جدول جو
جدول جو

معنی گداختن - جستجوی لغت در جدول جو

گداختن
فلز یا چیز دیگر را به قوۀ حرارت ذوب کردن، آب شدن یا واشدن جسم جامد در اثر حرارت، گدازیدن، پزاختن
تصویری از گداختن
تصویر گداختن
فرهنگ فارسی عمید
گداختن(مُ وَفْ فَ گَ دَ)
آب کردن. ذوب کردن. حل کردن میعان فلزی یا برف و یخ بوسیلۀ حرارت. میع. تمیﱡع: فتنه، گداختن و در آتش انداختن سیم و زر جهت امتحان. اصطهار، گداختن چیزی را. صهر، گداختن چیزی را. صلج، گداختن سیم را. جمل، گداختن پیه را. اجمال، گداختن پیه را. اجتمال، گداختن پیه را. هم ّ، گداختن پیه را. (منتهی الارب). حم ّ، گداختن پیه. گداختن دنبه. (تاج المصادر بیهقی). انمیاع، گداختن روغن. سبک، گداختن سیم. (دهار). گداختن سیم و جز آن و از آن چیزی ساختن. (تاج المصادر بیهقی). مهمّه، هم ّ، گداختن بیماری اندام کسی را و لاغر کردن. (منتهی الارب) :
ای نگارین ز تو رهیت گسست
دلش را گو ببخس و گو بگداز.
آغاجی.
ایا نیاز بمن یاز و مر مرا مگداز
که ناز کردن معشوق دل گداز بود.
لبیبی.
بر این روزگاری برآمد براز
دم آتش و رنج آهن گداز
گهرها یک اندر دگر ساختند
وز آن آتش تیز بگداختند.
فردوسی.
روانت مرنجان و مگداز تن
ز خون ریختن بازکش خویشتن.
فردوسی.
همی جفت خواهد ز هر مرز و بوم
بسالی گدازد تنش همچو موم.
فردوسی.
اگر ز آهنی چرخ بگدازدت
چو گشتی کهن باز بنوازدت.
فردوسی.
اگر چند جان و تن ما گدازی
وگر چند دین و دل ما ستانی.
منوچهری.
اشک من چون زر که بگدازی و برریزی به زر
اشک تو چون ریخته بر زر همی برگ سمن.
منوچهری.
دیگهای بزرگ از جهت گداختن روی. (مجمل التواریخ و القصص). در هر کیسه هزار مثقال زر پاره کرده است، بونصر را بگوی که پدر ما رضی اﷲ عنه از غزو هندوستان آورده است و بتان زرین شکسته و بگداخته و پاره کرده است و حلال مالهای ماست. (تاریخ بیهقی).
دو صد بار اگر مس به آتش درون
گدازی از او زر نیاید برون.
اسدی.
چو دل با جهل همبر شد جدائیشان یک از دیگر
بدان باشد که دل را به آتش پرهیز بگدازی.
ناصرخسرو.
سخن حکمتی از حجت زرّ خرد است
به آتش فکرت جز زر خرد را مگداز.
ناصرخسرو.
مگر کاندر بهشت آئی بحیلت
بدین اندوه تن را چون گدازی.
ناصرخسرو.
نه آتش برف را بگدازد و نه برف آتش را بکشد. (قصص الانبیاء ص 6). مقدار هفتاد درمسنگ ترنگبین و ده درمسنگ شکر در وی گدازند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). (سکبینج) سنگ گرده را بگدازد. (ذخیره خوارزمشاهی).
تو زرگری و من زر بگداختی مرا
زرگر چه کار دارد؟ جز زر گداختن
پس چونکه مر مرا نشناسی همی بحق
گر زر همیشه زرگر داند شناختن.
مسعودسعد.
و بلغم خام و فسرده (شراب) بگدازد. (راحه الصدور راوندی).
بگداخت مرا مرهم و بنواخت مرا درد
من درد نوازنده به مرهم نفروشم.
خاقانی.
مسی کز آن مرا دستینه سازند
به از سیمی که در دستم گدازند.
نظامی.
گر بنوازی به لطف یا بگدازی به قهر
حکم تو بر من روان زجر تو بر من رواست.
سعدی.
، با ’فرو’ آید و معنی گداختن در چیزی (بوته و جز آن) دهد:
در بوتۀ پیکار جان دشمن
از آتش خنجر فروگدازی.
مسعودسعد.
، حل شدن. ذوب شدن. آب شدن: انهمام، گداخته شدن پیه و جز آن. (منتهی الارب). مشاً، درآمیخت و سود آن را چندانکه گداخته شد. (منتهی الارب).
زآن عقیقین مئی که هرکه بدید
از عقیق گداخته نشناخت
هر دو یک گوهرند لیک بطبع
این بیفسرد وآن دگر بگداخت.
رودکی.
عمرت چو برف و یخ بگدازد همی
او را بهر چه کان نگدازد بده.
ناصرخسرو (دیوان ص 395).
همی ابر بگداخت اندر هوا
برابر که دید ایستادن روا.
فردوسی.
وقت کردار چنینی و چو آشفته بوی
ز آتش خشم تو چون موم گدازد پولاد.
فرخی.
همی بگداخت برف اندر بیابان
تو گفتی باشدش بیماری سل.
منوچهری.
بفسرد همه خون دل ز اندوه
بگداخت همه مغز استخوانم.
مسعودسعد.
نه نه که گر فلک بودم بوته
و آتش بود اثیر بنگدازم.
مسعودسعد (دیوان ص 363).
بلکه آهن ز آه من بگداخت
ز آهن آواز الامان برخاست.
خاقانی.
