جدول جو
جدول جو

معنی گازرگه - جستجوی لغت در جدول جو

گازرگه(زُ / زَ گَهْ)
مخفف گازرگاه. جای رخت شویی. رخت شوی خانه:
به گازرگهی کاندرو بود سنگ
سر جوی را کارگر کرده تنگ.
فردوسی.
رجوع به گازرگاه شود
لغت نامه دهخدا
گازرگه
گازرگاه: بگازر گهی کاندرو بود سنگ سر جوی را کارگر کرده تنگ
تصویری از گازرگه
تصویر گازرگه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گازرگاه
تصویر گازرگاه
رخت شوی خانه، گازرخانه، گازرستان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گاورسه
تصویر گاورسه
هر چیز خرده ریزه که شبیه گاورس باشد، برای مثال گاورسه چو کرد می ندانی / بایدت سپرد زر به زرگر (ناصرخسرو - ۹۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گوزگره
تصویر گوزگره
جوزگره، گرهی که به شکل دکمه باشد، دکمه ای که از قیطان درست کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گزارده
تصویر گزارده
به جا آورده، اداشده
فرهنگ فارسی عمید
(گَهْ)
مخفف بازارگاه. میدان دادوستد. میدان معامله:
پرستنده و دایۀبی شمار
ز بازارگه تا در شهریار.
فردوسی.
ببازارگه بسته آئین براه
ز دروازه تاپیش درگاه شاه.
فردوسی.
و رجوع به بازارگاه شود، توقف. درنگ. اقصار. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن) (تاج المصادر بیهقی). کف. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن). افقار. تعتیم. (تاج المصادر بیهقی). اقلاع. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب). تقاعد. تخلف. (دهار). تمسک. (منتهی الارب). تناهی. (زوزنی) (ترجمان القرآن). تکعکع. (زوزنی). افراش. (تاج المصادر بیهقی). تقصیر. (منتهی الارب). انتهاء. استعصام. (ترجمان القرآن). بازایستادن از معصیت، اعتصام. (تاج المصادر بیهقی) : تعفف، بازایستادن از حرام. (زوزنی). عفافه، عسف، بازایستادن از زشتی. (تاج المصادر بیهقی)، متوقف شدن در جایی. ماندن در محلی. حرکت نکردن از جایگاهی. عقب ماندن: و دیلم از آن ناحیت منقطع شدند و بازایستادند. (تاریخ قم ص 250). و عبداﷲ بازایستد و ضیعتها بفروشد و در عقب احوص پیوندد. (تاریخ قم ص 246). پس ابوعبداﷲ به قم بازایستاد. (تاریخ قم ص 221)، خودداری کردن: هادی... گفت... اگر ببینم که نیز کسی بسرای رود (بسرای خیزران مادر هادی) گردنش بزنم، پس مردمان بازایستادند و خیزران غمناک گشت. (مجمل التواریخ و القصص)، روی گرداندن. جدا شدن: ابوالقاسم بن سیمجور از ابوعلی بازایستاد و به نیشابور بنشست. (ترجمه تاریخ یمینی ص 119). نصر بدین سبب از رستم بازایستاد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 229). و بعضی قلاع رودبار که بخزاین و ذخایر مشحون بود در تصرف آرد و از پدر بازایستد و عاصی شود. (جهانگشای جوینی)، افتادن از عادتی یا کاری: اقطاع، بازایستادن ماکیان از بیضه نهادن. اقفاف. (منتهی الارب)، بازایستادن به، شروع کردن. بکاری اقدام کردن. همت گماشتن: سیف الدوله با این قدر لشکر که داشت بمحاربت و مقاومت بازایستاد و خلقی را بشمشیر آورد. (ترجمه تاریخ یمینی). اهل آن قلعه بمقاومت بازایستادند. (ترجمه تاریخ یمینی). او بلجاج بازایستاد و یک درم سیم بخویشتن فرانگرفت. (ترجمه تاریخ یمینی). سجزیان یک زمان بمحاربت بازایستادند. (ترجمه تاریخ یمینی)، قطع شدن. بند آمدن خون، باران، اشک و جز آن: و بسیار باشدکه سبب غلبۀ خون بازایستادن خونی باشد که رفتن آن عادت بوده باشد چون خون بواسیر و خون حیض. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). فصاد مردی را اکحل خواست زد چون بزد خون بازنایستاد و مرد هلاک شد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). دوم (از اسباب برآمدن خون از گلو) بازایستادن خونی که استفراغ آن عادت رفته باشد چون خون حیض و بواسیر و غیر آن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). خون آمدن از بینی از سه گونه باشد یکی آنکه قطره ای چند آید و خود بازایستد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اتفاق را سالی امساک بارانهاپدید آمد و برق و نم از هوای خشک بازایستاد. (سندبادنامه ص 122).
