آرامش، آسودگی، فراغ و سکون، سرود و آواز، شادی و عیش و طرب، برای مثال زمین بوسید شیرین کای خداوند / ز رامش سوی دانش کوش یک چند (نظامی۲ - ۳۱۰) رامش جان: در موسیقی از الحان سی گانۀ باربد، برای مثال چو کردی «رامش جان» را روانه / ز رامش، جان فدا کردی زمانه (نظامی۱۴ - ۱۸۰)
آرامش، آسودگی، فراغ و سکون، سرود و آواز، شادی و عیش و طرب، برای مِثال زمین بوسید شیرین کای خداوند / ز رامش سوی دانش کوش یک چند (نظامی۲ - ۳۱۰) رامش جان: در موسیقی از الحان سی گانۀ باربد، برای مِثال چو کردی «رامش جان» را روانه / ز رامش، جان فدا کردی زمانه (نظامی۱۴ - ۱۸۰)
اسم مصدر از کامیدن. بکام بودن. در عیش و ناز و تنعم بسر بردن: نه دل بگرفت رامین را ز رامش نه ویسه سیرگشت از ناز و کامش. (ویس و رامین). ز داد او همه مردم بکامش نشسته روز و شب با عیش و رامش. (ویس و رامین)
اسم مصدر از کامیدن. بکام بودن. در عیش و ناز و تنعم بسر بردن: نه دل بگرفت رامین را ز رامش نه ویسه سیرگشت از ناز و کامش. (ویس و رامین). ز داد او همه مردم بکامش نشسته روز و شب با عیش و رامش. (ویس و رامین)
قریه ای است از اعمال بخارا. (از معجم البلدان ج 4) : و در مقابلۀ وی [افراسیاب] دیهی بنا کرد [کیخسرو] و آن دیه را رامش [رامتین] نام کرد و رامش برای خوشی او نام کردند و هنوز این دیه آبادان است و در دیه رامش آتشخانه نهاد و مغان گویند که آن آتشخانه قدیمتر از آتشخانه های بخاراست. (تاریخ بخارا نرشخی ص 19). و رجوع به احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 102 شود
قریه ای است از اعمال بخارا. (از معجم البلدان ج 4) : و در مقابلۀ وی [افراسیاب] دیهی بنا کرد [کیخسرو] و آن دیه را رامش [رامتین] نام کرد و رامش برای خوشی او نام کردند و هنوز این دیه آبادان است و در دیه رامش آتشخانه نهاد و مغان گویند که آن آتشخانه قدیمتر از آتشخانه های بخاراست. (تاریخ بخارا نرشخی ص 19). و رجوع به احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 102 شود
شادی و طرب. (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) (شرفنامۀ منیری) (انجمن آرا). عیش و طرب. (برهان) (لغت محلی شوشتر) (دهار) (ناظم الاطباء) (از شعوری ج 2 ورق 7) (فرهنگ سروری). سرور. (ناظم الاطباء) (شرفنامۀ منیری). خوشی. (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). عشرت ونشاط. (یادداشت مؤلف) : مر او را برامش همی داشتند بزندانش تنها بنگذاشتند. دقیقی. سراینده باش و فزاینده باش شب و روز با رامش و خنده باش. فردوسی. برفتند با رامش از پیش تخت بزرگان فرزانه و نیکبخت. فردوسی. زمانه پر از رامش وداد شد دل همگنان از غم آزاد شد. فردوسی. که هر کاو بمرگ پدر گشت شاد ورا رامش زندگانی مباد. فردوسی. مخور انده و باده خور روز وشب دلت پر ز رامش پر از خنده لب. فردوسی. بیا تا ما بدین شادی بگردیم اندرین وادی بیا تا ما بدین رامش می آریم اندرین حجله. فرخی. هر روز شادی نو بیناد و رامشی زین باغ جنت آیین وین کاخ کرخ وار. فرخی. فرخنده کناد ایزد بر صاحب و بر تو نو کردن عهد کهن رامش احرار. فرخی. انده او دل گشاده