جدول جو
جدول جو

معنی کیک - جستجوی لغت در جدول جو

کیک
نوعی شیرینی که از آرد، تخم مرغ، شیر، شکر و مانند آن تهیه می شود
کک
تصویری از کیک
تصویر کیک
فرهنگ فارسی عمید
کیک
مردمک چشم، برای مثال خشم آمدش و همان گه گفت ویک / خواست کاو را برکند از دیده کیک (رودکی - ۵۳۷)
تصویری از کیک
تصویر کیک
فرهنگ فارسی عمید
کیک(کَ / کِ)
معروف است که برادر شپش باشد. گویند عمر کیک زیاده بر پنج روز نمی شود، و عربان برغوث خوانندش. (برهان). جانورکی که در روی بدن انسان و دیگر حیوانات زندگی می کند و خون آنها را می مکد. (ناظم الاطباء). تهرانی، کک. کردی، کچ. لری، کیک. (حاشیۀ برهان چ معین). حشره ای خرد و جهنده به رنگ سرخ مایل به سیاهی به اندازۀرشک یا شپشی که خون آدمی و دیگر جانوران مکد. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). طامر. عذّام. خدوش. قذّه. قذذ. برغوث. (منتهی الارب). ابوطامر. ابوعدی. ابوالوثاب. ابوطامر. بنات الابل. بنات الکروس. بنات المعا. (المرصع). حشره ای است از راستۀ دوبالان که جزو زیرراستۀ مخفی بالان می باشد و به مناسبت زندگی انگلی که دارد بالهایش از بین رفته و به علاوه پاهای عقبی وی طویل شده و برای جهیدن به کار می روند. کیک در شکاف چوبها و در لای پرزهای قالی تخم ریزی می کند و از تخم، لارو کرمی شکلی خارج می شود که در شکاف چوبها و بین پشمهای قالی می زید. در زمستان شکفتن تخم و خروج لارو 18 روز و در تابستان فقط 6 روز طول می کشد و به طورکلی ازموقع خروج از تخم تا شکل حیوان بالغ برحسب درجۀ حرارت بین 18 روز تا 40 روز طول می کشد. کیک حشرۀ خطرناکی است چون علاوه بر آنکه از خون انسان و دامها تغذیه می کند، موجب انتقال میکرب امراض خطرناک از افراد مریض به اشخاص سالم است و خصوصاً کیکهایی که بر روی بدن موش می زیند موجب انتقال میکرب طاعون از موشی به موش دیگر و همچنین از موش به انسان می شوند. از این جهت به هر ترتیب هست باید با این حشرۀ موذی و موشها که من غیرمستقیم موجب زندگی کیکها می باشند، مبارزه کرد. (فرهنگ فارسی معین: کک) : آب او گرم است چون در خانه بفشانی کیکان را بکشد و موی بسوزاند. (الابنیه چ دانشگاه ص 230).
شپش ار هست ناخنت هم هست
کیک را گوش مال چون برجست.
سنائی.
دوست را کس به یک گنه نفروخت
بهر کیکی گلیم نتوان سوخت.
سنائی.
از پی احسنت وزه نفکند خود را در بزه
وز برای کیک را ننهاد بر آتش گلیم.
سوزنی.
در این زمانه بسی شاعر رکیک سخن
زبهر کیکی بر آتش بر افگنند گلیم.
سوزنی.
گفتمت یک بوسه گفتی جان بده
دلبرا کیکت عماری می کشد.
مجیر بیلقانی.
اگر فردا تو از وی صندل خواهی گوید من یک پیمانه کیک خواهم نیمی نر نیمی ماده جمله با زین و لگام و جل و ستام، چه جواب دهی ؟ (سندبادنامه ص 309).
جان چه باشد تاگزینم بر کریم
کیک چه بود تا بسوزم زآن گلیم.
مولوی.
- کیک به گریبان بودن، مضطرب و سراسیمه بودن. (آنندراج). کنایه از مضطرب بودن. سراسیمه بودن. (فرهنگ فارسی معین) :
نیست یک کس که به دل محنت دورانش نیست
زاختر سوخته کیکی به گریبانش نیست.
