جدول جو
جدول جو

معنی گدازیده - جستجوی لغت در جدول جو

گدازیده
(گُ دَ / دِ)
گداخته شده. ذوب شده. آب شده. حل شده:
نگه کن آب و یخ در آبگینه
فروزان هر سه همچون شمع روشن
گدازیده یکی دوتا فسرده
به یک لون این سه گوهر بین ملون.
دقیقی.
گدازیده همچون طراز نخم
تو گویی که در پیش آتش یخم.
فردوسی (از لغت فرس اسدی).
بگفت این و شد بر رخش اشک و درد
چو سیم گدازیده بر زرّ زرد.
اسدی
لغت نامه دهخدا
گدازیده
گداخته ذوب شده: بگفت این و شد بر رخش اشک و درد چو سیم گدازیده برزر زرد
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از طرازیده
تصویر طرازیده
آراسته، نگاشته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرازیده
تصویر فرازیده
افراشته، بالابرده، بسته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آهازیده
تصویر آهازیده
بیرون کشیده شده، قد کشیده، آهنجیده، آهخته، آخته، آهیخته، برهیخته، فراهیخته، برکشیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گرازنده
تصویر گرازنده
کسی که از روی ناز و تکبر راه می رود، خرامنده، برای مثال دلیری کند با من این نادلیر / چو گور گرازنده با شرزه شیر (نظامی۵ - ۸۲۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نهازیده
تصویر نهازیده
ترسیده، کسی که دچار بیم و ترس شده
وحشت زده، هراسیده، مرعوب، متوحّش، خائف، رعیب، چغزیده، مروع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گرازیدن
تصویر گرازیدن
با ناز و تکّبر راه رفتن، خرامیدن، برای مثال باغ ملک تو را مباد خزان / تا در او چون بهار بگرازی (انوری - ۴۷۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گداپیشه
تصویر گداپیشه
کسی که کارش گدایی باشد، برای مثال و گر دست همت بداری ز کار/ گداپیشه خوانندت و پخته خوار (سعدی۱ - ۱۶۸)، پست فطرت، خسیس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گدازیدن
تصویر گدازیدن
گداختن، فلز یا چیز دیگر را به قوۀ حرارت ذوب کردن، آب شدن یا واشدن جسم جامد در اثر حرارت، گدازیدن، پزاختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گدازنده
تصویر گدازنده
آب کننده، ذوب کننده
فرهنگ فارسی عمید
(گُ زَ دَ / دِ)
ذوب کننده. حل کننده. آب کننده: صهر، گدازندۀ پیه. جمول، گدازندۀ پیه. (منتهی الارب). گدازندۀ طلا و مثل آن. (ترجمان القرآن). صائغ. مذیب، آب شونده. ذوب شونده. مجازاً لاغرشونده (از غم) :
که کامت به گیتی فروزنده باد
تن دشمنانت گدازنده باد.
فردوسی.
فروهشت رستم بزندان کمند
برآوردش [بیژن را] از چاه با پای بند
برهنه تن و موی و ناخن دراز
گدازنده از رنج و درد و نیاز.
فردوسی.
بدانست رازش نهان شاه روم
شد از غم گدازنده مانند موم.
اسدی (گرشاسب نامه).
- جوهر یا گوهر یا فلز گدازنده، جوهر یا فلز قابل گداختن: و اندر کوههای وی [کوههای ماوراءالنهر] معدن سیم است و زر سخت بسیار با همه جوهرهای گدازنده که از کوه خیزد. (حدود العالم).
بنگر بستاره که بتازد سپس دیو
چون زرّ گدازنده که بر قیر چکانیش.
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 223).
با زر شاه همه گوهرهای گدازنده است. (نوروزنامه). و شرف زر بر گوهرهای گدازنده چنان نهاده اند که شرف آدمی بر دیگر حیوانات. (نوروزنامه). شاه گوهرهای ناگدازنده یاقوت [است] و شاه گوهرهای گدازنده زر. (نوروزنامه).
چون کار بخواهش رسد از شرم و خجالت
باشند گدازنده چو بر آتش، ارزیز.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(گَ / گِ دَ / دِ)
فرزند گدا. کسی که از خانوادۀگدا باشد، پست فطرت. خسیس:
شنیدم که وقتی گدازاده ای
نظر داشت با پادشازاده ای.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(مَ / مُو تَ)
گداختن. ذوب شدن. آب شدن:
ز هیبت کوه چون گل می گدازید
ز برف ارزیز بر دل می گدازید.
نظامی
لغت نامه دهخدا
از روی ناز و تکبر خرامنده: دلیری کند با من آن نا دلیر چو گور گرازنده با شرزه شیر. (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نهازیده
تصویر نهازیده
ترسیده بیم برده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گمیزیده
تصویر گمیزیده
شاشیده گمیخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گندانیده
تصویر گندانیده
بدبو کرده متعفن ساخته، فاسد کرده تباه ساخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوالیده
تصویر گوالیده
نمو کرده نشو و نما یافته بالیده
فرهنگ لغت هوشیار
نوشیده آشامیده، باده داده سقایت رده، زدوده محو کرده، بر طرف شده (تب درد و مانند آن)، هضم شده (غذا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گماریده
تصویر گماریده
نصب کرده، نشان داده، تبسم کرده، شکفته
فرهنگ لغت هوشیار
گردش داده حرکت داده، بدور در آورده چرخانده، تغییر داده دیگر گون کرده
فرهنگ لغت هوشیار
متمایل شده، اراده شده قصد شده، نافرمانی کرده، سنجیده ظزموده، حمله برده، جنبانده پیچانده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرازیده
تصویر فرازیده
بند کرده بسته، وصل کرده، بالا برده افراشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرازیدن
تصویر گرازیدن
به تبخر رفتن، بناز و تکبر و غمزه راه رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طرازیده
تصویر طرازیده
آراسته نگاشته
فرهنگ لغت هوشیار
گداختن ذوب شدن: زهیبت کوه چون گل میگدازید زبرف ارزیز بر دل میگدازید. (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
ذوب کننده آب کننده: صهر گدازنده پیه، ذوب شونده حل شونده، لاغر شونده کاهش یابنده: ... که کامت بگیتی فرازنده باد، تن دشمنانت گدازنده باد، قابل گداختن ذوب شدنی: و اندر کو ههای وی (ماورا النهر) معدن سیم است وزر سخت بسیار با همه جوهر های گدازنده که از کوه خیزد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گدازاده
تصویر گدازاده
فرزند گدا، کسی که از خانواده گدا باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زداییده
تصویر زداییده
پاک شده پاکیزه شده، صیقل یافته، محو شده (غم و مانند آن)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آهازیده
تصویر آهازیده
آهخته آهیخته آخته کشیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آغازیده
تصویر آغازیده
آغاز کرده ابتدا کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گدازنده
تصویر گدازنده
((گُ زَ دِ))
ذوب کننده، آب کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرازیده
تصویر فرازیده
((فَ دِ))
افراشته، بالا برده، بسته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گرازیدن
تصویر گرازیدن
((گُ دَ))
خرامیدن، به ناز راه رفتن
فرهنگ فارسی معین