جدول جو
جدول جو

معنی گداخته - جستجوی لغت در جدول جو

گداخته
ذوب شده، گدازیده، واشده، سرخ شده در اثر حرارت
تصویری از گداخته
تصویر گداخته
فرهنگ فارسی عمید
گداخته
(گُتَ / تِ)
ذوب شده. گدازیده:
زآن عقیقین مئی که هرکه بدید
از عقیق گداخته نشناخت
هر دو یک گوهرند لیک بطبع
این بیفسرد وآن دگر بگداخت.
رودکی.
او را یافتم چون تار مویی گداخته. (تاریخ بیهقی). بفرمود تا ستونها برآوردند از چهل گز از سنگ خام و بفرمود تا دیوان به ارزیز گداخته بیندودند. (قصص الانبیاء ص 175). ترنگبین گداخته و پالوده و بقوام آورده. (ذخیره خوارزمشاهی).
مرغ قنینه بلبل عید است پیش شاه
گل در دهن گداخته و ناله در برش.
خاقانی.
بر بوی آنکه بوی تو جان بخشدم چومی
جان بر میان گداخته چون ساغر آیمت.
خاقانی.
یکی خرمن از سیم بگداخته
یکی خانه کافور ناساخته.
نظامی.
مذاب، گداخته. (زمخشری) (دهار). تخلیص، گداختۀ زر و جز آن دادن و خلاصه گرفتن. خلاص، گداختۀ زر و سیم. صلیجه، پاره ای از نقرۀ خالص گداخته. صهیر، گداخته. صهاره، گداخته از هر چیزی. مهل، گداخته از روی و مس و آهن. سبیکه، پارۀ نقره و مانند آن گداخته. همام، پیه که از کوهان گداخته شود. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
گداخته
ذوب شده (فلز روغن موم و جز آن) آب شده گدازیده: ترنگبین گداخته و پالوده و بقوام آورده، مایع مقابل جامد
فرهنگ لغت هوشیار
گداخته
((گُ تِ))
ذوب شده، مذاب
تصویری از گداخته
تصویر گداخته
فرهنگ فارسی معین
گداخته
مایع، مذاب، داغ، تحلیل رفته
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آداپته
تصویر آداپته
اقتباس (Adaptation) یا آداپته در سینما به معنای گرفتن یک داستان، رمان، نمایشنامه، یا حتی فیلم قبلی به عنوان منبع الهام برای ساخت یک فیلم جدید است. این فرآیند در صنعت سینما بسیار رایج است و می تواند به دلایل مختلفی انجام شود، از جمله به دست آوردن مخاطب بیشتر، استفاده از یک داستان معروف، یا بازنویسی داستان به شیوه جدید. در ادامه به توضیح بیشتر و مثال هایی از اقتباس در سینما می پردازم.
انواع اقتباس ها در سینما:
1. اقتباس از ادبیات : بسیاری از فیلم ها از رمان ها، داستان ها، یا نمایشنامه های معروف اقتباس می شوند. این اقتباس ها ممکن است به صورت وفادارانه به متن اصلی باشند یا تغییرات زیادی داشته باشند.
2. اقتباس از فیلم های قدیمی : برخی فیلم ها از فیلم هایی که قبلاً ساخته شده اند، اقتباس می شوند. این معمولاً به دلیل موضوع پرطرفدار، شخصیت های معروف، یا توجه بیشتر به بازار سینمایی است.
3. اقتباس از واقعیت : برخی فیلم ها بر اساس داستان های واقعی، زندگی شخصیت های تاریخی، یا رویدادهای تاریخی اقتباس می شوند.
مثال هایی از اقتباس در سینما:
- `The Godfather` : این فیلم معروف به کارگردانی فرانسیس فورد کاپولا، بر اساس رمانی به همین نام اثر ماریو پوزو در سال ۱۹۶۹ ساخته شد.
- `The Shawshank Redemption` : فیلم `The Shawshank Redemption` به کارگردانی فرانک درابین بر اساس داستان کوتاه `Rita Hayworth and Shawshank Redemption` از استیون کینگ ساخته شد.
