جدول جو
جدول جو

معنی گر - جستجوی لغت در جدول جو

گر
مخفّف واژۀ اگر
پسوند متصل به واژه به معنای دارندۀ شغل و حرفه مثلاً آهنگر، خنیاگر، درودگر، زرگر
پسوند متصل به واژه به معنای انجام دهندۀ مثلاً ستمگر، غارتگر، فسونگر
جرب، نوعی بیماری پوستی واگیردار که باعث سوزش و خارش پوست بدن و پیدا شدن جوش های بسیار ریز روی پوست می شود، انگل آن در زیر پوست بدن سوراخ هایی ایجاد می کند، گال، گری، اندروب، اندوب، انروب
ویژگی حیوان مبتلا به جرب مثلاً بز گر، خر گر، کچل
تصویری از گر
تصویر گر
فرهنگ فارسی عمید
گر
شعله، زبانۀ آتش
گر زدن: زبانه کشیدن آتش، شعله ور شدن، شعله زدن آتش، گر کشیدن
گر کشیدن: گر زدن، زبانه کشیدن آتش، شعله ور شدن، شعله زدن آتش، گر کشیدن
تصویری از گر
تصویر گر
فرهنگ فارسی عمید
گر
(سَ تَ)
نام جوشی است مشهور که به عربی جرب گویند. (برهان). در استعمال قدما به معنی بیماری مشهور است و در تداول امروزی، بمعنی مبتلای بدان بیماری است بجای گرگن و گرگین. مرضی است که مویها را بریزاند و بدن خاصه انگشتان خارش کند و مجروح شود و آن را به عربی جرب گویندو سرایت کننده است به دیگری. (آنندراج) :
طب پدر ترا ندهد نفعی
تو چونکه گر خویش همی خاری.
ناصرخسرو.
گریست این جهان بمثل زیرا
بس ناخوش است و خوش بخارد گر.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 148).
جرب که به پارسی گر گویند از خونی غلیظ و عفن تولد کند کهنه که برگها اندر گرد آمده باشد و طبیعت آن را به ظاهر تن دفع می کند. و گر دو گونه باشد خشک باشد وتر. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). گفتست هفت سال است تا مراجرب، یعنی گر خویشتن را نخاریدم. (مجمل التواریخ و القصص).
وآن یکی گوید شتر یک چشم بود
وآن دگر گوید ز گر بی پشم بود.
مولوی.
، مؤلف آنندراج این کلمه را بمعنی قدرت و تسلط آورده و شعر زیر را از فرخی نقل کرده است:
ملک آن باشد کو را به سخن باشد دست
ملک آن باشد کو را به هنر باشد گر.
فرخی.
در نسخۀ فرخی چ عبدالرسولی (ص 108) کر آمده است و در برهان نیز این معنی برای کر (با کاف تازی) آمده است. رجوع به کر شود
این کلمه اوستایی و بمعنی کوه است و در یسنا 1 فقرۀ 14 و یسنا 2 فقرۀ 14 و یسنا 3 فقرۀ 16 و غیره آمده. در دو سیروزۀ کوچک و بزرگ در فقرۀ 28 زمین ایزد نیک کنش و کوه اوشیدرن و همه کوههای رفاهیت راستی بخشنده و فر کیانی مزدا آفریده یکجا ذکر شده است. در این هشت فقره کلمه گری (= گئیری در اوستا) از برای کوه استعمال شده که در پهلوی گر گویند... کیومرث را نیز در فارسی گرشاه یعنی پادشاه کوه نامند. (یشتها پورداود ج 2 ص 308)
مقصودو مراد. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری) :
سپهر آراسته عیشت جهان افروخته عمرت
بمجد و فخر وجاه و بخت و عز و نام و کام و گر.
مسعودسعد (دیوان چ رشیدیاسمی ص 143).
کار بی علم کام و گر ندهد
تخم بی مغز بار و بر ندهد.
حکیم سنایی (از آنندراج).