ببست رامش میر بسته را بگشاد. فرخی. پادشا بادی با رامش و آرامش دل آشنا بادی با دولت و اقبال و جلال. فرخی. دلی که رامش جوید نیابد آن دانش سری که بالش جوید نیابد او افسر. عنصری. روی برامش نهد امیر امیران شادو بدو شاد این خجسته وزیران. منوچهری. چنان بسازد با عزم تو تهور تو چنانکه رامش را طبع مردم می خوار. بوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی). چندین روز پیوسته نشاط و رامش بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 378). مجلس نزهت بسیج و چهرۀ معشوق بین خانه رامش طراز و فرش دولت گستران. ؟ (از لغت فرس اسدی). غم عیال نبود و غم تبار نبود دلم برامش آکنده بود چون جبغوت. طیان. کنون بودنی بود مندیش هیچ امید بهی دار و رامش بسیج. اسدی. بدینسان بود یک هفته شهنشاه بشادی و برامش گاه و بیگاه. (ویس و رامین). جوانست او بسال و بخت و رامش چو پیر است او بعقل و رای و دانش. (ویس و رامین). ملک چون شنید این سخن زان جوان ز رامش رخش گشت چون ارغوان. (یوسف و زلیخا). همی یافت یعقوب ازآن آگهی همی شد ز رامش روانش تهی. (یوسف و زلیخا). ز ما دانه را منع کردش عزیز نیابیم ازو هیچ رامش بنیز. (یوسف و زلیخا). گر پخته ای بعقل می خام خواه ازو رامش نخیزدت مگراز ذات خام می. مسعودسعد. بباغ لهو تو رامش چوارغوان خندید ز شاخ مدح تو دولت چو عندلیب سرود. مسعودسعد. شادی ولهو و رامش شاه زمانه را سوسن نگر که جفت گل و یاسمین نداشت. مسعودسعد. از باغ نشاط تو بروید گل رامش وز شاخ مراد تو برآید ثمر فتح. مسعودسعد. - بارامش، باشادی. باخرمی. طربناک. خوشحال: همه شاد و بارامش و من به بند نکردند کس یاداین مستمند. فردوسی. و رجوع به شواهد ذیل رامش شود. ، عشرت و نهایت سرور: غمت شادی شود شادیت رامش بلا خوشی و نادانیت دانش. (ویس و رامین). ، بمجاز، حظ. بهره. نصیب. لذت: هرآن پادشاهی که دارد خرد ز گفت خردمند رامش برد. فردوسی. و رجوع به رامش بردن شود. - برامش، بارامش. قرین رامش. بمجاز، بهره مند. برخوردار. آسوده: همی جستنش داد و دانش بود ز دانش روانش برامش بود. فردوسی. برامش بود هر که دارد خرد سپهرش همی در خرد پرورد. فردوسی. چنین داد پاسخ که دانش بود که راننده دایم برامش بود. فردوسی. چو در انجمن مرد خامش بود ازآن خامشی دل برامش بود. فردوسی. ، مخفف آرامش است، چه آن سبب شادی و آرامیدگی خواهد بود. (آنندراج) (ازفرهنگ رشیدی). آرامیدن و آرامش و آسودگی و فراغت. (برهان) (لغت محلی شوشتر). آرامش و راحت و قرار. (از شعوری ج 2 ورق 7). آرامش و فراغت و راحت و آسودگی. (ناظم الاطباء). راحت. (فرهنگ نظام). طمأنینۀ قلب. سکون خاطر. آسایش ضمیر. (یادداشت مؤلف). آسایش و راحت: بهشتی است سرتاسر آراسته پر آرایش و رامش و خواسته. فردوسی. بدو گفت مندیش و رامش گزین من ازتو ندارم بدل هیچ کین. فردوسی. هرآنکس که دارد بدل دانشی بگوید مرا زو بود رامشی. فردوسی. راحت و آرام روح و رامش و تسکین دل نزهت دیدار چشم و زینت و فر شباب. فرخی. بر او مهر آرد و بیرون برد پاک مرا از رامش و از خواب و از خورد. فرخی. وآشفته کنی بدست بیدادی احوال بنظم و نغز رامش