محسن تأثیر (از آنندراج).
رجوع به ترکیبهای بعد شود.
- کیک توی (در) تنبان کسی افتادن، ناراحت شدن. مشوش گردیدن. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به ترکیب بعد شود.
- کیک در (اندر) پازه افتادن، مشوش و مضطرب شدن:
کوه را زلزله چون کیک فتد در پازه
ابر را صاعقه چون سنگ فتد در قندیل.
انوری.
غمت آن لحظه بی اندازه افتد
که آن دم کیکت اندر پازه افتد.
عطار.
رجوع به ترکیبهای بعد شود.
- کیک در پاچه (پازه، شلوار) کسی افتادن، مشوش و شوریده وهراسان شدن. (امثال و حکم ص 1260). ناراحتی و تشویش برای او ایجاد شدن. (فرهنگ فارسی معین). کنایه از مضطرب شدن:
حذر آنگه کنی که درفتدت
ریگ در کفش و کیک در شلوار.
سنائی (از امثال و حکم ص 1260).
کله آنگه نهی که درفتدت
سنگ در موزه کیک در شلوار.
سنائی (از امثال و حکم ص 1260).
چرخ را با شرفش سنگ فتد در موزه
کوه را با سخطش کیک فتد در شلوار.
انوری.
- کیک در پاچه (پازه، شلوار) افکندن، کنایه از اضطراب و بیطاقتی و بیقراری کردن. (برهان) (ناظم الاطباء).
- ، مضطرب ساختن. (برهان) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). مشوش و شوریده و هراسان کردن. (از امثال و حکم ص 1260) :
کیک در پازۀ من افکندی
اینکت سنگ درفتاده به سر.
انوری (از انجمن آرا).
بدین قصیده که پیراهن معانی اوست
فکنده ام همه را کیک عجز در شلوار.
اثیر اخسیکتی.
کیک در پاچۀ افکار تو خواهم افکند
این دوا علت تسکین تو خواهم کردن.
درویش واله هروی (از آنندراج).
انبه را کرده موش در انبان
کیله را کرده کیک در شلوار.
سلیم (در صفت نیشکر، از بهار عجم).
رجوع به ترکیبهای قبل شود.
- کیکش نگزیدن، اصلاً متألم و متأثر نشدن. (امثال و حکم ص 1260). (در تداول عامه) ناراحت نشدن. اعتنا نکردن. اهمیت ندادن
لغت نامه دهخدا
کیک(کِ)
با + فر، باطمطراق. باشوکت. دارندۀ فر. باشکوه:
چو زین آگهی شد بفغفور چین
که بافر مردی از ایران زمین.
فردوسی.
نه بافرش همی بینم نه با سنگ
ز فر و سنگ بگریزد بفرسنگ.
نظامی.
بدو گفت کی شاه با فر و هوش
از ایدر سخنهای حاتم نیوش.
سعدی (بوستان).
و رجوع به فر شود
لغت نامه دهخدا
کیک(یَ)
میوه ای است، مخفف کیلک. (فرهنگ رشیدی). میوه ای است، مخفف کیلک و آن میوه ای است کوچک به بوی بهی زردرنگ مشهور به کیالک، و آن را خورند. (انجمن آرا) (آنندراج). نام میوه ای است. (برهان) ، به معنی گربه نیز آمده. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). به معنی گربه هم آمده است که عربان سنور خوانندش. (برهان) :
فرق صحابۀ نبی کی رسدت ز ابلهی
کورصفت طلب کنی نرمی قاقم از کیک.
عمید لومکی (از فرهنگ رشیدی).