طاغیان را کرده یکباره جدا بی کام و گر
یاغیان را کرده همواره بری از نام و نان.
عبدالواسع جبلی (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
گر
(گَ)
مرادف گار باشد، همچون: آموزگار و آموزگر که از هر دو معنی فاعلیت مفهوم میگردد. (برهان). استعمال این لفظ در چیزی کنند که جعل جاعل را تصرف در هیئت آن چیز باشد، چون: شمشیرگر و زرگر مجاز است، زیرا که جعل و جاعل را در ذات زر و آهن هیچ وضع نیست از جواهر الحروف. (از آنندراج) (غیاث). بمعنی صاحب و دارنده آید، چون: خصومتگر. توانگر. (آنندراج). کننده و سازنده. (جهانگیری) (برهان). در اوستا کره (ساخته) ، پهلوی کر، گر، هندی باستان کره، کردی کر (ویرانگر (ویران کننده)) آمده. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). این کلمه بصورت پسوند صفت فاعلی در آخر اسم معنی آید، مانند: پیروزگر، دادگر، بیدادگر، خنیاگر و رامشگر. (دستور زبان فارسی پنج استاد تألیف آقایان قریب، بهار، فروزانفر، همایی و رشیدیاسمی ج 1 ص 48). بعض لغاتی که به ’گر’ ختم میشود مبالغۀ در کار را میرساند و گاه عمل و شغل از آن فهمیده میشود، مثلاً ستمگر شخصی است که ستم بسیار از او سر زند. (دستور زبان فارسی پنج استاد ایضاً ص 50). زرگر، کسی که شغل او زرگری است. گاه این پسوند به اسم معنی ملحق گردد:
چو بیداد او دادگر برنداشت
یکی دادگر را بر او برگماشت
فریدون فرخ شه دادگر
ببست اندر آن پادشاهی کمر.
فردوسی.
نهاد آن روی خوی آلوده برخاک
ابر شاه آفرین گر بادل پاک.
(ویس و رامین).
چرخ حیلتگر است و حیلۀ او
نخرد مرد هوشیار بصیر.
ناصرخسرو (دیوان ص 171).
بر تو زبان اهل زمانه دعاگر است
جود و سخای تو چو به اهل زمان رسید.
سوزنی.
همه عالم آگهی شد که جفاکش توام
نیم از دل تو آگه که وفاگر منی.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 873).
از خیانتگری است بدنامی
وز بدی هست بدسرانجامی.
نظامی.
مرا از نوازیدن چنگ خویش
نوازشگری کن به آهنگ خویش.
نظامی.
نشسته برامش ز هر کشوری
غریب اوستادی و رامشگری.
نظامی.
سخن را گزارشگر نقشبند
چنین نقش برزد به چینی پرند.
نظامی.
نواگر شدند آن پریچهرگان.
نظامی.
توانگر شد از گنج و گوهر سپاه.
نظامی.
چو هندوی بازیگر گرم خیز
معلق زنان هندوی تیغ تیز.
نظامی.
بخدمتگری دل بدو داده بود.
نظامی.
گزارشگر دفتر خسروان
چنین کرد مهد گزارش روان.
نظامی.
خصومتگران گشته در خاک پست
هنوز آن خصومت در آن خاک هست.
نظامی.
چنین گفت چون مدت آمد بسر
نشاید شدن مرگ را چاره گر.
نظامی.
ستاره دل از داد برداشته
ستمگرشده، داد بگذاشته.
نظامی.
ترا دست و پای آن پرستشگرند
که تا نگذری از تو درنگذرند.
نظامی.
پرستندگان گرچه داری هزار
پرستشگران را میفکن ز کار.
نظامی.
نهیب توهم تنش را گداخت
نشد کارگر هر علاجی که ساخت.
نظامی (اقبالنامه چ وحید ص 236).
تماشاگران باغ بگذاشته
مغان از چمن رخت برداشته.
نظامی.
ز گرز گرانسنگ چالشگران
شده ماهی و گاو را سرگران.
نظامی.