را. ناصرخسرو. و در مقابلۀ وی (افراسیاب) دیهی بنا کرد (کیخسرو) و آن دیه را رامش (رامتین) نام کرد و رامش برای خوشی او نام کردند. (تاریخ بخارا نرشخی ص 19). آن را که دوست نیست رامش نیست. (مرزبان نامه). نشسته شاه چون خورشید در بزم برامش دل نهاده فارغ از رزم. نظامی. برامش ساختن بی دفع شد کار بحاجت خواستن بی رفع شد کار. نظامی. زمین بوسید شیرین کای خداوند ز رامش سوی دانش کوش یکچند. نظامی. پادشه پاسبان درویش است گرچه رامش بعز و دولت اوست. (گلستان). نقش نگین انوشیروان چنین بوده: ’راه بسیار تاریکست مرا چه بینش، هستی دوباره نیست مرا چه خواهش، مرگ در پی است مرا چه رامش’. (آنندراج) (برهان) (فرهنگ محلی شوشتر). - رامش جان، آرامش جان. راحت روح: همه گوش دارید و فرمان برید ز فرمان او رامش جان برید. فردوسی. همه پیش تو جان گروگان کنیم زدیدار تو رامش جان کنیم. فردوسی. همه گوش دارید و فرمان کنید ز فرمان من رامش جان کنید. فردوسی. چنین داد پاسخ که فرمان کنم ز دیدار او رامش جان کنم. فردوسی. خبری یافتم چنانکه مرا راحت روح بود و رامش جان. فرخی. ایارامش جان و آرام دل قرار تن و راحت و کام دل. (یوسف و زلیخا). - ، نام نوایی است در موسیقی. رجوع به همین ماده شود. - رامش دل، مایۀ آرام دل. آرامش خاطر: او را نتوان گفت که تو انده من خور کان رامش دل نیست به اندوه سزاوار. فرخی. ، فکرو رأی. (شعوری ج 2 ورق 7) : یکی نامه بنوشت نزدیک رای پر از دانش و رامش و هوش و رای. فردوسی. هر آن شه که با رای و رامش بود همه ملک منقاد و رامش بود. لطیفی (از شعوری). ، پندگویی. (ناظم الاطباء)، آرمیده. (منتخب اللغات)، {{اسم}} نغمه و سرود. (غیاث اللغات). ساز و نوا. (برهان). سرود. (شعوری ج 2 ورق 7) (منتخب اللغات). ساز و نواز. (لغت محلی شوشتر) (ناظم الاطباء). سرودگویی از شعف. (ناظم الاطباء). سرود: ز کوپال و خنجر بیاسود دوش جزآواز رامش نیامد بگوش. فردوسی. می و رامش و زخم چوگان و گو بزرگی و هرگونه ای گفت وگو. فردوسی. همه شهر گرمابه و رودو جوی بهر برزنی رامش و رنگ و بوی. فردوسی. چهل روز با شاه کاوس کی همی بود با رامش و رود و می. فردوسی. خوش بود بر نوای بلبل و گل دل سپردن برامش و بگماز. فرخی. لیک این ماه که پیش آمد ماهی است که او با طرب گردد و با رامش و با رامشگر. فرخی. ز رامشگران رامشی کن طلب که رامش بود نزد رامشگران. منوچهری. هیچکس چیزی اظهار نکند ازبازی و رامش تا ما بگذریم چنانکه یک آواز شنوده نیاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 292). هم اندر بر کلۀ زرنگار ز بگماز و رامش گرفتند کار. اسدی. کس را هیچ رنج و ستوه نیافت جز آنک مردمان بی رامش شراب خوردندی. (مجمل التواریخ و القصص). طاق ابروان رامش گزین درحسن طاق و جفت کین بر زخمۀ سحرآفرین شکر ز آوا ریخته. خاقانی. ، مطرب و مغنی و خنیاگر. (ناظم الاطباء) .اما ظاهراً به این معنی رامشی باید باشد، روز چهارم از خمسۀ مسترقۀ سال ملکشاهی. (فرهنگ رشیدی) (منتخب اللغات)
