سؤال کننده، پرسش کننده، خواهنده، کسی که طلب احسان کند، کنایه از آنکه با گدایی چیزی از مردم بخواهد، برای مثال چو سائل از تو به زاری طلب کند چیزی / بده وگرنه ستمگر به زور بستاند (سعدی - ۹۴) سائل به کف: کنایه از کسی که از روی گدایی دست پیش مردم دراز کند، آنکه پیشه اش گدایی است
سؤال کننده، پرسش کننده، خواهنده، کسی که طلب احسان کند، کنایه از آنکه با گدایی چیزی از مردم بخواهد، برای مِثال چو سائل از تو به زاری طلب کند چیزی / بده وگرنه ستمگر به زور بستاند (سعدی - ۹۴) سائل به کف: کنایه از کسی که از روی گدایی دست پیش مردم دراز کند، آنکه پیشه اش گدایی است
فزونی. مزیّت. فضل، توانائی. قدرت. دستگاه، توانگری. غنا، فراخی. سعه، فائده. سود. نفع. و این معنی جز در مورد نفی، در موارد دیگر استعمال نشود. یقال: لاطائل فی هذا الامر، ماهو بطائل، یعنی بی خیر و سخت فرومایه و ناکس است، لم یحل منه بطائل، حاصل نشد از آن فائده ای، ضربته بسیف غیر طائل، ای غیر ماض و لا قاطع. (منتهی الارب). - لاطائل، بیهوده
فزونی. مزیّت. فضل، توانائی. قدرت. دستگاه، توانگری. غنا، فراخی. سعه، فائده. سود. نفع. و این معنی جز در مورد نفی، در موارد دیگر استعمال نشود. یقال: لاطائل فی هذا الامر، ماهو بطائل، یعنی بی خیر و سخت فرومایه و ناکس است، لم یحل منه بطائل، حاصل نشد از آن فائده ای، ضربته ُ بسیف غیر طائل، ای غیر ماض و لا قاطع. (منتهی الارب). - لاطائل، بیهوده
گوینده. (منتهی الارب). سخنگو. گفتگوکننده: لیک من اینک پریشان می تنم قائل این سامع این نک منم. (مثنوی). نام تو میرفت و عارفان بشنیدند هر دو برقص آمدند سامع و قائل. سعدی. ، تسلیم شده. (فرهنگ نظام) ، اقرارکننده بر گناه و جنایت خود. (ناظم الاطباء) ، نیم روزان خسبنده. (منتهی الارب) ، معتقد بر چیزی. (ناظم الاطباء). ج، قائلین
گوینده. (منتهی الارب). سخنگو. گفتگوکننده: لیک من اینک پریشان می تنم قائل این سامع این نک منم. (مثنوی). نام تو میرفت و عارفان بشنیدند هر دو برقص آمدند سامع و قائل. سعدی. ، تسلیم شده. (فرهنگ نظام) ، اقرارکننده بر گناه و جنایت خود. (ناظم الاطباء) ، نیم روزان خسبنده. (منتهی الارب) ، معتقد بر چیزی. (ناظم الاطباء). ج، قائلین
از عیل. درویش. نیازمند. ج، عاله و عیّل و عیلی ̍. (منتهی الارب) (آنندراج) : زنده از تو شاد از تو عائلی مغتذی بی واسطه بی حائلی. مولوی. ، (از عول) غالب از هر چیزی، ترازوی مایل. (منتهی الارب)
از عیل. درویش. نیازمند. ج، عالَه و عُیَّل و عَیلی ̍. (منتهی الارب) (آنندراج) : زنده از تو شاد از تو عائلی مغتذی بی واسطه بی حائلی. مولوی. ، (از عول) غالب از هر چیزی، ترازوی مایل. (منتهی الارب)
پرسنده، سؤال کننده، پرسان: توئی مقبول و هم قابل، توئی مفعول و هم فاعل توئی مسؤول و هم سائل، توئی هر گوهر الوان. ناصرخسرو. آن یکی میخورد نان فخفره گفت سائل چون بدین استت شره. مولوی. ، معترض. مستدل (در اصطلاح منطق) یکی از دو طرف مناظره. و طرف مقابل را مجیب یا ممهد یا مانع نامند. (اساس الاقتباس ص 445). رجوع به جدل شود، خواهنده. (دهار). زائر. خواستگار. طالب. آنکه طلب احسان کند: بی سیم سائل تو نرفت ایچ قافله بی زرّ زائر تو نرفت ایچ کاروان. فرخی. بسی نمانده که از جود بحرها سازد ز بهر سائل در گنجهای بیت المال. فرخی. خدمت مادحان دهی بسلف صلۀ سائلان دهی بسلم. مسعودسعد. بباغ انس