گزارشگر کارگاه سخن
چنین گوید از موبدان کهن.
نظامی.
میاور به افسوس عمری بسر
که افسوس باشد بر افسوس گر.
نظامی.
به گنجی چنان کان گوهر شدم
وز آن شب چو دریا توانگر شدم.
نظامی.
بجایی رساند آن نواگر نواخت
که دانابدو عیب و علت شناخت.
نظامی.
مرا خضر تعلیم گر بود، دوش
برازی که نامد پذیرای گوش.
نظامی.
چو بیدادگر دید خون ریختش
ز دروازۀ مقدس آویختش.
نظامی.
جفای ستمکاره زو بازداشت
به طاعتگران جای طاعت گذاشت.
نظامی.
کسی را بود کیمیا درنورد
که او عشوۀ کیمیاگر نخورد.
نظامی.
چو در کورۀ مرد اکسیرگر
فروبرد آهن برآورد زر.
نظامی.
خنک روز محشر تن دادگر
که خشم خدائی است بیدادگر.
سعدی.
به نصیحت گر دل شیفته می باید گفت
برو ای خواجه که این درد به درمان نرود.
سعدی (طیبات).
پریشیده عقل و پراکنده هوش
ز قول نصیحتگر آکنده گوش.
سعدی (بوستان).
پیمبر کسی را شفاعتگر است
که در جادۀ شرع پیغمبر است.
سعدی.
این مزید گاه به اسم ذات پیوندد:
وز قیاست بوریاگر همچو دیباباف نیست
قیمتی باشد بعلم تو چو دیبا بوریا.
ناصرخسرو.
هم بموئید و هم از مویه گران درخواهید
که بجز مویه گر خاص نشائید همه.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 419).
سبک شد شبه گشت گوهر گران
چنین است خود رسم گوهرگران.
نظامی.
نشستند صورتگران در نهفت.
نظامی.
چو پرداخت رسام آهنگرش
به صیقل فروزنده شد پیکرش.
نظامی.
چو آن ناله را نسبت از رود یافت
در آن پرده گه، رودگر رود باخت.
نظامی.
یکی زآن مگس انگبین گر بود
به از صد مکس کانگبین خور بود.
نظامی (اقبالنامه چ وحید ص 22).
چه بر جای خود کلک صورتگرش
برآراست آرایشی درخورش.
نظامی.
بر آن جوهر انداخت اکسیر زر
به اکسیر خود کردش اکسیرگر.
نظامی.
مساحتگران داشت اندازه گیر
بر آن شغل بگماشته صد دبیر.
نظامی.
تنی کآنهمه مالش و تاب یافت
به مالشگر آسایش و خواب یافت.
نظامی.
ساقی بده آن کوزۀ خمخانه به درویش
کآنها که بمردند گل کوزه گرانند.
سعدی.
چنان صورتش بسته تمثال گر
که صورت نبندد از آن خوبتر.
سعدی.
مشو انجیر چو حلوا گر صانع که همی
حب و خشخاش کند در عسل شهد بکار.
سعدی.
کز خاک گور خانه ما خشتها کنند
وآن خاک و خشت دستکش گل گران شود.
سعدی.
ترکیب های ذیل با اسم ذات آید: آتشگر. آسمانگر. آهنگر. اتوگر. ادیم گر. ارده گر. ارزیزگر. افیون گر. اندایشگر (گلابه وکاهگل). انگشت گر. بتگر. بناگر. بوریاگر. پاردم گر. پالانگر. پتگر. پلاس گر. تیرگر. جعبه گر. جوشن گر. چرم گر. چلنگر. حلواگر. خالیگر. خطکاسه گر. خمیرگر. خوالیگر. خورشگر (طباخ). داروگر. درودگر. دواتگر. دیوارگر. رسن گر. رفتگر. روفته گر. رویگر. زرگر. زین گر. سفالگر. سفته گر. سوده گر. سوزن گر. سوهان گر. شکرگر. شمشیرگر. شیشه گر. صورتگر. طشت گر. عمارتگر. قرابه گر. قفل گر. کاردگر. کاسه گر. کاغذگر. کفشگر. کمانگر. کوزه گر. گچ گر. گلاب گر. گلگر. لادگر. لولاگر. مسگر. مهره گر. میناگر. نالگر. نعل گر. نگارگر.