شادی و طرب. (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) (شرفنامۀ منیری) (انجمن آرا). عیش و طرب. (برهان) (لغت محلی شوشتر) (دهار) (ناظم الاطباء) (از شعوری ج 2 ورق 7) (فرهنگ سروری). سرور. (ناظم الاطباء) (شرفنامۀ منیری). خوشی. (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). عشرت ونشاط. (یادداشت مؤلف) : مر او را برامش همی داشتند بزندانش تنها بنگذاشتند. دقیقی. سراینده باش و فزاینده باش شب و روز با رامش و خنده باش. فردوسی. برفتند با رامش از پیش تخت بزرگان فرزانه و نیکبخت. فردوسی. زمانه پر از رامش وداد شد دل همگنان از غم آزاد شد. فردوسی. که هر کاو بمرگ پدر گشت شاد ورا رامش زندگانی مباد. فردوسی. مخور انده و باده خور روز وشب دلت پر ز رامش پر از خنده لب. فردوسی. بیا تا ما بدین شادی بگردیم اندرین وادی بیا تا ما بدین رامش می آریم اندرین حجله. فرخی. هر روز شادی نو بیناد و رامشی زین باغ جنت آیین وین کاخ کرخ وار. فرخی. فرخنده کناد ایزد بر صاحب و بر تو نو کردن عهد کهن رامش احرار. فرخی. انده او دل گشاده ببست رامش میر بسته را بگشاد. فرخی. پادشا بادی با رامش و آرامش دل آشنا بادی با دولت و اقبال و جلال. فرخی. دلی که رامش جوید نیابد آن دانش سری که بالش جوید نیابد او افسر. عنصری. روی برامش نهد امیر امیران شادو بدو شاد این خجسته وزیران. منوچهری. چنان بسازد با عزم تو تهور تو چنانکه رامش را طبع مردم می خوار. بوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی). چندین روز پیوسته نشاط و رامش بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 378). مجلس نزهت بسیج و چهرۀ معشوق بین خانه رامش طراز و فرش دولت گستران. ؟ (از لغت فرس اسدی). غم عیال نبود و غم تبار نبود دلم برامش آکنده بود چون جبغوت. طیان. کنون بودنی بود مندیش هیچ امید بهی دار و رامش بسیج. اسدی. بدینسان بود یک هفته شهنشاه بشادی و برامش گاه و بیگاه. (ویس و رامین). جوانست او بسال و بخت و رامش چو پیر است او بعقل و رای و دانش. (ویس و رامین). ملک چون شنید این سخن زان جوان ز رامش رخش گشت چون ارغوان. (یوسف و زلیخا). همی یافت یعقوب ازآن آگهی همی شد ز رامش روانش تهی. (یوسف و زلیخا). ز ما دانه را منع کردش عزیز نیابیم ازو هیچ رامش بنیز. (یوسف و زلیخا). گر پخته ای بعقل می خام خواه ازو رامش نخیزدت مگراز ذات خام می. مسعودسعد. بباغ لهو تو رامش چوارغوان خندید ز شاخ مدح تو دولت چو عندلیب سرود. مسعودسعد. شادی ولهو و رامش شاه زمانه را سوسن نگر که جفت گل و یاسمین نداشت. مسعودسعد. از باغ نشاط تو بروید گل رامش وز شاخ مراد تو برآید ثمر فتح. مسعودسعد. - بارامش، باشادی. باخرمی. طربناک. خوشحال: همه شاد و بارامش و من به بند نکردند کس یاداین مستمند. فردوسی. و رجوع به شواهد ذیل رامش شود. ، عشرت و نهایت سرور: غمت شادی شود شادیت رامش بلا خوشی و نادانیت دانش. (ویس و رامین). ، بمجاز، حظ. بهره. نصیب. لذت: هرآن پادشاهی که دارد خرد ز گفت خردمند رامش برد. فردوسی. و رجوع به رامش بردن شود. - برامش، بارامش. قرین رامش. بمجاز، بهره مند. برخوردار. آسوده: همی جستنش داد و دانش بود ز دانش روانش برامش بود. فردوسی. برامش بود هر که دارد خرد سپهرش همی در خرد پرورد. فردوسی. چنین