که رویش چوگل شکفته شود ز بهر سائل و زائل سعادت آرد بار. مسعودسعد. سائلان را زدست تو نه عجب گر نتیجه همه عطا باشد. مسعودسعد. مالت و دست سائلان، دستت و جام خسروی بندت و پای سرکشان، پایت و تخت سروری. خاقانی. از برای شادی سائل برنگ میشوم خرم تر از اکرام خویش. خاقانی. سائلان را ز نعمت جودش در جگر سدۀ گران بستند. خاقانی. ، گدا. دریوزه گر. نان خواه. مسکین. آنکه به کدیه از مردمان چیزخواهد: خاقانیا بسائل اگر یک درم دهی خواهی جزای آن دو بهشت از خدای خویش. خاقانی. میکرد بدین طمع کرمها میداد بسائلان درمها. نظامی (لیلی و مجنون). چو سائل از تو بزاری طلب کند چیزی بده، و گرنه ستمگر بزور بستاند. سعدی (گلستان). دل سائل از جور او خون گرفت سر از غم برآورد و گفت، ای شگفت. سعدی (بوستان). ، روان. جاری. مقابل جامد و بسته و افسرده: و الدواء السائل، هوالذی لایثبت علی شکله و وضعه... مثل المایعات کلها. (قانون ابوعلی کتاب دوم ص 148 س 28). در اصطلاح پزشکان دوائی است که از خواص آن است که اجزاء آن، موقع فعل حرارت غریزیه، در آن دوا ته نشین شود مانند کلیۀ مایعات. (آقسرائی، از کشاف اصطلاحات الفنون). آنچه اجزاء او در جهات حرکت کند اعم از آنکه اتصال اجزاء او منقطع شود یا نشود مثل آب و روغنها. (تحفۀ حکیم مؤمن) ، مشتق. قابل اشتقاق. (دراصطلاح اهل منطق) : همچنین اسم یا جامد بودیا سائل. جامد آن بود که از او اشتقاقی نتوان کرد مانند خیزبون (زن پیر) و هیهات، وسائل آن بود که قابل اشتقاق بود چون ضرب. (اساس الاقتباس ص 15)
پرسنده، سؤال کننده، پرسان: توئی مقبول و هم قابل، توئی مفعول و هم فاعل توئی مسؤول و هم سائل، توئی هر گوهر الوان. ناصرخسرو. آن یکی میخورد نان فخفره گفت سائل چون بدین استت شره. مولوی. ، معترض. مستدل (در اصطلاح منطق) یکی از دو طرف مناظره. و طرف مقابل را مجیب یا ممهد یا مانع نامند. (اساس الاقتباس ص 445). رجوع به جدل شود، خواهنده. (دهار). زائر. خواستگار. طالب. آنکه طلب احسان کند: بی سیم سائل تو نرفت ایچ قافله بی زرّ زائر تو نرفت ایچ کاروان. فرخی. بسی نمانده که از جود بحرها سازد ز بهر سائل در گنجهای بیت المال. فرخی. خدمت مادحان دهی بسلف صلۀ سائلان دهی بسلم. مسعودسعد. بباغ انس که رویش چوگل شکفته شود ز بهر سائل و زائل سعادت آرد بار. مسعودسعد. سائلان را زدست تو نه عجب گر نتیجه همه عطا باشد. مسعودسعد. مالت و دست سائلان، دستت و جام خسروی بندت و پای سرکشان، پایت و تخت سروری. خاقانی. از برای شادی سائل برنگ میشوم خرم تر از اکرام خویش. خاقانی. سائلان را ز نعمت جودش در جگر سدۀ گران بستند. خاقانی. ، گدا. دریوزه گر. نان خواه. مسکین. آنکه به کدیه از مردمان چیزخواهد: خاقانیا بسائل اگر یک درم دهی خواهی جزای آن دو بهشت از خدای خویش. خاقانی. میکرد بدین طمع کرمها میداد بسائلان درمها. نظامی (لیلی و مجنون). چو سائل از تو بزاری طلب کند چیزی بده، و گرنه ستمگر بزور بستاند. سعدی (گلستان). دل سائل از جور او خون گرفت سر از غم برآورد و گفت، ای شگفت. سعدی (بوستان). ، روان. جاری. مقابل جامد و بسته و افسرده: و الدواء السائل، هوالذی لایثبت علی شکله و وضعه... مثل المایعات کلها. (قانون ابوعلی کتاب دوم ص 148 س 28). در اصطلاح پزشکان دوائی است که از خواص آن است که اجزاء آن، موقع فعل حرارت غریزیه، در آن دوا ته نشین شود مانند کلیۀ مایعات. (آقسرائی، از کشاف اصطلاحات الفنون). آنچه اجزاء او در جهات حرکت کند اعم از آنکه اتصال اجزاء او منقطع شود یا نشود مثل آب و روغنها. (تحفۀ حکیم مؤمن) ، مشتق. قابل اشتقاق. (دراصطلاح اهل منطق) : همچنین اسم یا جامد بودیا سائل. جامد آن بود که از او اشتقاقی نتوان کرد مانند خیزبون (زن پیر) و هیهات، وسائل آن بود که قابل اشتقاق بود چون ضرب. (اساس الاقتباس ص 15)
