جدول جو
جدول جو

معنی گدمن - جستجوی لغت در جدول جو

گدمن
(گَ مَ)
هزوارش گدمن، پهلوی خره، فره. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). بلغت ژند و پاژند بمعنی نور باشد که روشنایی معنوی است. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دمن
تصویر دمن
(دخترانه)
دامنه کوه یا پهنه دشت
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بدمن
تصویر بدمن
ضد قهرمان یا آنتاگونیست (Antagonist) یا بدمن در ادبیات، سینما و داستان ها شخصیتی است که در برابر شخصیت اصلی یا قهرمان داستان، به عنوان دشمن یا مخالف قرار دارد. نقش آنتاگونیست در داستان بسیار مهم است زیرا با تضاد و تقابل با شخصیت اصلی، در جریان داستان تنش و درام را افزایش می دهد و به پیچیده تر شدن داستان کمک می کند.
ویژگی های آنتاگونیست می تواند شامل موارد زیر باشد:
1. اهداف متفاوت : آنتاگونیست معمولاً اهداف و ارزش هایی دارد که با شخصیت اصلی در تضاد است. این اهداف می توانند اقتصادی، اجتماعی، سیاسی یا حتی فلسفی باشند.
2. موانع و مشکلات : آنتاگونیست معمولاً برای شخصیت اصلی مانع ها و مشکلاتی ایجاد می کند که او را از رسیدن به هدفش باز می دارد.
3. شخصیت پیچیده : گاهی آنتاگونیست ها شخصیت های پیچیده ای هستند که باعث می شوند تا تمایز بین خوبی و بدی در داستان مبهم باقی بماند.
4. تغییرات شخصیتی : بعضی از آنتاگونیست ها توانایی تحول و تغییر شخصیتی دارند که به داستان ابعاد عمیق تری می بخشد.
5. مهارت ها و قدرت ها : برخی آنتاگونیست ها قدرت ها یا مهارت های خاصی دارند که او را به یک تهدید واقعی برای شخصیت اصلی تبدیل می کند.
نمونه های معروفی از آنتاگونیست ها در ادبیات و سینما شامل کاراکترهایی همچون دارت ویدر از `Star Wars`، جوکر از `The Dark Knight`، استفانو دی مارتینو از `The Godfather`، و سارون از `The Lion King` می شوند. این شخصیت ها با ویژگی های خود، داستان را به غنا و تنوع می بخشند و به خواننده یا تماشاگر امکان می دهند با داستان همراهی کنند و در تضادات و تکاملات شخصیتی شرکت کنند.
فرهنگ اصطلاحات سینمایی
تصویری از دمن
تصویر دمن
دامن
مزبله، خاکروبه دان
فرهنگ فارسی عمید
(دِ)
سرگین توبرتو نشسته، پشک شتر و گوسفند و جز آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). پشک. (از اقرب الموارد) ، یقال هو دمن مال، یعنی او نیکوست در سیاست شتران. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، جمع واژۀ دمنه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به دمنه شود
لغت نامه دهخدا
(دِ مَ)
جمع واژۀ دمنه. (منتهی الارب) (دهار) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). جمع واژۀ دمنه، به معنی سرگین دان. (از شرفنامۀ منیری) (از برهان). مزبله که خاکروبه و نجاست در آنجا اندازند. (آنندراج) (غیاث). در منتهی الارب دمن به کسر دال و سکون میم به معنی سرگین و پشک شتر و گوسپند و جز آن نوشته. (آنندراج) :
جان فشان وراد زی و راه کوب و مرد باش
تا شوی باقی چو دامن برفشانی زین دمن.
خاقانی.
خود را همای دولت خوانند و غافلند
کالاّ غراب ریمن و جغد دمن نیند.
خاقانی.
- خضرای دمن، سبزه که از سرگین زار بروید: ایاکم و خضراء الدمن، بپرهیزید از سبزه سرگین زار. (حدیث نبوی).
چشم غره شد به خضرای دمن
عقل گوید بر محک ماش زن.
مولوی.
، به معنی سرگین است. (از برهان). سرگین جمعگشته. (از آنندراج) (از غیاث) ، جمع واژۀ دمنه. به معنی آثارخانه و سواد مردم و آثار باشش مردم. (آنندراج) :
خشمت اگر یک دم زدن جنبش کند بر خویشتن
گردد چو اطلال و دمن دیوار قسطنطانیه.
منوچهری.
و آنجا که تو بوده ستی ایام گذشته
آنجاست همه ربع و طلال و دمن من.
منوچهری.
تا بر آن آثار شعر خویشتن گریند باز
نی بر آثار دیار و رسم و اطلال و دمن.
منوچهری.
ابر آشفته برآمد وز دمش
بوستان تر گشت و اطلال و دمن.
ناصرخسرو.
ربع از دلم پرخون کنم اطلال را جیحون کنم
خاک دمن گلگون کنم از آب چشم خویشتن.
امیرمعزی.
او همایی بود و بی او قصر حکمت شد دمن
کو غراب البین گو تا بر دمن بگریستی.
خاقانی.
، صحرا. دشت. دست. (یادداشت مؤلف) :
روزی اندر شکارگاه یمن
با بزرگان آن دیار و دمن.
نظامی.
شاه دمن و رئیس اطلال.
نظامی.
، کینۀ دیرینه، یا عام است، جای نزدیک خانه. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دِ مُ)
یونانیان روح آدمی را چون به مقام خدایی می رسید دمن می خواندند. (ترجمه تمدن قدیم فوستل دو کولانژ)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
پوسیدگی و سیاهی که به خرمابن رسد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(یَ مَ)
دست و ید. (ناظم الاطباء). به لغت زند و پازند به معنی دست است که به عربی ید خوانند. (برهان) (از آنندراج). و رجوع به ید و دست شود
لغت نامه دهخدا
(دَ مَ)
مزبله و جایی است که خاکروبه را اندازند. (لغت محلی شوشتر) (برهان) (آنندراج) اما در این معنی عربی و به کسر اول است، مخفف دامن است. (برهان). دامن، کنار و دامنه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَمْ مِ)
آنکه دستوری می دهد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) : دمنه، رخص له. (متن اللغه). رجوع به تدمین شود، آلوده کننده و ناپاک کننده. (ناظم الاطباء). گلۀ گوسفندان که سرگین ناک گرداند مکان را یا جای را. (آنندراج). نعت فاعلی است از تدمین. رجوع به تدمین شود
لغت نامه دهخدا
(مُ مِ)
پیوسته و همواره کننده چیزی. (آنندراج). که ادمان کند بر کاری. که پیوسته همان کار کند: مدمن خمر، دائم الخمر. (یادداشت مؤلف). ادامه دهنده و منفک نشونده از چیزی. (از متن اللغه). نعت فاعلی است از ادمان. رجوع به ادمان شود، دائم. همیشه. همواره. فراوان. باربار. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود
لغت نامه دهخدا
(گَ مِ)
دهی است از دهستان پشت بسطام بخش قلعه نو و شهرستان شاهرود، واقعدر 2000گزی قلعه نو 3000گزی شوسۀ شاهرود به گرگان. هوای آن معتدل و دارای 900 تن سکنه است. آب آنجا از قنات، شغل اهالی زراعت غلات، بنشن، و گله داری و مکاری. راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
فرانسوا. متولد در ورسای. قفل ساز لویی 16. سازندۀ ’گنجۀ آهنین’ معروف، که وی سپس راز آن را فاش کرد. (1751- 1795 میلادی)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
پرسرگین شدن آب و جز آن. (تاج المصادر بیهقی). پرسرگین شدن زمین و آب و جز آن. (از اقرب الموارد) (از المنجد) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
مشک خالص را گویند و به عربی اذفر خوانند. (برهان قاطع). مشک پاک یکدست:
صدری که نسیم خلق او عطر
اقطاع دهد بمشک ادمن.
(این بیت از سیف اسفرنگ است و در دیوان چ زبیده صدیقی بجای ادمن در بیت مزبور کلمه لادن آمده است. در این صورت شاهد نخواهد بود) ، گندم گون شدن. (تاج المصادر بیهقی). برنگ ادمه شدن. (منتهی الارب) ، خویشی، وسیله. دست آویز، آمیزش. نزدیکی جستن. موافقت. پیوستگی بچیزی. (مهذب الاسماء) ، رنگی از رنگها که مایل بسیاهی یا سپیدی باشد یا سپیدی خالص یا رنگی از رنگهای آهو مایل بسپیدی و گفته اند ادمه در شتر سپیدی مو و سیاهی چشم است
لغت نامه دهخدا
(تَ)
نیرودادن زمین را به سرگین و اصلاح کردن آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، گندیده و سیاه شدن خرمابن. (از اقرب الموارد) ، کینه ور گردیدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کینه ور شدن. (دهار). کینه ور شدن به کسی در مدت درازی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ مَ)
نام معشوقۀ نل بوده، و قصۀ نل و دمن مشهور است. (لغت محلی شوشتر) (برهان) (ناظم الاطباء). نام معشوقۀ نل و راجۀ هندوستان. (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
دامان. یا دامن خورشید آ سمان چهارم، روشنایی خورشید. یا دامن عمر اواخر عمر پایان زندگی. یا دامن قیامت روز قیامت رستاخیز. یا دامن باغی گرفتن خلوت گزیدن گوشه نشین شدن، یا دامن بدندان کردن فروتنی کردن، عجز نمودن، گریختن، یا دامن بدندان گرفتن دامن بدندان گرفتن، یا دامن در پای افتادن اضطراب یافتن، از روی اضطراب گریختن، یا دست کسی از دامن داشتن دامن را از دست او رها کردن دست وی را کوتاه کردن،، جمع دمنه، نشان باشش (سکونت) نشان های خانه کین های دیرین سرگین، خاکروبه، توده سرگین آثار خانه و حیات مردمی در زمینی، جایی که خاکروبه ریزند مزبله خاکروبه دان جمع دمن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدمن
تصویر مدمن
پیوسته کار دوام دهنده بچیزی همیشه کننده کاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمن
تصویر دمن
((دِ مَ))
جمع دمنه، در فارسی به معنای دشت و صحرا
فرهنگ فارسی معین
دامن، کسی که در موقع پیاده روی زیاد نفس بکشد
فرهنگ گویش مازندرانی