جدول جو
جدول جو

معنی گاد - جستجوی لغت در جدول جو

گاد
(کَ دَ)
مخفف گادن:
بداد و به گاد است میل تو لیکن
بدادن سواری، به گادن پیاده،
سوزنی،
،
ماضی) ماضی گادن، (غیاث)، رجوع به گادن و گائیدن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زاد
تصویر زاد
(پسرانه)
فرزند، پسر، نام یکی از فرمانداران در زمان خسروپرویز پادشاه ساسانی، به صورت پسوند و پیشوند همراهبا بعضی نامها می آید و نام جدید می سازد مانند زادعلی، زادمهر، مهرزاد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از عاد
تصویر عاد
(پسرانه)
نام قومی که هود (ع) به پیامبری آنان برگزیده شد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کاد
تصویر کاد
(پسرانه)
نام پسر یعقوب (ع)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از راد
تصویر راد
(پسرانه)
جوانمرد، بخشنده، سخاوتمند، خردمند، دانا
فرهنگ نامهای ایرانی
نام طایفه ای است که از لومیر تا لنکران را معمور نموده و سکنی داشته اند، و حالا طوالش در جای آنها سکنی دارند، (التدوین)، نام یکی از طوایفی است که در حوالی بحر خزر سکنی داشته اند و آنان را کادوس یا کادوز هم میگفته اند، (التدوین)، رجوع به کادوسی و کادوسیان شود
لغت نامه دهخدا
نام جوانی که بخاطر زیبایی که داشت به دست پادشاه بابل خواجه شد و او کین پادشاه را به دل گرفت و هنگامی که کورش به بابل لشکرکشی می کرد با او علیه پادشاه همدست شد، رجوع به ایران باستان ص 334- 335 شود
لغت نامه دهخدا
همان زادگاه سنتی زردشت است که به اقرب احتمالات گزن آذربایجان است رجوع به گزن و گنجک و گنزک شود، (مزدیسنا تألیف دکتر معین ص 203)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
دهی است از دهستان قراتوره بخش دیواندره، واقع در شهرستان سنندج در 43 هزارگزی شمال خاور دیواندره و 5 هزارگزی جنوب خاور آقکند. جلگه، سردسیر. دارای 205 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات، حبوبات، لبنیات، شغل اهالی زراعت، گله داری. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
ده کوچکی است از دهستان پاریز، واقع در بخش مرکزی شهرستان سیرجان، در 80 هزارگزی شمال خاوری سعیدآباد سر راه مالرو مغو به پاریز، سکنۀ آن 12 تن است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ)
نام برادر رستم. (ناظم الاطباء) (برهان) (از فرهنگ جهانگیری). تبدیل شغاد است. (آنندراج) (انجمن آرا). رجوع به شغاد شود
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
گائیده. گائیده شده. رجوع به گادن و گائیدن شود
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ)
آرامیدن مردی با...، جماع کردن:
به داد و به گاد است میل تو لیکن
به دادن سواری به گادن پیاده.
سوزنی.
اسم مصدر آن گایش، و صیغۀ امر آن گای است. رجوع به گائیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ گَ تِ)
دهی جزء دهستان قزل کچیلو بخش ماه نشان شهرستان زنجان، در 39 هزارگزی جنوب خاوری ماه نشان و 9 هزارگزی راه عمومی کوهستانی سردسیر. دارای 195 تن سکنه. آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات، انگور، عسل. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
تصویری از زاد
تصویر زاد
زائیدن، مخفف زاده، فرزند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راد
تصویر راد
صاحب همت و سخاوت، جوانمرد، بخشنده رد کننده
فرهنگ لغت هوشیار
هوائی که به جهت معینی تغییر مکان می دهد، هوای متحرک نیز بمعنی ورم و آماس و بر آمدگی در بدن یا چیز دیگری هم میباشد نیز بمعنی ورم و آماس و بر آمدگی در بدن یا چیز دیگری هم میباشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاد
تصویر پاد
نگاهبان، پاسبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ژاد
تصویر ژاد
فرانسوی یشم از سنگ های گرانبها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گاده
تصویر گاده
گاییده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باد
تصویر باد
غرور
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گاز
تصویر گاز
گاز
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گاس
تصویر گاس
حدس
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گاه
تصویر گاه
وقت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ژاد
تصویر ژاد
جنس
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گاز
تصویر گاز
گاز
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پاد
تصویر پاد
مخالف، ضد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از داد
تصویر داد
عدل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از راد
تصویر راد
سخی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کاد
تصویر کاد
آکاسیاکاچو
فرهنگ واژه فارسی سره
خویش
فرهنگ گویش مازندرانی
تحریف خدا، خدا واژه ای است که هنگام بازی با کودکان به کار
فرهنگ گویش مازندرانی
ظرف شیردوش ۲ظرف مسی که لبه ی آن پهن است، فردی که بتواند
فرهنگ گویش مازندرانی
گوساله گاومیش
فرهنگ گویش مازندرانی
زمان گاه وقت
فرهنگ گویش مازندرانی