داد پاسخ که دانش بود که راننده دایم برامش بود. فردوسی. چو در انجمن مرد خامش بود ازآن خامشی دل برامش بود. فردوسی. ، مخفف آرامش است، چه آن سبب شادی و آرامیدگی خواهد بود. (آنندراج) (ازفرهنگ رشیدی). آرامیدن و آرامش و آسودگی و فراغت. (برهان) (لغت محلی شوشتر). آرامش و راحت و قرار. (از شعوری ج 2 ورق 7). آرامش و فراغت و راحت و آسودگی. (ناظم الاطباء). راحت. (فرهنگ نظام). طمأنینۀ قلب. سکون خاطر. آسایش ضمیر. (یادداشت مؤلف). آسایش و راحت: بهشتی است سرتاسر آراسته پر آرایش و رامش و خواسته. فردوسی. بدو گفت مندیش و رامش گزین من ازتو ندارم بدل هیچ کین. فردوسی. هرآنکس که دارد بدل دانشی بگوید مرا زو بود رامشی. فردوسی. راحت و آرام روح و رامش و تسکین دل نزهت دیدار چشم و زینت و فر شباب. فرخی. بر او مهر آرد و بیرون برد پاک مرا از رامش و از خواب و از خورد. فرخی. وآشفته کنی بدست بیدادی احوال بنظم و نغز رامش را. ناصرخسرو. و در مقابلۀ وی (افراسیاب) دیهی بنا کرد (کیخسرو) و آن دیه را رامش (رامتین) نام کرد و رامش برای خوشی او نام کردند. (تاریخ بخارا نرشخی ص 19). آن را که دوست نیست رامش نیست. (مرزبان نامه). نشسته شاه چون خورشید در بزم برامش دل نهاده فارغ از رزم. نظامی. برامش ساختن بی دفع شد کار بحاجت خواستن بی رفع شد کار. نظامی. زمین بوسید شیرین کای خداوند ز رامش سوی دانش کوش یکچند. نظامی. پادشه پاسبان درویش است گرچه رامش بعز و دولت اوست. (گلستان). نقش نگین انوشیروان چنین بوده: ’راه بسیار تاریکست مرا چه بینش، هستی دوباره نیست مرا چه خواهش، مرگ در پی است مرا چه رامش’. (آنندراج) (برهان) (فرهنگ محلی شوشتر). - رامش جان، آرامش جان. راحت روح: همه گوش دارید و فرمان برید ز فرمان او رامش جان برید. فردوسی. همه پیش تو جان گروگان کنیم زدیدار تو رامش جان کنیم. فردوسی. همه گوش دارید و فرمان کنید ز فرمان من رامش جان کنید. فردوسی. چنین داد پاسخ که فرمان کنم ز دیدار او رامش جان کنم. فردوسی. خبری یافتم چنانکه مرا راحت روح بود و رامش جان. فرخی. ایارامش جان و آرام دل قرار تن و راحت و کام دل. (یوسف و زلیخا). - ، نام نوایی است در موسیقی. رجوع به همین ماده شود. - رامش دل، مایۀ آرام دل. آرامش خاطر: او را نتوان گفت که تو انده من خور کان رامش دل نیست به اندوه سزاوار. فرخی. ، فکرو رأی. (شعوری ج 2 ورق 7) : یکی نامه بنوشت نزدیک رای پر از دانش و رامش و هوش و رای. فردوسی. هر آن شه که با رای و رامش بود همه ملک منقاد و رامش بود. لطیفی (از شعوری). ، پندگویی. (ناظم الاطباء)، آرمیده. (منتخب اللغات)، {{اِسم}} نغمه و سرود. (غیاث اللغات). ساز و نوا. (برهان). سرود. (شعوری ج 2 ورق 7) (منتخب اللغات). ساز و نواز. (لغت محلی شوشتر) (ناظم الاطباء). سرودگویی از شعف. (ناظم الاطباء). سرود: ز کوپال و خنجر بیاسود دوش جزآواز رامش نیامد بگوش. فردوسی. می و رامش و زخم چوگان و گو بزرگی و هرگونه ای گفت وگو. فردوسی. همه شهر گرمابه و رودو جوی بهر برزنی رامش و رنگ و بوی. فردوسی. چهل روز با شاه کاوس کی همی بود با رامش و رود و می. فردوسی. خوش بود بر نوای