- `No Country for Old Men` : فیلم `No Country for Old Men` به کارگردانی کوئن های برادر بر اساس رمانی به همین نام اثر کورماک مک کارتی ساخته شد.
اهمیت اقتباس در سینما:
- جذب مخاطبان : داشتن یک محتوای پایه معروف می تواند به ساختن یک فیلم موفق کمک کند، زیرا مخاطبان به طور طبیعی به دنبال فیلم هایی هستند که با محتوایی آشنا هستند.
- کاهش ریسک : اقتباس از یک داستان معروف می تواند ریسک های تجاری ساخت یک فیلم را کاهش دهد، زیرا در نهایت می توان انتظار داشت که یک داستانی که پیشتر مورد پسند بوده است، همچنان به مخاطبین خوشایند باشد.
- انتقال پیام : اقتباس از یک داستان معروف می تواند به کارگردان کمک کند تا پیام خود را بهتر و بیانگرانه تر به تماشاگران منتقل کند، زیرا مخاطبان قادرند از قبل با محتوایی که در آن داستان وجود دارد، آشنا شوند.
اقتباس در سینما به عنوان یک ابزار خلاقانه استفاده می شود که هنرمندان و تولیدکنندگان را قادر می سازد تا از داستان ها و ایده های پرطرفداری استفاده کنند و با تجدید نظر در آنها، تجربه های جدیدی را برای تماشاگران خلق کنند.
فرهنگ اصطلاحات سینمایی
تصویری از گداخانه
تصویر گداخانه
محلی که گدایان را در آنجا نگهداری کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نشاخته
تصویر نشاخته
نشانده، جا داده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بداختر
تصویر بداختر
بدبخت، تیره بخت، بدطالع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انداخته
تصویر انداخته
افکنده، افتاده، پرت شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گداختن
تصویر گداختن
فلز یا چیز دیگر را به قوۀ حرارت ذوب کردن، آب شدن یا واشدن جسم جامد در اثر حرارت، گدازیدن، پزاختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مداخله
تصویر مداخله
داخل شدن در امری یا در کار کسی به قصد ایجاد اخلال در آن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرداخته
تصویر پرداخته
ساخته و آراسته، جلاداده، پرداخت شده، تهی شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نواخته
تصویر نواخته
نوازش شده، خیر و خیرات، انعام
فرهنگ فارسی عمید
(دَ / دِ / وَ دَ / دِ / وِ دَ / دِ)
گداخته ناشده. ذوب ناشده. مقابل گداخته. رجوع به گداخته شود: مسکه، روغن ناگداخته بود. (فرهنگ اسدی)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
ناگداخته. مقابل گداخته
لغت نامه دهخدا
(زَ بِ زَ دَ)
ذوب شدن. آب شدن. حل شدن: نحول، گداخته شدن تن. (مجمل اللغه). حرض، گداخته شدن. (دهار). گداخته شدن از اندوه یا از عیش. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن). انهمام، گداخته شدن. (تاج المصادر بیهقی). گداخته شدن پیه و جز آن. انصهار، گداخته شدن. (منتهی الارب). شفوف، گداخته شدن تن. (تاج المصادر بیهقی). ذوب، ذوبان، گداخته شدن. (تاج المصادر بیهقی). امزهلال، گداخته شدن برف. و مقلوب ازمهلال است. هیع، گداخته شدن ارزیز. معّ، گداخته شدن. اصهیرار، گداخته شدن. (منتهی الارب) : من نیز چندان بگریستم که آن حال که بروی من بود از اشک چشم من گداخته شد. (قصص الانبیاء ص 70)
لغت نامه دهخدا
(مُ وَفْ فَ گَ دَ)
آب کردن. ذوب کردن. حل کردن میعان فلزی یا برف و یخ بوسیلۀ حرارت. میع. تمیﱡع: فتنه، گداختن و در آتش انداختن سیم و زر جهت امتحان. اصطهار، گداختن چیزی را. صهر، گداختن چیزی را. صلج، گداختن سیم را. جمل، گداختن پیه را. اجمال، گداختن پیه را. اجتمال، گداختن پیه را. هم ّ، گداختن پیه را. (منتهی الارب). حم ّ، گداختن پیه. گداختن دنبه. (تاج المصادر بیهقی). انمیاع، گداختن روغن. سبک، گداختن سیم. (دهار). گداختن سیم و جز آن و از آن چیزی ساختن. (تاج المصادر بیهقی). مهمّه، هم ّ، گداختن بیماری اندام کسی را و لاغر کردن. (منتهی الارب) :
ای نگارین ز تو رهیت گسست
دلش را گو ببخس و گو بگداز.
