسائی.
گرازید بهرام چون بنگرید
یکی کاخ پرمایه آمد پدید.
فردوسی.
گرازیدن گور و آهو به دشت
بر این گونه هرچند خوشی گذشت.
فردوسی.
پادشا باش و به ملک اندر بنشین و بگیر
شادمان باش و بشادی بخرام و بگراز.
فرخی.
خوش خور و خوش زی ای بهار کرم
در مراد دل و هوا بگراز.
فرخی.
به روز نبرد آن هزبر دلیر
شتابد چو گرگ و گرازدچو شیر.
لبیبی.
پشت بدخواهان شکن بر فرق بدگویان گذر
پیش بت رویان نشین نزدیک دلخواهان گراز.
منوچهری.
به چنین اسب نشین وبه چنین اسب گذر
به چنین اسب گذار و به چنین اسب گراز.
منوچهری.
بشنو پند بدین اندر و بر حق بایست
خویشتن کژ مکن و خیره چو آهو مگراز.
ناصرخسرو.
ترا نامه همی برخواند باید
تو در نامه چو آهو چون گرازی.
ناصرخسرو.
دلا چه داری انده به شادکامی زی
بتا به غم چه گدازی به ناز و لهو گراز.
مسعودسعد.
چون خواجه ترا کدخدای باشد
با فتح چمی با ظفر گرازی.
مسعودسعد.
تا ز گرازیدن و چمیدن گویند
در چمن خرمی چمی و گرازی.
سوزنی.
نیستم مولود پیرا کم بناز
نیستم والد جوانا کم گراز.
مولوی (مثنوی)
لغت نامه دهخدا
(بَ اَ تَ)
خراشیدن، پریشان شدن و پریشان کردن. (برهان) (آنندراج). رجوع به گراش شود
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
وادار کردن کسی را در گرفتن یا نگاه داشتن چیزی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تباهیدن
تصویر تباهیدن
فاسد شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آراییدن
تصویر آراییدن
آراستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترابیدن
تصویر ترابیدن
ترواش کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترازیدن
تصویر ترازیدن
ساختن و آراستن و زینت دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تراشیدن
تصویر تراشیدن
خراشیدن و پاک کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تراکیدن
تصویر تراکیدن
صدا کردن در شکافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تراویدن
تصویر تراویدن
تراوش کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خواهیدن
تصویر خواهیدن
خواستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خراشیدن
تصویر خراشیدن
خراش دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرامیدن
تصویر خرامیدن
از روی ناز و وقار راه رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
استراحت کردن آسودن، قرار یافتن سکون یافتن، خفتن خوابیدن، از جوش و غلیان باز ایستادن فرو نشستن کف، صبر کردن شکیبا شدن، مطمئن شدن اطمینان یافتن، منزل کردن جای گرفتن، نشستن آشوب رفع شدن فتنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آرائیدن
تصویر آرائیدن
آراستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درانیدن
تصویر درانیدن
پاره کردن چاک دادن دریدن شکافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دراییدن
تصویر دراییدن
سخن گفتن گفتن، کلام بی معنی گفتن سخن نادرست گفتن، آواز کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درائیدن
تصویر درائیدن
گفتن، لائیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آماهیدن
تصویر آماهیدن
باد کردن ورم کردن تورم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آگاهیدن
تصویر آگاهیدن
خبر یافتن، آگاه شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گراشیدن
تصویر گراشیدن
خراشیدن، پریشان کردن پراکنده ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرازیدن
تصویر گرازیدن
به تبخر رفتن، بناز و تکبر و غمزه راه رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
متمایل شدن میل کردن: بکژی و ناراستی کم گرای جهان از پی راستی شد بپای. (ابوشکور)، قصد کردن آهنگ کردن: چون مرد فرومایه بسوی چوزه گراید شاهین ستنبه به تذروان کند آهنگ. (جلاب بخاری)، نافرمانی کردن سرپیچیدن، حمله بردن: حمله بردن بود گراییدن کارزار است جنگ و کوشیدن، (صاحب فرهنگ منظومه)، سنجیدن آزمودن آزمایش کردن، جنباندن پیچاندن تاب دادن: سربی تنان و تن بی سران گراییدن گرز های گران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گراییدن
تصویر گراییدن
((گِ دَ))
روی آوردن، میل کردن، قصد کردن، آهنگ کردن، سنجیدن، آزمودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گرازیدن
تصویر گرازیدن
((گُ دَ))
خرامیدن، به ناز راه رفتن
فرهنگ فارسی معین