جدول جو
جدول جو

معنی گراته - جستجوی لغت در جدول جو

گراته
(گِ تَ / تِ)
موانع و مشکلات پیاپی غیرمنتظر در پیشرفت کاری پیدا شدن. گراته در کاری افتادن در تداول عوام، گره، عقده، مانع، عایق و مشکلاتی در انجام کردن کاری پدیدآمدن. اموری که مایۀ تعویق مقصودی شود: نمیدانم این کار چقدر گراته دارد. رجوع به گراته افتادن شود
لغت نامه دهخدا
گراته
مانع پیشرفت کار عایق مشکل: نمیدانم این کار چقدر گراته دارد
تصویری از گراته
تصویر گراته
فرهنگ لغت هوشیار
گراته
((گِ تَ یا تِ))
مانع پیشرفت کار، عایق، مشکل
تصویری از گراته
تصویر گراته
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گرازه
تصویر گرازه
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام سردار ایرانی در سپاه کیکاووس پادشاه کیانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گرفته
تصویر گرفته
به دست آمده، ستانده شده، کنایه از تیره، کنایه از افسرده، دلتنگ، کنایه از خسیس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فراته
تصویر فراته
باسلق، نوعی شیرینی که با نشاسته، شکر و مغز گردو به شکل لوله درست کرده و به نخ می کشند، باسدق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گرازه
تصویر گرازه
خوک وحشی، (صفت نسبی، منسوب به گراز) کنایه از دلیر مانند گراز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گراه
تصویر گراه
قصد و آهنگ کردن، میل و رغبت کردن، حمله بردن، یازیدن، گراییدن، گراهش، گراهیدن، گرایستن
فرهنگ فارسی عمید
(زَ گَ دَ)
ژولیده شدن. شوریده شدن.
- گراته در کاری افتادن، عایقی در آن پدید آمدن. رجوع به گراته شود
لغت نامه دهخدا
(گُ تَ / تِ)
نوعی خار است. (از فرهنگ شعوری ج 2 ورق 325)
لغت نامه دهخدا
(گَ / گِ)
به معنی گرای که میل و قصد و رغبت باشد و امر به این معنی هم هست، یعنی میل کن و رغبت نمای و میل کننده را نیز گویند. (برهان) (آنندراج). مجازاً به معنی متمایل کننده و تسخیرکننده:
آنکه گردون را به دیوان برنهاد و کاربست
(در وصف سلیمان یا جمشید ازاین نظر که آن دو تن را یک تن فرض کرده اند)
وآن کجا بودش خجسته مهر آهرمن گراه.
دقیقی.
،
{{اسم مصدر}} گراییدن. یازیدن. میل کردن. (فرهنگ اسدی)، بمعنی شبه و مانند هم آمده است، چنانکه اگر کسی به کسی شباهتی داشته باشد گویند: به فلانی میگراهد، یعنی بفلانی مینماید. (برهان) (آنندراج) :
ای دریغ آن حر هنگام سخا حاتم فش
ای دریغ آن گو هنگام وغا سام گراه.
رودکی.
نبوده چنان پهلوان پیش شاه
نیاورده گردون باورا گراه.
میر نظمی (از شعوری ص 325)
لغت نامه دهخدا
(گَ رَ)
ده کوچکی است از دهستان شهرکی بخش شیب آب شهرستان زابل، واقع در 15000گزی شمال خاوری سکوهه و 8000هزارگزی خاور شوسۀ زاهدان به زابل. سکنۀ آن 5 خانوار است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(گِ نِ)
فرانسوا ماریوس. نقاش فرانسوی متولد شده در اکس. او نتایج عکاسی واقعی نور در نقاشی را به دست آورد
لغت نامه دهخدا
(گِرْ را)
دهی است از دهستان باوی (بلوک زرکان) بخش مرکزی شهرستان اهواز، واقعدر 7هزارگزی شمال خاوری اهواز، کنار راه شوسۀ اهواز به مسجدسلیمان. در دشت واقع است و محلی گرمسیر می باشد و سکنۀ آن 800 تن است و آب آن از رود خانه کارون تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی آنجا زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(گَ یَ / یِ)
نای. گلو:
فراخ بوده گرایه چو نای نی زآنکه
صدا بلند درآید ز کرنای و نفیر.
ابوالمعالی (از شعوری ص 305)
لغت نامه دهخدا
(گُ خَ)
دهی است از دهستان میلانلو از بخش شیروان شهرستان قوچان، واقع در 72هزارگزی جنوب باختری شیروان و 4هزارگزی دولت آباد. هوای آن معتدل و دارای 392 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(گُ زَ)
اسم گروهی از ایرانیان. نام پهلوانی است ایرانی که در جنگ دوازده رخ سیامک را به قتل آورد. (برهان) (آنندراج). چون کمال دلیری و قدرت در بعضی سبع و حیوان دیده، نام برخی را گرازه و گرگ و گرگین و گاوه نهاده اند. (آنندراج) : اندر عهد افریدون وزیران او را مهربزرگ و بیرشاد نام بود... و پسرانش قباد و قارن که او را رزم زن لقب نهاده بود (ند) وفیروز طبری و تلیمان و کوهیار و گرازه و بسیاری (دیگر) . (مجمل التواریخ و القصص چ بهار ص 90)، یکی از پهلوانان دربار کیکاوس. در تاریخ طبری نام این مرد برازه بن بیفعان و در شاهنامه گرازۀ گیوکان آمده که نام پهلوانی است از خاندان گیو. رجوع به حاشیۀ فرهنگ ایران باستان ص 163 شود:
گرازه بیامد بسان گراز
درفشی برافراخته هشت باز.
فردوسی.