آغاجی.
ایا نیاز بمن یاز و مر مرا مگداز
که ناز کردن معشوق دل گداز بود.
لبیبی.
بر این روزگاری برآمد براز
دم آتش و رنج آهن گداز
گهرها یک اندر دگر ساختند
وز آن آتش تیز بگداختند.
فردوسی.
روانت مرنجان و مگداز تن
ز خون ریختن بازکش خویشتن.
فردوسی.
همی جفت خواهد ز هر مرز و بوم
بسالی گدازد تنش همچو موم.
فردوسی.
اگر ز آهنی چرخ بگدازدت
چو گشتی کهن باز بنوازدت.
فردوسی.
اگر چند جان و تن ما گدازی
وگر چند دین و دل ما ستانی.
منوچهری.
اشک من چون زر که بگدازی و برریزی به زر
اشک تو چون ریخته بر زر همی برگ سمن.
منوچهری.
دیگهای بزرگ از جهت گداختن روی. (مجمل التواریخ و القصص). در هر کیسه هزار مثقال زر پاره کرده است، بونصر را بگوی که پدر ما رضی اﷲ عنه از غزو هندوستان آورده است و بتان زرین شکسته و بگداخته و پاره کرده است و حلال مالهای ماست. (تاریخ بیهقی).
دو صد بار اگر مس به آتش درون
گدازی از او زر نیاید برون.
اسدی.
چو دل با جهل همبر شد جدائیشان یک از دیگر
بدان باشد که دل را به آتش پرهیز بگدازی.
ناصرخسرو.
سخن حکمتی از حجت زرّ خرد است
به آتش فکرت جز زر خرد را مگداز.
ناصرخسرو.
مگر کاندر بهشت آئی بحیلت
بدین اندوه تن را چون گدازی.
ناصرخسرو.
نه آتش برف را بگدازد و نه برف آتش را بکشد. (قصص الانبیاء ص 6). مقدار هفتاد درمسنگ ترنگبین و ده درمسنگ شکر در وی گدازند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). (سکبینج) سنگ گرده را بگدازد. (ذخیره خوارزمشاهی).
تو زرگری و من زر بگداختی مرا
زرگر چه کار دارد؟ جز زر گداختن
پس چونکه مر مرا نشناسی همی بحق
گر زر همیشه زرگر داند شناختن.
مسعودسعد.
و بلغم خام و فسرده (شراب) بگدازد. (راحه الصدور راوندی).
بگداخت مرا مرهم و بنواخت مرا درد
من درد نوازنده به مرهم نفروشم.
خاقانی.
مسی کز آن مرا دستینه سازند
به از سیمی که در دستم گدازند.
نظامی.
گر بنوازی به لطف یا بگدازی به قهر
حکم تو بر من روان زجر تو بر من رواست.
سعدی.
، با ’فرو’ آید و معنی گداختن در چیزی (بوته و جز آن) دهد:
در بوتۀ پیکار جان دشمن
از آتش خنجر فروگدازی.
مسعودسعد.
، حل شدن. ذوب شدن. آب شدن: انهمام، گداخته شدن پیه و جز آن. (منتهی الارب). مشاً، درآمیخت و سود آن را چندانکه گداخته شد. (منتهی الارب).