نعت فاعلی از حول و حیل، متغیراللون، شتربچۀ ماده همینکه از شکم مادر آماده برآمده باشد، و نر را سقب گویند، خرمابن که سالی بار آرد و سالی نیارد، اشتر ستاغ. شتر نازا. ناقۀ حائل، آنکه باردار نشده باشد از گشن یافتن یا آنکه باردار نشود یک سال یا دو سال یا سالها. مقابل حامل، نازاینده از هر حیوان. زنی که آبستن نیست. مقابل حامل. ج، حیال، حول، حوّل، حولل، میش که نزاید، بازداشت: برزخ، حائل و بازداشت میان دو چیز. (منتهی الارب). مانع. حاجز. بازدارنده میان دو چیز. حوال. حول. حول: پرده چه باشد میان عاشق و معشوق سد سکندر نه مانع است و نه حائل. سعدی. ، میانجی، چون الف تأسیس را لازم دارند حرف دخیل را حائل نامند. (المعجم فی معاییر اشعار العجم) ، صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: نزد بعض از شعراء عجم اسم دخیل است و شرح آن در ضمن معنی لفظ دخیل گفته آید، انشاء اﷲتعالی
نعت فاعلی از حول و حیل، متغیراللون، شتربچۀ ماده همینکه از شکم مادر آماده برآمده باشد، و نر را سقب گویند، خرمابن که سالی بار آرد و سالی نیارد، اشتر ستاغ. شتر نازا. ناقۀ حائل، آنکه باردار نشده باشد از گشن یافتن یا آنکه باردار نشود یک سال یا دو سال یا سالها. مقابل حامل، نازاینده از هر حیوان. زنی که آبستن نیست. مقابل حامل. ج، حیال، حول، حُوّل، حولل، میش که نزاید، بازداشت: برزخ، حائل و بازداشت میان دو چیز. (منتهی الارب). مانع. حاجز. بازدارنده میان دو چیز. حِوال. حُوَل. حَوَل: پرده چه باشد میان عاشق و معشوق سد سکندر نه مانع است و نه حائل. سعدی. ، میانجی، چون الف تأسیس را لازم دارند حرف دخیل را حائل نامند. (المعجم فی معاییر اشعار العجم) ، صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: نزد بعض از شعراء عجم اسم دخیل است و شرح آن در ضمن معنی لفظ دخیل گفته آید، انشاء اﷲتعالی
مایل. چفسان. زنی که خمان و چمان رود از ناز و گردنکشی، یا مائل است از طاعت خدای و آنچه او را لازم است از حفظ فروج، یا شانه میلاء می کند که کراهت دارد، یا مایل است بسوی بدی و فساد. (از منتهی الارب) (از آنندراج). ج، مائلات. و رجوع به مائله و مایله و مایل شود
مایل. چفسان. زنی که خمان و چمان رود از ناز و گردنکشی، یا مائل است از طاعت خدای و آنچه او را لازم است از حفظ فروج، یا شانه میلاء می کند که کراهت دارد، یا مایل است بسوی بدی و فساد. (از منتهی الارب) (از آنندراج). ج، مائلات. و رجوع به مائله و مایله و مایل شود
گراینده بچیزی میل کننده راغب شایق: خری چند مایل به جلهای رنگین ددی چند راغب به آفت رسانی. (وحشی. چا. امیر کبیر 269)، خمیده برگردیده، نزدیک به متمایل به: کتی قهوه یی وشلواری زرد رنگ مایل بسبز پوشیده بود
گراینده بچیزی میل کننده راغب شایق: خری چند مایل به جلهای رنگین ددی چند راغب به آفت رسانی. (وحشی. چا. امیر کبیر 269)، خمیده برگردیده، نزدیک به متمایل به: کتی قهوه یی وشلواری زرد رنگ مایل بسبز پوشیده بود