، مجازاً، سخت لاغر شدن:
صفرای مرد سود ندارد نلکا
درد سر من کجا نشاند علکا
سوگند خورم به هرچه هستم ملکا
کز عشق تو بگداخته ام چون کلکا.
ابوالمؤید بلخی.
- مثل شکر در شیر گداختن:
کام راپی کن بدین طوطی لب شکرفشان
تا خود او از رشک بگدازد چو شکر در لبن.
اخسیکتی (از امثال و حکم دهخدا).
- مثل نمک در آب گدازان:
ز بس که بی نمکی کرده با من این ایام
در آب دیدۀ گریان گداختم چو نمک.
ادیب صابر (از امثال و حکم دهخدا).
و تن ناتوان در آتش غربت بسان نمک در آب نقره درگاه بگداخت. (تاج المآثر)
لغت نامه دهخدا
گداختن
ذوب کردن، حل کردن
تصویری از گداختن
تصویر گداختن
فرهنگ لغت هوشیار
گداختن((گُ تَ))
آب کردن، ذوب کردن، آب شدن فلز و روغن و غیره به وسیله حرارت، ذوب شدن، لاغر کردن، کاستن
تصویری از گداختن
تصویر گداختن
فرهنگ فارسی معین
گداختن
ذوب شدن
تصویری از گداختن
تصویر گداختن
فرهنگ واژه فارسی سره
گداختن
آب کردن، تافتن، ذوب کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گریختن
تصویر گریختن
فرار کردن، در رفتن، گرختن، گریزیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نشاختن
تصویر نشاختن
نشاندن، نشانیدن، جا دادن، برای مثال به فرّ کیانی یکی تخت ساخت / چه مایه بدو گوهر اندر نشاخت (فردوسی - ۱/۴۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گداخته
تصویر گداخته
ذوب شده، گدازیده، واشده، سرخ شده در اثر حرارت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بداختر
تصویر بداختر
بدبخت، تیره بخت، بدطالع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گماشتن
تصویر گماشتن
کسی را بر سر کاری گذاشتن، گماریدن، گماردن، برگماردن، برگماشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گسیختن
تصویر گسیختن
گسستن، پاره شدن، پاره کردن
فرهنگ فارسی عمید
(گُ تَ)
قابل گداختن. لایق ذوب
لغت نامه دهخدا
(لَخْوْ)
مقابل گداختن. رجوع به گداختن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
دانستن. (جهانگیری) (برهان)
لغت نامه دهخدا
(لَءْ لَءَ)
نگداختن. مقابل گداختن
لغت نامه دهخدا
(گُتَ / تِ)
ذوب شده. گدازیده:
زآن عقیقین مئی که هرکه بدید
از عقیق گداخته نشناخت
هر دو یک گوهرند لیک بطبع
این بیفسرد وآن دگر بگداخت.
رودکی.
او را یافتم چون تار مویی گداخته. (تاریخ بیهقی). بفرمود تا ستونها برآوردند از چهل گز از سنگ خام و بفرمود تا دیوان به ارزیز گداخته بیندودند. (قصص الانبیاء ص 175). ترنگبین گداخته و پالوده و بقوام آورده. (ذخیره خوارزمشاهی).
مرغ قنینه بلبل عید است پیش شاه
گل در دهن گداخته و ناله در برش.
خاقانی.
بر بوی آنکه بوی تو جان بخشدم چومی
جان بر میان گداخته چون ساغر آیمت.
خاقانی.
یکی خرمن از سیم بگداخته
یکی خانه کافور ناساخته.
نظامی.
مذاب، گداخته. (زمخشری) (دهار). تخلیص، گداختۀ زر و جز آن دادن و خلاصه گرفتن. خلاص، گداختۀ زر و سیم. صلیجه، پاره ای از نقرۀ خالص گداخته. صهیر، گداخته. صهاره، گداخته از هر چیزی. مهل، گداخته از روی و مس و آهن. سبیکه، پارۀ نقره و مانند آن گداخته. همام، پیه که از کوهان گداخته شود. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ دَ)
گداختن. عمل گداختن و ذوب کردن
لغت نامه دهخدا
(نَ گُ تَ / نَ تَ)
که قابل گداختن نیست. که ذوب شدنی نیست. مقابل گداختنی
لغت نامه دهخدا
تصویری از شناختن
تصویر شناختن
آشنا شدن، دانستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرداختن
تصویر پرداختن
ادا کردن، واپس دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انداختن
تصویر انداختن
پرت کردن، پرتاب کردن، افکندن، پرانیدن، افگندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داختن
تصویر داختن
دانستن
فرهنگ لغت هوشیار
ذوب شده (فلز روغن موم و جز آن) آب شده گدازیده: ترنگبین گداخته و پالوده و بقوام آورده، مایع مقابل جامد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گداخت
تصویر گداخت
عمل گداختن ذوب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گداختنی
تصویر گداختنی
لایق گداختن شایسته ذوب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گداخته
تصویر گداخته
((گُ تِ))
ذوب شده، مذاب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گداخت
تصویر گداخت
حل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بداختر
تصویر بداختر
نحس
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گذاشتن
تصویر گذاشتن
قراردادن، نصب کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گماشتن
تصویر گماشتن
تعیین کردن، منصوب کردن، انتصاب
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پرداختن
تصویر پرداختن
اعتنا
فرهنگ واژه فارسی سره
ذوب، ذوبان، گداختن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مایع، مذاب، داغ، تحلیل رفته
فرهنگ واژه مترادف متضاد
فرو ریختن، فرو ریختن دیوار، از کار افتادن
فرهنگ گویش مازندرانی