زآن عقیقین مئی که هرکه بدید
از عقیق گداخته نشناخت
هر دو یک گوهرند لیک بطبع
این بیفسرد وآن دگر بگداخت.
رودکی.
عمرت چو برف و یخ بگدازد همی
او را بهر چه کان نگدازد بده.
ناصرخسرو (دیوان ص 395).
همی ابر بگداخت اندر هوا
برابر که دید ایستادن روا.
فردوسی.
وقت کردار چنینی و چو آشفته بوی
ز آتش خشم تو چون موم گدازد پولاد.
فرخی.
همی بگداخت برف اندر بیابان
تو گفتی باشدش بیماری سل.
منوچهری.
بفسرد همه خون دل ز اندوه
بگداخت همه مغز استخوانم.
مسعودسعد.
نه نه که گر فلک بودم بوته
و آتش بود اثیر بنگدازم.
مسعودسعد (دیوان ص 363).
بلکه آهن ز آه من بگداخت
ز آهن آواز الامان برخاست.
خاقانی.
، مجازاً، سخت لاغر شدن:
صفرای مرد سود ندارد نلکا
درد سر من کجا نشاند علکا
سوگند خورم به هرچه هستم ملکا
کز عشق تو بگداخته ام چون کلکا.
ابوالمؤید بلخی.
- مثل شکر در شیر گداختن:
کام راپی کن بدین طوطی لب شکرفشان
تا خود او از رشک بگدازد چو شکر در لبن.
اخسیکتی (از امثال و حکم دهخدا).
- مثل نمک در آب گدازان:
ز بس که بی نمکی کرده با من این ایام
در آب دیدۀ گریان گداختم چو نمک.
ادیب صابر (از امثال و حکم دهخدا).
و تن ناتوان در آتش غربت بسان نمک در آب نقره درگاه بگداخت. (تاج المآثر)
لغت نامه دهخدا
(قَ دَ)
گداختن. عمل گداختن و ذوب کردن
لغت نامه دهخدا
تصویری از شناخته
تصویر شناخته
دانسته وقوف یافته، معروف مشهور بنام، آشنا، جمع شناختگان
فرهنگ لغت هوشیار
ادا شده تاء دیه شده، حاضر و آماده، بانجام رسیده تمام شده، آراسته زینت داده، در ساخته مشغول شده اشتغال یافته، خالی تهی مخلی صافی، فارغ شده از جمیع علایق و عوایق فارغ، جلا داده صیقل کرده، ساخته کمال یافته انجام گرفته بپایان رسیده، انگیخته بر انگیخته، ترک داده، دور کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انداخته
تصویر انداخته
افکنده پرتاب شده پرت شده، رای زده مشورت شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گداخته شدن
تصویر گداخته شدن
ذوب شدن، حل شدن، آب شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گداخت
تصویر گداخت
عمل گداختن ذوب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گداختن
تصویر گداختن
ذوب کردن، حل کردن
فرهنگ لغت هوشیار
نهاده قرار داده، جا داده مقیم کرده، واگذاشته تسلیم کرده، بجا گذاشته باقی گذاشته، ترک کرده رها کرده، اجازه داده رخصت داده، قرار داده سنت گذاشته، عفو کرده بخشوده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گداخته شدن
تصویر گداخته شدن
((~. شُ دَ))
ذوب شدن، آب شدن، حل شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گداختن
تصویر گداختن
((گُ تَ))
آب کردن، ذوب کردن، آب شدن فلز و روغن و غیره به وسیله حرارت، ذوب شدن، لاغر کردن، کاستن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مداخله
تصویر مداخله
پادرمیانی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بداختر
تصویر بداختر
نحس
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گماشته
تصویر گماشته
عامل، منتصب
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گداخت
تصویر گداخت
حل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گداختن
تصویر گداختن
ذوب شدن
فرهنگ واژه فارسی سره
ذوب، ذوبان، گداختن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آب کردن، تافتن، ذوب کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد