جدول جو
جدول جو

معنی گداز - جستجوی لغت در جدول جو

گداز
گداختن، پسوند متصل به واژه به معنای گدازنده مثلاً دیرگداز، جان گداز، گداخته شدن، ذوب، کنایه از لاغر و نحیف شدن، کنایه از غم، رنج، برای مثال چه آن کس که اندر خرام است و ناز/ چه گوید که در درد و گرم و گداز (فردوسی - ۷/۴۴۵ حاشیه)
تصویری از گداز
تصویر گداز
فرهنگ فارسی عمید
گداز(گُ)
غلام حیدرخان بن غلامحسین خان. ازشعرای هندوستان و اکابر آنجاست، لیدر لکنهو، به جنون مبتلا گردید و بدین بیماری وفات یافت. از او است:
سینه را داغدار باید کرد
لاله را شرمسار باید کرد
ابر برخاست بی می و ساقی
گریه ای زارزار باید کرد.
(قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
گداز(گُ)
عمل گداختن. گدازش. تبش باشد در تن و بیشتر زنان را باشد وقت زادن. (لغت فرس اسدی). گداختن:
چو زهری که آرد به تن در، گداز
خرد را بدانگونه بگدازد آز.
ابوشکور.
اما رود طبیعی آن است که آبهایی بود بزرگ که از گداز برف و چشمه هایی که از کوه و روی زمین بگشاید و برود و خویشتن را راه کند. (حدود العالم).
خروشان پر از درد بازآمدند
ز دردش دل اندر گداز آمدند.
فردوسی.
پر از درد گشتم سوی چاره باز
بدان تا نماند تن اندر گداز.
فردوسی.
نگویی به بدخواه راز مرا
کنی یاد درد و گداز مرا.
فردوسی.
چو یزدان بدارد ز تو دست باز
همیشه بمانی به گرم و گداز.
فردوسی.
ز گاه خجسته منوچهر باز
بدین روز بودم دل اندر گداز.
فردوسی.
پس آگاهی آمد به نزد گراز
کز او بود خسروبه گرم و گداز.
فردوسی.
ز کهتر پرستش، ز مهتر نواز
بداندیش را داشتن در گداز.
فردوسی.
همه مهتران پیشواز آمدند
پر از درد و گرم و گداز آمدند.
فردوسی.
ترا زین جهان سرزنش بینم آز
به برگشتنت رنج و گرم و گداز.
فردوسی.
چه آن کس که اندر خرام است و ناز
چه آن کس که در درد و گرم و گداز.
فردوسی.
سوی آفرینندۀ بی نیاز
بباید که باشی همی در گداز.
فردوسی.
بدان تا به آرام بر تخت ناز
نشینیم بی رنج و گرم و گداز.
فردوسی.
بدانسان به لشکر فرستمت باز
که گیو از تو گردد به درد و گداز.
فردوسی.
بهنگام پیروز چون خوشنواز
جهان کرد پر جور و گرم و گداز.
فردوسی.
همان خشم و پیکاربازآورد
بدین غم تن اندر گداز آورد.
فردوسی.
ز تو دور باد آز و خشم و نیاز
دل بدسگالت به گرم وگداز.
فردوسی.
رهاند مرا زین غمان دراز
ترا زین تکاپوی گرم و گداز.
فردوسی.
خشم شاه آتش تیز است و بداندیش چو موم
موم هر جای که آتش بود افتد به گداز.
فرخی.
گر خلافش به کوه درفکنی
کوه گیرد چو تب گرفته گداز.
فرخی.
سال تا سال همی تاختمی گرد جهان
دل به اندیشۀ روزی و تن از غم بگداز.
فرخی.
هردو گریانیم و هر دوزرد و هر دو در گداز
هر دو سوزانیم و هر دو فرد و هر دو ممتحن.
منوچهری.
چنان خور که نایدت درد و گداز
چنان بخش کت نفکند در نیاز.
اسدی.
گریزندگان نزد فغفور باز
رسیدند بارنج و گرم و گداز.
اسدی.
همان روزگارا سرت سرفراز
به بیماری افتاد و درد و گداز.
اسدی.
توان زنده را کشتن اندر گداز
نکرده ست کس کشته را زنده باز.
اسدی.
کرا راند خشمش فتد در گداز
کرا خواند جودش برست از نیاز.
اسدی.
زین قبل ماند به یمگان در، حجت پنهان
دل پراکنده از اندوه و غم و تن به گداز.
ناصرخسرو.
خاره و روی و حدید اندر گداز آید چو موم
ز آتش شمشیر شه چون خشم شه گردد شدید.
سوزنی.
چو شمع باد بداندیش تو ز شب تا روز
به گاز داده سر از سوز و تن به سوز و گداز.
سوزنی.
چو شکرم به گداز اندر آب دیدۀ خویش
چگونه آبی، آبی به گونۀ مرجان.
سوزنی.
بر سر آتش غمت چو سپند
با خروش و گدازمی غلطم.
خاقانی.
گاه چون صبح بر جهان خندند
گاه چون شمع در گداز آیند.
عطار.
در گداز آید جمادات گران
چون گداز تن به وقت نقل جان.
مولوی (مثنوی چ علاءالدوله ص 609).
در یخ چو کس آتشی فروزد
گرید بگداز اگر نسوزد.
امیرخسرو.
گرت غرض ز بدی قصد نیک مردان است
چه باک، پاکتر آید زر طلی ز گداز.
ابن یمین.
پروانه را ز شمع بود سوز دل، ولی
بی شمع عارض تو دلم را بود گداز.
حافظ.
و همچنین با کلمات ذیل ترکیب شود: آهن گداز. تن گداز. جگرگداز. دشمن گداز (مقابل دوست گداز). دل گداز. دنبه گداز. روح گداز. عقل گداز. کسرگداز (آن مقدار از زر و سیم که در گاه، هنگام گداختن بخار شود یا به ذرات در خاک ریزد (ضرابخانه) (و آن مقداری قلیل و معین است). رجوع به گداختن، گدازش، گدازنده، گدازیدن و ترکیب های فوق شود.
- باگداز، همراه گداز. توأم با گدازش. قرین گداختن:
خروشان بر آن چشمه بازآمدند
پر از غم دل و باگداز آمدند.
فردوسی.
بدو بد نیا را همه ناز و آز
بمانده ز درد پسر باگداز.
فردوسی.
- پرگداز، مشحون از گداز. ممتلی از گدازش:
از آن بیشه ناکام بازآمدند
پر از ننگ و دل پرگداز آمدند.
فردوسی.
همه خسته و بسته بازآمدند
پر از ناله و پر گداز آمدند.
فردوسی.
بدین رای از آن مرز گشتند باز
همه دیده پرخون و دل پرگداز.
فردوسی.
- جانگداز، آزاردهنده جان. جان آب کننده:
کند خواجه بر بستر جانگداز
یکی دست کوتاه و دیگر دراز.
سعدی (بوستان).
- جوشن گداز، گدازنده جوشن را (شمشیر یا پیکان) :
نهنگان شمشیر جوشن گداز
به گردنکشی کرده گردن فراز.
فردوسی.
- خزینه گداز، از بین برندۀ خزانه (خزینه). نابودکننده اموال ملت و دولت. سخاوتمند. خرّاج:
خزینه پرور مردم رهی گداز بود
ملک خزینه گداز آمد و رهی پرور.
عنصری.
- رهی گداز، بنده آزارده:
خزینه پرورمردم رهی گداز بود
ملک خزینه گداز آمد و رهی پرور.
عنصری.
- سوز و گداز، شور و اشتیاق بسیار که غم افزا و گدازنده باشد. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به همین مدخل در ردیف خود شود.
- نصرانی گداز، نصرانی آزارده. آزاردهنده طرفداران عیسی:
بود شاهی و جهودان ظلم ساز
دشمن عیسی و نصرانی گداز.
مولوی (مثنوی چ علاءالدوله ص 9)
لغت نامه دهخدا
گداز
ذوب، گداختن
تصویری از گداز
تصویر گداز
فرهنگ لغت هوشیار
گداز((گُ))
ذوب، گدازش، لاغری
تصویری از گداز
تصویر گداز
فرهنگ فارسی معین
گداز
ذوب، میعان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گداز
کزاز
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گدازه
تصویر گدازه
مواد گداخته شده که از دهانۀ آتشفشان بیرون آید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گدار
تصویر گدار
گودی ته دره، جایی از رودخانه که خشک و بی آب باشد، گذار و عبور، معبر و گذرگاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گراز
تصویر گراز
پستانداری قوی با جثۀ سنگین و پوست ضخیم با پوزۀ مخروطی و دو دندان دراز که از طرفین دهانش بیرون آمده که آلت دفاعی او است، ساد، خوک وحشی
کنایه از شجاع، دلیر، دلاور، برای مثال دور سپهر مثل تو هرگز نیاورد / از هفت پشت پهلو پیل افکن و گراز (عمید لوبکی- مجمع الفرس - گراز)
نوعی بیل پهن و بزرگ با دستۀ چوبی که ریسمانی به آن می بستند و یک نفر دسته و یک نفر از رو به روی او سر ریسمان را می گرفت و زمین شیار شده را با آن هموار می کردند، پل کش، گراز، بنکن، بنگن، فه، کتر، برای مثال بفرمود تا کارگر با گراز / بیارند چندی ز راه دراز ی... ی زمین را به کندن گرفتند پاک / شد آن جای هامون سراسر مغاک (فردوسی - ۶/۴۵۸)،
کوزه، چوب دستی کلفت
با ناز و تکّبر راه رفتن، خرامیدن، گرازیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گدازش
تصویر گدازش
عمل گداختن، ذوب شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گواز
تصویر گواز
چوب دستی کلفتی که با آن خر و گاو را می رانند، برای مثال دوستان را بیافتی به مراد / سر دشمن بکوفتی به گواز (فرخی - لغت نامه - گواز)
فرهنگ فارسی عمید
(گُ)
دلق و جامۀ کهنه و پارینه. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
معبر. ممر: اسگدار، اسب گدار. گاوگدار. کبک گدار.
- بی گدار به آب زدن، بی احتیاط به کاری قیام کردن. بی فکر کاری را انجام دادن
لغت نامه دهخدا
(گُ)
طپش و اضطرابی را گویند که مردم را بسبب حرارت و غیره بهم رسد. (برهان) (آنندراج). طپشی باشد مردم را بر سبیل عموم. (صحاح الفرس)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
دهی است از دهستان خان اندبیل بخش مرکزی شهرستان هروآباد، واقع در 15 هزارگزی جنوب باختری هروآباد و 7 هزارگزی شوسۀ هروآباد به میانه. هوای آن گرم، دارای 317 تن سکنه است. آب آنجا از دو رشته چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات و سردرختی و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی جاجیم و گلیم بافی و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(گْلا / گِ گُ / کُ)
دهی است از دهستان حومه بخش اشنویۀ شهرستان ارومیه واقع در 11هزارگزی شمال خاوری اشنویه و 11هزارگزی شمال باختری راه شوسۀ اشنویه به نقده. هوای آن سرد و دارای 40 تن سکنه است. آب آن از رود خانه اشنویه و محصول آن غلات و توتون است. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(گُ زَ / زِ)
تودۀ گداخته که از آتش فشان بیرون میریزد
لغت نامه دهخدا
(گُ زِ)
عمل گداختن. ذوبان (مهذب الاسماء) : و علت ذیابیطس و دق و گدازش تن تولد کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و علت ذبول را به پارسی گدازش گویند و کاهش نیز گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و بسیار باشد که خداوند گدازش و کاهش را که به تازی ذبول گویند اجابت طبع صفرایی باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
درخور گداختن. آنچه به کار گدازش آید. گدازنده
لغت نامه دهخدا
(گَ)
دهی است از دهستان امجز بخش جبال بارز شهرستان جیرفت، واقع در 44هزارگزی جنوب خاوری مسکون و 3هزارگزی جنوب راه مالرو مسکون به کروک است. هوای آن سرد و دارای 100 تن سکنه است. آب آن از چشمه و محصول آن حبوبات، غلات و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. ساکنان از طایفۀ امجزی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
افزاری است کفش گران را. (آنندراج). گاوۀ کفاشان. (ناظم الاطباء) ، بددوخت. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از گدار
تصویر گدار
گودی ته دره، عبور و گذرگاه
فرهنگ لغت هوشیار
چوبدستی باشد که گاو و خر دیگر ستوران را بدان دانند: دوستان را بیافتی بمراد سر دشمن نکوفتی بگواز. (فرخی)، واحد طول معادل ذراع: در ازای از گواز های ما، هاون چوبین جواز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گدای
تصویر گدای
گدا: از سلیمان و مور و پای ملخ یاد کن آنچه این گدای آرد. (انوری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گراز
تصویر گراز
خوک وحشی
فرهنگ لغت هوشیار
عمل گداختن ذوب، کاهش تن لاغری: و بسیار باشد که خداوند گدازش و کاهش را که بتازی ذبول گویند اجابت طبع صفرایی باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گدازه
تصویر گدازه
توده گداخته که از آتشفشان بیرون ریزد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گراز
تصویر گراز
((گُ))
خوک نر، بیل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گراز
تصویر گراز
رفتاری با ناز و تکبر، کوزه سرتنگ، بیل پهن و بزرگ که با آن زمین شیار کرده را هموار می کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گدار
تصویر گدار
((گُ))
معبر و گذرگاه در آب، پایاب، جای کم عمق رودخانه که می توان پهنای آن را بدون شنا کردن پیمود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گواز
تصویر گواز
((گَ یا گُ))
چوبدستی که با آن گاو و خر را رانند، هاون چوبین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گدازش
تصویر گدازش
((گُ زِ))
عمل گداختن، ذوب، کاهش تن، لاغری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گدازه
تصویر گدازه
((گُ زِ))
موادی که از دهانه آتشفشان یا شکاف زمین بیرون ریزد
فرهنگ فارسی معین
ذوب، ذوبان
فرهنگ واژه مترادف متضاد