ترکیب های ذیل با اسم معنی آید:
آرایشگر. آزمایش گر. آشوب گر. آفرین گر. اخلال گر. استیلاگر. اشغالگر. افسونگر. ایجادگر. بازی گر. بزه گر. بیدادگر. پوزش گر. پیرایشگر. پیروزگر. پیکارگر. تماشاگر. توانگر. توطئه گر. تیزگر. ثناگر. جادوگر. جلوه گر. جیزگر. چاره گر. چرگر. حساب گر. حیله گر. خدمتگر. خنیاگر. خواهش گر (شفیع). خوگر. دادگر. درودگر. دریوزه گر. دعاگر. دستان گر. رامشگر. رثاگر. رجاله گر. زناگر. ستایشگر. ستمگر. ستیزه گر.سره گر (ناقد). سوداگر. شعبده گر. شفاعت گر. شناگر. صناعت گر. صنعت گر. صیقل گر. طیبت گر (مزاح). عشوه گر. غم گر. فتنه گر. فسادگر. فسونگر. قیمت گر. کارگر. کاریگر. کشتی گر. کنداگر. گروگر. گلیگر. کیمیاگر. لابه گر. مداخله گر. منادی گر. منکیاگر. موذی گر. مویه گر. نغمه گر. نکوگر. نوحه گر. نیایشگر. واتگر. وچرگر. وفاگر. ویران گر.یاریگر.
ترکیب های ذیل با فعل آید:
برزگر. برزیگر. چالشگر. رفتگر. ریخته گر.
در بیت زیر، برخلاف قیاس به صفت فاعلی ملحق شده است:
نیوشاگر این را نخواهد شنید
کز آبی چنین پیکر آمد پدید.
نظامی
لغت نامه دهخدا
گر
(گَ)
مخفف اگر، و کلمه شرطیه است. کردی گر (اگر). (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) :
گر خدو را بر آسمان فکنم
بی گمانم که بر چکاد آید.
طاهر فضل.
هرکه باشد تشنه و چشمه نیابد هیچ جای
بی گمان راضی بباشد گر بیابد آبکند.
شهید بلخی.
نکو گفت مزدور با آن خدیش
مکن بد به کس گرنخواهی به خویش.
رودکی.
گر کس بودی که زی توام بفکندی
خویشتن اندر فکندمی به فلاخن.
ابوشکور.
گر او رفتی بجای حیدر گرد
به رزم شاه گردان عمرو و عنتر
نش آهن درع بایستی نه دلدل
نه سرپایانش بایستی نه مغفر.
دقیقی (از لغت نامۀ اسدی ص 358).
گر برفکند گرم دم خویش به گوگرد
بی بوک ز گوگرد زبانه زند آتش.
آغاجی.
چندیت مدح گفتم و چندین عذاب دید
گر زآنکه نیست سیمت جفتی شمم فرست.
منجیک.
گر کند هیچگاه قصد گریز
خیز ناگه به گوشش اندر میز.
خسروی.
آن ساعدی که خون بچکد زو بنازکی
گر برزنی بر او بریک تار ریسمان.
خسروی.
اگر ابروش چین آرد سزد گر روی من بیند
که رخسارم پر از چین است چون رخسار پهنانه.
کسایی.
گر زآنکه بپیراستۀ شهر درائی
پیراسته آراسته گردد ز رخانت.
بوشعیب.
گر آیی و این حال عاشق ببینی
کنی رحم در وقت و زی وی گرایی.
زینبی.
گر این راست گردد بهنگام تو
نویسند بر تاج هانام تو.
فردوسی.
کوکنار از بس فزع داروی بی خوابی شود
گر برافتد سایۀ شمشیر او بر کوکنار.