بلبل و گل دل سپردن برامش و بگماز. فرخی. لیک این ماه که پیش آمد ماهی است که او با طرب گردد و با رامش و با رامشگر. فرخی. ز رامشگران رامشی کن طلب که رامش بود نزد رامشگران. منوچهری. هیچکس چیزی اظهار نکند ازبازی و رامش تا ما بگذریم چنانکه یک آواز شنوده نیاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 292). هم اندر بر کلۀ زرنگار ز بگماز و رامش گرفتند کار. اسدی. کس را هیچ رنج و ستوه نیافت جز آنک مردمان بی رامش شراب خوردندی. (مجمل التواریخ و القصص). طاق ابروان رامش گزین درحسن طاق و جفت کین بر زخمۀ سحرآفرین شکر ز آوا ریخته. خاقانی. ، مطرب و مغنی و خنیاگر. (ناظم الاطباء) .اما ظاهراً به این معنی رامشی باید باشد، روز چهارم از خمسۀ مسترقۀ سال ملکشاهی. (فرهنگ رشیدی) (منتخب اللغات)
گالوش فرانسوی رو کفشی سر موزه، کفش جیر چوپان گاو گاودار. سرموزه و کفش از جیر و غیره، کفش لاستیکی که یا مستقیما آنرا بپا کنند و یا کفش چرمی را برای حفظ از گل و باران داخل آن نمایند: گالش و گیوه و فستونی و چلوار گران نفت و کبریت گران کاغذ و سیگار گران
گالوش فرانسوی رو کفشی سر موزه، کفش جیر چوپان گاو گاودار. سرموزه و کفش از جیر و غیره، کفش لاستیکی که یا مستقیما آنرا بپا کنند و یا کفش چرمی را برای حفظ از گل و باران داخل آن نمایند: گالش و گیوه و فستونی و چلوار گران نفت و کبریت گران کاغذ و سیگار گران
یونانی سیمین وات در دبیره یونانی حرف سوم از الفبای یونانی که بدین صورت نویسند: ، نام حرف سوم از حروف فلکی و آن علامت ستاره قدر سوم صور فلکی است و علامت آن نیز است، واحدیست برای وزن دارو های دقیق و مهم. هر صد گاما تقریبا برابر 10000، 1 گرم است
یونانی سیمین وات در دبیره یونانی حرف سوم از الفبای یونانی که بدین صورت نویسند: ، نام حرف سوم از حروف فلکی و آن علامت ستاره قدر سوم صور فلکی است و علامت آن نیز است، واحدیست برای وزن دارو های دقیق و مهم. هر صد گاما تقریبا برابر 10000، 1 گرم است
گونه ای گاو که خاص مناطق معتدل و گرم آسیا و افریقا و اروپاست و دارای چند نژاد است که مهمترین نژاد های آن گاو میش هندی است و غالبا جهت استفاده آنرا اهلی میکنند. گاومیشان وحشی اکثر کوچکند و بیش از یک متر ارتفاع ندارند ولی گاومیشان وحشی هندی نسبه عظیم الجثه اند و ارتفاع آنها گاه تا 2 متر وزنشان تا 1500 کیلو گرم میرسد و دارای شاخهای بلندی هستند که گاهی طول آنها بر 2 متر بالغ میگردد. گاومیشان وحشی از حیوانات درنده مانند پلنگ و ببر و شیر هم باکی ندارند و غالبا با آنها مبارزه میکنند. گاومیشان را امروزه اسیر و اهلی میسازند. گاومیشان اهلی در گیلان و مازندران و آذربایجان و خوزستان و شهریار فراوانند و اکثر رگشان تیره و غالبا پیشانی شان سفید و منگوله دم آنها نیز سفید رنگ است. پوست گاومیش بسیار ضخیم و چرم آن مرغوب است. گاومیش اهلی غالبا عظیم الجثه و سنگین حرکت است و سر خود را موقع حرکت هم سطح بدن نگه میدارد. گوش گاومیش بزرگ است و در درون آن مو های بلندی مشاهده میشود. پستان گاومیش کوچک است