گرازه سرتخمۀ گیوکان
بیامد بدان کار بسته میان.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(گِ سِ)
ژزف. طبیب فرانسوی متولد در 1849 میلادی در منپلیه و متوفی در 1918 میلادی وی متخصص امراض عصبی بود
لغت نامه دهخدا
(گِ رِ تَ / تِ)
طعنه. (غیاث). طعنه است که زدن نیزه و گفتن سخنان به طریق سرزنش باشد. (برهان) (آنندراج). با لفظ زدن مستعمل است. (آنندراج) :
شبیخون برشکسته چند سازی
گرفته با گرفته چند بازی.
نظامی.
شاه با او تکلفی درساخت
بتکلف گرفته ای می باخت.
نظامی.
، تاوان و غرامت، مزد کارو اجرت پیشی، لاف و گزاف. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(گِ رِ تَ / تِ)
مجذوب. مفتون. مبتلا. گرفتار:
روندگان مقیم از بلا بپرهیزند
گرفتگان ارادت بجور نگریزند.
سعدی (طیبات).
نه بخود میرود گرفتۀ عشق
دیگری می برد بقلابش.
سعدی (بدایع).
، اسیر و گرفتار، مردم خسیس و بخیل و ممسک، هرچیز که راه آن مسدود شده باشد، دلتنگ و غمگین و ملول و ناخوش. (آنندراج) :
روزی گشاده باشی و روزی گرفته ای
بنمای کان گرفتگی از چیست ای پسر.
فرخی.
هرگاه خداوند مالیخولیا... ترش روی و غمگین و گرفته و گریان باشد و خلوت گزیند... (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ترش روی و گرفته و اندوهمند باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
یارب چه گل شکفته ز مکتوب ناله باز
باد صبا ملول و کبوتر گرفته است.
سلیم (از آنندراج).
- خاطر گرفته، ملول. رنجیده خاطر:
با خاطر گرفته کدورت چه میکند
با کوه درد سنگ سلامت چه میکند.
صائب (از آنندراج).
، تیره از لحاظ رنگ، مقابل باز و روشن: رنگی گرفته دارد. و تابستان گرفته و ابرناک. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
در ترکیبات ذیل آید و معانی متعدد دهد: الفت گرفته. آتش گرفته. آرام گرفته. اجل گرفته. جن گرفته. چادرگرفته. خون گرفته. دل گرفته. دم گرفته. روگرفته. سرگرفته. ماه گرفته (منخسف). آفتاب گرفته (منکسف). هواگرفته
لغت نامه دهخدا
(فُ تَ / تِ)
آب انگور است که نشاسته و آرد گندم در آن ریزند و چندان بجوشانند که به قوام آید و سخت شود و آن را به رشته ای که مغز بادام یا مغز جوز کشیده باشد مانند شمع بریزند، و آن را در آذربایجان باسدق گویند با دال ابجد. (برهان) (آنندراج). نیدد است که به شیرازی میده گویند. (فهرست مخزن الادویه). حلوایی است که آن را میده گویند، و معرب آن فراتق است. (السامی). فلاته. فراتق. (زمخشری). فلاتج. ملبن. (یادداشت بخط مؤلف). در تداول تهرانی باسلق گویند. رجوع به فراتق و فلاته شود
لغت نامه دهخدا
زغال سوده ای که در پارچه بندند و بر کاغذی سوزن زده طراحی کرده مالند تا از آن طرح و نقش بجای دیگر نشیند و آن کاغذ سوزن را نیز گویند خاکه نقاشان طرح بیرنگ، آفتی که بانگور میرسد بطوری که دانه هایش بگرد آلوده میشود و سیاه میگردد (خراسان و گلپایگان)، سلولهای جنسی نر گیاهان که اکثر کروی شکلند و در داخل سیتوپلاسم آنها دو هسته دیده میشود یکی درشت تر بنام هسته روینده دیگری کوچکتر بنام هسته مولد. دانه گرده معمولا دارای دو غشا است، تنبان پهلوانان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گراته افتادن
تصویر گراته افتادن
مانعی پیدا شدن (در کاری) مشکلی پیش آمدن، ژولیده شدن شوریده گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
آب انگوری که نشاسته و آرد گندم ریزند و آنقدر بجوشانند که بقوام آید و سخت شود و آن را برشته ای که مغز بادام یا مغز جوز کشیده باشد مانند شمع بریزند باسدق باسلق
فرهنگ لغت هوشیار
گراییدن میل کردن، ماننده شبیه: ای دریغ آن حر هنگام سخا حاتم فش ای دریغ آن گو هنگام و غاسام گراه. (رودکی)
فرهنگ لغت هوشیار
خوک وحشی: نتوان جست خلافش بسلاح و بسپاه زانکه نندیشد شیریله از یشک گراز. (فرخی)، شجاع دلیر دلاور (بمناسبت قوت جانور مذکور) : دور سپهر مثل تو هرگز نیاورد از هفت پشت پهلو شیرافکن و گراز. (عمید لوبکی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرفته
تصویر گرفته
گرفتار، مجذوب، مفتون، مبتلا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گراه
تصویر گراه
((گِ))
میل، رغبت، قصد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فراته
تصویر فراته
((فُ تِ))
باسلق، نوعی شیرینی که با شیره انگور و آرد گندم و نشاسته همراه با مغز گردو یا بادام درست کنند، فلاته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گرفته
تصویر گرفته
((گِ رِ تِ))
به دست آمده، اندوهگین، دلتنگ
فرهنگ فارسی معین
افسرده، برزخ، دلتنگ، عبوس، غمگین، محزون، مغموم، ناشاد، خفه، دلگیر، نفس گیر، تار، تاریک، تیره، بسته، مسدود
متضاد: باز، دل باز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
قراضه، فرسوده
فرهنگ گویش مازندرانی