زمانی چشم حسرت بین بخفتی
گرش سیلاب خون بازایستادی.
سعدی.
اقناء. (منتهی الارب). افصا. (تاج المصادر بیهقی). قحوط، قناعت و کفایت کردن. بسنده کردن: و علی تکین به این یک ناحیت بازنایستد و وی را آرزوهای دیگر خیزد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 62)، منکر شدن. انکار کردن: و احتیاط باید کرد نویسندگان را در هرچه نویسند که از گفتار باز توان ایستاد و از نبشتن باز نتوان ایستاد. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو گِ رِهْ)
بر وزن و معنی جوزگره است و آن نوعی از گره باشد خوش نما و خوش طرح که مانند تکمه بر چیزها زنند. (برهان). گرهی است به ترکیب جوز یعنی گردکان که به جوزگره معروف است و بر کمربند زنند. (انجمن آرا) (آنندراج). نوعی از گره خوشنما و خوش طرح که مانند تکمه بر چیزها زنند، و جوزگره نیز گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به شعوری ج 2 ص 327 شود:
پوستین بخیه چو از جیب نماید بندند
تسمه از گوزگره بر بن ریشش ناچار.
نظام قاری (دیوان البسه چ استانبول ص 13)
لغت نامه دهخدا
(زِ)
قریۀ بیت المقدس است و در آنجاست قبرعازر که او را عیسی علیه السلام زنده کرد. (معجم البلدان ج 6 ص 95)
لغت نامه دهخدا
(وَ گَهْ)
محکمه. داورگاه:
به داورگه نشاندی داوران را
بکندی بیخ و بن بدگوهران را.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا
(جِ گِ)
دهی از دهستان حومه بخش صومای شهرستان ارومیه در 21هزارگزی شمال خاوری هشتیان در مسیر راه ارابه رو سلماس، دره، سردسیر، سکنۀ آن 132 تن و آب آن از چشمه است. محصولات آن غلات، توتون و شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی جاجیم بافی. راه ارابه رو دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(گَهْ)
مخفف بازیگاه. بازیجای. جای بازی. میدان. بازیکده:
بازیگه شمس و قمر و ببر و هژبر است
منزلگه جود و کرم و حلم و وقار است.
منوچهری.
چو در بازیگه میدان رسیدند
ریرویان ز شادی می پریدند.
نظامی.
و رجوع به بازیگاه و بازیکده شود، سینه بند طفلان. (برهان قاطع) ، کمربند کودکان. (ناظم الاطباء). و رجوع به بازرند و بازرنگ و باژرند شود
لغت نامه دهخدا
(زُ / زَ گَ)
کار گازری کردن. به گازری پرداختن. شغل گازری داشتن:... و محمد بن جریر طبری آورده است: که مقنع مردی بود از اهل روستای مرو از دیهی که آن را کازه خوانند و نام او هاشم بن حکیم بود و وی در اول گازرگری کردی. (تاریخ بخارا)
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ / دِ)
قرض و دین اداشده. (ناظم الاطباء). رجوع به گزاردن شود
لغت نامه دهخدا
(گُ بُ)
نام جایی است مشهور در ممالک دکن. (آنندراج). نام شهری است در مغرب حیدرآباد هند. رجوع به ’از سعدی تا جامی’ تألیف ادوارد براون ترجمه علی اصغر حکمت ص 434 شود
لغت نامه دهخدا
(زِ)
دهی است جزء دهستان حومه بخش جعفرآباد شهرستان ساوه واقع در جلگه معتدل، مالاریایی. دارای 529 تن سکنه، شیعه و فارسی زبان. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، پنبه، بادام، بنشن، شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی آن گلیم و کرباس بافی است. دبستان دارد. این ده قشلاق ایل کائینی است. راه آن مالرو نزدیک خط ماشین است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
محلی است. ارشک، آسور و بابل و پارس وماد و ارمنستان را تا کوه های گاب که (قفقاز) و تا ساحل دریای بزرگ (مغرب میانه) باطاعت درآورد و سالهای بسیار در بابل سلطنت کرد. (ایران باستان ص 2595)
لغت نامه دهخدا
(وَ سَ / سِ)
جمانه، و آن حبه ای است که از سیم کنند چند ارزنی. گاورس. گاورسه سیمین و زرین و ارزیز. بژه های خرد بود. و بسیاری و اندکی و صلبی و نرمی آن به اندازۀ ماده بود وبحسب آن و در جملۀ میل به صلبی دارد. علاج آن بعلاج نمله نزدیک است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) :
گاورسه چو کردمی ندانی
بایدت سپرد زر به زرگر.
ناصرخسرو.
رجوع به جاورسیه و کهله شود
لغت نامه دهخدا
(زُ / زَ)
جای رخت شویی. رخت شوی خانه. رجوع به گازرگه شود
لغت نامه دهخدا
(زِ ئی یِ)
دهی است از دهستان بکش بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون، واقع در 16هزارگزی جنوب باختر فهلیان و شمال رود خانه کنی. جلگه. گرمسیر، مالاریایی، دارای 99 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و تریاک است، شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(گُتَ دَ / دِ)
نیازرده. ناآزرده. آزرده نشده. مقابل آزرده
لغت نامه دهخدا
(گُ گَهْ)
آنجا که باز تولک کند:
افریقیه صطبل ستوران بارگیر
عموریه گزیرگه باز بازیار.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
تصویری از ازنگه
تصویر ازنگه
مهمیز
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی گره خوشنما و خوش طرح بهیات گردو که مانند دگمه بر کمربند و غیره زنند جوز گره: پوستین بخیه چو از جیب نماید بندند تسمه از گوز گره بر بن ریشش ناچار
فرهنگ لغت هوشیار
انجام داده بجا آورده، تادیه کرده (وام مالیات و غیره) پرداخته، رسانیده تبلیغ کرده (پیغام پیغمبری و غیره)، بیان کرده اظهار کرده، شرح داده مشروح، ترجمه شده، صرف کرده، طرح (نقاشی) کرده
فرهنگ لغت هوشیار
آلتی است مانند کمان از آهن ساخته و کشتی گیران بدان در گود زور آزمایی کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گازرگری
تصویر گازرگری
شغل گازری داشتن رخت شویی: وی (مقنع)، . . در اول گازر گری کردی
فرهنگ لغت هوشیار
حبه ای که از سیم سازند باندازه یک ارزن: گاورسه چو کرد می ندانی بایدت سپرد زر بزرگر. (ناصر خسرو) یا گاورسه نقره گون. گوهر تیغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گازرگاه
تصویر گازرگاه
رختشویخانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارگه
تصویر بارگه
دربار، قصر شاهان، بارگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گاورسه
تصویر گاورسه
((وَ رْ س))
هرچیز خرد و ریز مانند گاورس، ریزه کاری در زرگری به ویژه در انگشتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گازرگاه
تصویر گازرگاه
رخت شوی خانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گزاره
تصویر گزاره
حکم، عبارت، قضیه، جمله
فرهنگ واژه فارسی سره
گذران کردن، با معاش اندک ساختن
فرهنگ گویش مازندرانی
افسار گسیخته، حرفی از روی بی خردی زدن، یاوه
فرهنگ گویش مازندرانی