گداخته شده. ذوب شده. آب شده. حل شده: نگه کن آب و یخ در آبگینه فروزان هر سه همچون شمع روشن گدازیده یکی دوتا فسرده به یک لون این سه گوهر بین ملون. دقیقی. گدازیده همچون طراز نخم تو گویی که در پیش آتش یخم. فردوسی (از لغت فرس اسدی). بگفت این و شد بر رخش اشک و درد چو سیم گدازیده بر زرّ زرد. اسدی
گداخته شده. ذوب شده. آب شده. حل شده: نگه کن آب و یخ در آبگینه فروزان هر سه همچون شمع روشن گدازیده یکی دوتا فسرده به یک لون این سه گوهر بین ملون. دقیقی. گدازیده همچون طراز نخم تو گویی که در پیش آتش یخم. فردوسی (از لغت فرس اسدی). بگفت این و شد بر رُخش اشک و درد چو سیم گدازیده بر زرّ زرد. اسدی
ذوب کننده. حل کننده. آب کننده: صهر، گدازندۀ پیه. جمول، گدازندۀ پیه. (منتهی الارب). گدازندۀ طلا و مثل آن. (ترجمان القرآن). صائغ. مذیب، آب شونده. ذوب شونده. مجازاً لاغرشونده (از غم) : که کامت به گیتی فروزنده باد تن دشمنانت گدازنده باد. فردوسی. فروهشت رستم بزندان کمند برآوردش [بیژن را] از چاه با پای بند برهنه تن و موی و ناخن دراز گدازنده از رنج و درد و نیاز. فردوسی. بدانست رازش نهان شاه روم شد از غم گدازنده مانند موم. اسدی (گرشاسب نامه). - جوهر یا گوهر یا فلز گدازنده، جوهر یا فلز قابل گداختن: و اندر کوههای وی [کوههای ماوراءالنهر] معدن سیم است و زر سخت بسیار با همه جوهرهای گدازنده که از کوه خیزد. (حدود العالم). بنگر بستاره که بتازد سپس دیو چون زرّ گدازنده که بر قیر چکانیش. ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 223). با زر شاه همه گوهرهای گدازنده است. (نوروزنامه). و شرف زر بر گوهرهای گدازنده چنان نهاده اند که شرف آدمی بر دیگر حیوانات. (نوروزنامه). شاه گوهرهای ناگدازنده یاقوت [است] و شاه گوهرهای گدازنده زر. (نوروزنامه). چون کار بخواهش رسد از شرم و خجالت باشند گدازنده چو بر آتش، ارزیز. سوزنی
ذوب کننده. حل کننده. آب کننده: صُهر، گدازندۀ پیه. جَمول، گدازندۀ پیه. (منتهی الارب). گدازندۀ طلا و مثل آن. (ترجمان القرآن). صائغ. مذیب، آب شونده. ذوب شونده. مجازاً لاغرشونده (از غم) : که کامت به گیتی فروزنده باد تن دشمنانت گدازنده باد. فردوسی. فروهشت رستم بزندان کمند برآوردش [بیژن را] از چاه با پای بند برهنه تن و موی و ناخن دراز گدازنده از رنج و درد و نیاز. فردوسی. بدانست رازش نهان شاه روم شد از غم گدازنده مانند موم. اسدی (گرشاسب نامه). - جوهر یا گوهر یا فلز گدازنده، جوهر یا فلز قابل گداختن: و اندر کوههای وی [کوههای ماوراءالنهر] معدن سیم است و زر سخت بسیار با همه جوهرهای گدازنده که از کوه خیزد. (حدود العالم). بنگر بستاره که بتازد سپس ِ دیو چون زرّ گدازنده که بر قیر چکانیش. ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 223). با زر شاه همه گوهرهای گدازنده است. (نوروزنامه). و شرف زر بر گوهرهای گدازنده چنان نهاده اند که شرف آدمی بر دیگر حیوانات. (نوروزنامه). شاه گوهرهای ناگدازنده یاقوت [است] و شاه گوهرهای گدازنده زر. (نوروزنامه). چون کار بخواهش رسد از شرم و خجالت باشند گدازنده چو بر آتش، ارزیز. سوزنی
ذوب کننده آب کننده: صهر گدازنده پیه، ذوب شونده حل شونده، لاغر شونده کاهش یابنده: ... که کامت بگیتی فرازنده باد، تن دشمنانت گدازنده باد، قابل گداختن ذوب شدنی: و اندر کو ههای وی (ماورا النهر) معدن سیم است وزر سخت بسیار با همه جوهر های گدازنده که از کوه خیزد
ذوب کننده آب کننده: صهر گدازنده پیه، ذوب شونده حل شونده، لاغر شونده کاهش یابنده: ... که کامت بگیتی فرازنده باد، تن دشمنانت گدازنده باد، قابل گداختن ذوب شدنی: و اندر کو ههای وی (ماورا النهر) معدن سیم است وزر سخت بسیار با همه جوهر های گدازنده که از کوه خیزد