فرخی.
گر نبودی خصم و دشمن در جهان
پس بمردی خشم اندر مردمان.
مولوی.
گر مخیر بکنندم بقیامت که چه خواهی
دوست ما را و همه جنت فردوس شما را.
سعدی.
ترا که گفت که سعدی نه مرد عشق تو باشد
گر از وفات بگردم درست شد که نه مردم.
سعدی.
گر بیایی دهمت جان ور نیایی کشدم غم
من که بایست بمیرم چه بیایی چه نیایی.
مجمر اصفهانی.
، بمعنی یا:
بپرسید خشکی فزونتر گر آب
که تابد بر او بر همی آفتاب.
فردوسی.
تلی هر سویی مرغ و نخجیر بود
اگر کشته گر خستۀ تیر بود.
فردوسی.
و هر دو روز گر سه روز موی سر ستردن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اگر فصل زمستان باشد به روغن ناردین گر به روغن مصطکی چرب کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
گر
(گُ)
نام رودخانه ای است در سرحد ملک غزان و به این معنی با کاف تازی مشهور است. (برهان). نام رودی است در کشور بردع:
بهشتی شده بیشه پیرامنش
ز گر کوثری بسته بر دامنش.
نظامی (از گنجینۀ گنجوی ص 130).
اصل کلمه ’کر’ به ضم کاف تازی است. رجوع به کر در برهان قاطع و لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
گر
(گَ)
مرکز دهستان کوه شهری بخش کهنوج شهرستان جیرفت، واقع در 160000گزی جنوب کهنوج و 25000گزی خاور راه فرعی کهنوج به میناب واقع است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
گر
مخفف اگر بیماری جلدی که باعث سوزش و خارش پوست بدن می گردد
تصویری از گر
تصویر گر
فرهنگ لغت هوشیار
گر
به آخر اسم معنی پیوندد و صفت فاعلی سازد، بیدادگر، کارگر، به آخر اسم ذات پیوندد و صیغه شغل سازد، آهنگر، درودگر
تصویری از گر
تصویر گر
فرهنگ فارسی معین
گر
از بیماری های پوستی که باعث خارش و سوزش پوست بدن می شود
تصویری از گر
تصویر گر
فرهنگ فارسی معین
گر
((گُ))
شعله، زبانه آتش
تصویری از گر
تصویر گر
فرهنگ فارسی معین
گر
((گَ))
مخفف اگر
تصویری از گر
تصویر گر
فرهنگ فارسی معین
گر
کوه
تصویری از گر
تصویر گر
فرهنگ فارسی معین
گر
جرب، اگر، کچل، کل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گر
زمین بی آب و خشک، از بیماری های پوستی که در اثر آن موی بدن.، مشت، زبانه ی آتش، گره ی ریسمان، گره های چوب
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گرویی
تصویر گرویی
امانی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گردی
تصویر گردی
دایره
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گردیده
تصویر گردیده
عوض
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گرفتن
تصویر گرفتن
اخذ
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گرما
تصویر گرما
حرارت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گرمابه
تصویر گرمابه
حمام
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گرمایشی
تصویر گرمایشی
حرارتی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گرودار
تصویر گرودار
امین
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گروه
تصویر گروه
کمیته، جماعت، هیئت، فرقه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گروهی
تصویر گروهی
دسته جمعی، جمعی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گرامر زبان
تصویر گرامر زبان
دستور زبان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گریبان
تصویر گریبان
یقه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گریز
تصویر گریز
اجتناب، فرار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گریزای
تصویر گریزای
آکاروس
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گریزآب
تصویر گریزآب
آلدهید
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گریزگاه
تصویر گریزگاه
مفر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گرامر
تصویر گرامر
دستور زبان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گریم
تصویر گریم
چهره پردازی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گریمور
تصویر گریمور
چهره پرداز
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گردهمایی
تصویر گردهمایی
تجمع، مجمع
فرهنگ واژه فارسی سره