گونه ای گاو که خاص مناطق معتدل و گرم آسیا و افریقا و اروپاست و دارای چند نژاد است که مهمترین نژاد های آن گاو میش هندی است و غالبا جهت استفاده آنرا اهلی میکنند. گاومیشان وحشی اکثر کوچکند و بیش از یک متر ارتفاع ندارند ولی گاومیشان وحشی هندی نسبه عظیم الجثه اند و ارتفاع آنها گاه تا 2 متر وزنشان تا 1500 کیلو گرم میرسد و دارای شاخهای بلندی هستند که گاهی طول آنها بر 2 متر بالغ میگردد. گاومیشان وحشی از حیوانات درنده مانند پلنگ و ببر و شیر هم باکی ندارند و غالبا با آنها مبارزه میکنند. گاومیشان را امروزه اسیر و اهلی میسازند. گاومیشان اهلی در گیلان و مازندران و آذربایجان و خوزستان و شهریار فراوانند و اکثر رگشان تیره و غالبا پیشانی شان سفید و منگوله دم آنها نیز سفید رنگ است. پوست گاومیش بسیار ضخیم و چرم آن مرغوب است. گاومیش اهلی غالبا عظیم الجثه و سنگین حرکت است و سر خود را موقع حرکت هم سطح بدن نگه میدارد. گوش گاومیش بزرگ است و در درون آن مو های بلندی مشاهده میشود. پستان گاومیش کوچک است
گونه ای گاو که خاص مناطق معتدل و گرم آسیا و افریقا و اروپاست و دارای چند نژاد است که مهمترین نژاد های آن گاو میش هندی است و غالبا جهت استفاده آنرا اهلی میکنند. گاومیشان وحشی اکثر کوچکند و بیش از یک متر ارتفاع ندارند ولی گاومیشان وحشی هندی نسبه عظیم الجثه اند و ارتفاع آنها گاه تا 2 متر وزنشان تا 1500 کیلو گرم میرسد و دارای شاخهای بلندی هستند که گاهی طول آنها بر 2 متر بالغ میگردد. گاومیشان وحشی از حیوانات درنده مانند پلنگ و ببر و شیر هم باکی ندارند و غالبا با آنها مبارزه میکنند. گاومیشان را امروزه اسیر و اهلی میسازند. گاومیشان اهلی در گیلان و مازندران و آذربایجان و خوزستان و شهریار فراوانند و اکثر رگشان تیره و غالبا پیشانی شان سفید و منگوله دم آنها نیز سفید رنگ است. پوست گاومیش بسیار ضخیم و چرم آن مرغوب است. گاومیش اهلی غالبا عظیم الجثه و سنگین حرکت است و سر خود را موقع حرکت هم سطح بدن نگه میدارد. گوش گاومیش بزرگ است و در درون آن مو های بلندی مشاهده میشود. پستان گاومیش کوچک است
گونه ای گاو که خاص مناطق معتدل و گرم آسیا و افریقا و اروپاست و دارای چند نژاد است که مهمترین نژاد های آن گاو میش هندی است و غالبا جهت استفاده آنرا اهلی میکنند. گاومیشان وحشی اکثر کوچکند و بیش از یک متر ارتفاع ندارند ولی گاومیشان وحشی هندی نسبه عظیم الجثه اند و ارتفاع آنها گاه تا 2 متر وزنشان تا 1500 کیلو گرم میرسد و دارای شاخهای بلندی هستند که گاهی طول آنها بر 2 متر بالغ میگردد. گاومیشان وحشی از حیوانات درنده مانند پلنگ و ببر و شیر هم باکی ندارند و غالبا با آنها مبارزه میکنند. گاومیشان را امروزه اسیر و اهلی میسازند. گاومیشان اهلی در گیلان و مازندران و آذربایجان و خوزستان و شهریار فراوانند و اکثر رگشان تیره و غالبا پیشانی شان سفید و منگوله دم آنها نیز سفید رنگ است. پوست گاومیش بسیار ضخیم و چرم آن مرغوب است. گاومیش اهلی غالبا عظیم الجثه و سنگین حرکت است و سر خود را موقع حرکت هم سطح بدن نگه میدارد. گوش گاومیش بزرگ است و در درون آن مو های بلندی مشاهده میشود. پستان گاومیش کوچک است