، اسبی را نیز گویند که آبی رنگ باشد. (برهان). اسب آبی رنگ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
کیک(یَ)
مصغر کی. فلان. فلانه. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کیک و کیک، فلان و فلان. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
کیک
مردمک چشم، کاک، (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 257)، مردمک دیده، به این معنی و به معنی بعد امالۀ کاک، (فرهنگ رشیدی)، مردمک چشم را هم می گویند، (برهان) (آنندراج)، ممال کاک، (حاشیۀ برهان چ معین)، کاک، مردمک چشم، مردم، مردمه، مردمک، ببه، ببک، نی نی، تخم چشم، انسان عین، (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
خشمش آمد و هم آنگه گفت ویک
خواست کو را بر کند از دیده کیک،
رودکی،
به روز معرکه بانگشت گر پدید آید
ز خشم برکند از دور کیک اهریمن،
منجیک (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 257)،
، آدمی، (فرهنگ رشیدی) (آنندراج)، به معنی مردم است که آدمی باشد، (برهان)، ممال کاک، (حاشیۀ برهان چ معین)، رجوع به کاک شود
لغت نامه دهخدا
کیک
دهی از بخش زابلی شهرستان سراوان است و 100 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
کیک
نان شیرینی که با آرد و روغن و تخم مرغ تهیه کنند و آن انواع دارد حشره معروف که باندازه شپش باشد، جانورکی که در روی بدن انسان و دیگر حیوانات زندگی میکند و خون آنها را میمکد انگلیسی کاک گونه ای شیرینی
فرهنگ لغت هوشیار
کیک((کَ یا کِ))
مردمک چشم، مردم چشم
تصویری از کیک
تصویر کیک
فرهنگ فارسی معین
کیک((کِ))
نوعی شیرینی که به وسیله آرد و تخم مرغ و شیر و غیره تهیه می شود و با خامه یا شکلات و انواع میوه ها تزیین می شود
فرهنگ فارسی معین
کیک
کرم کدو
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کیکاووس
تصویر کیکاووس
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام دومین پادشاه کیانی، پسر کیقباد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کیکیز
تصویر کیکیز
تره تیزک، برای مثال کیکیز و گندنا و سپندان و کاسنی / این هر چهار گونه که دادی همه دژن (لغتنامه - دژن)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رکیک
تصویر رکیک
زشت و سخیف، ناپسند، بی ارزش، کم مایه، ضعیفه
فرهنگ فارسی عمید
(حَ)
سنب تراشیده. سم تراشیده. سم کنارریزنده. (مهذب الاسماء)، کعب (قاب) سوده که کودکان بازند. (منتهی الارب). بجول که کودکان بازند. (مهذب الاسماء)، اسب تراشیده سم، هرتراشیدۀ لطیف. هر تراشیدۀ پنهان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
ذکر بکیک، شمشیر در خاک اندازنده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
به معنی رکاک است و مذکر و مؤنث در آن یکی است. ج، رکاک و رککه. (از اقرب الموارد). مرد ناکس سست رای و ضعیف عقل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سست رأی و ضعیف. (مقدمۀ لغت میرسید شریف جرجانی ص 2). فرومایه. (یادداشت مؤلف). سست و ضیعف. باریک و حقیر. (غیاث اللغات) (آنندراج). سست رای. (مهذب الاسماء). سست. ضعیف. حقیر. (ناظم الاطباء). سست. (دهار). سست. ضعیف. اندک. مقابل جزل. (یادداشت مؤلف) :
این لجوجیت سخت پیکاری است
وآن رکیکیت سست پیمانی است.
مسعودسعد.
، سست و ضعیف. پست و سخیف. بی ارزش و کم ارزش:
گر این قصیده نیامد چنانکه در خور بود
از آنکه هستش معنی رکیک و لفظ ابتر.
مسعودسعد.
و شین آن لابد به رای رکیک و خاطرواهی پادشاه راجع شود. (سندبادنامه ص 79).
بدل ستاند از ایشان بجای پنبه و پشم
چه شعرهای رکیک و چه نثرهای تباه.
سوزنی.
دلوچی و حبل چی و چرخ چی
این مثال بس رکیک است ای غوی.
مولوی.
یکی از وزراء گفت: لایق قدر بلند پادشاهان نباشد به خانه دهقانی رکیک التجا بردن. (گلستان).
قارون ز دین بر آمد و دنیا بر او نماند
بازی رکیک بود که موشی شکار کرد.
سعدی.
، زشت و قبیح و ناپسند: لغات مشدیها و لغات مستهجنه نباید درج شود مگر بعضی کلمات رکیکۀ عام الاستعمال که رکیک است ولی مستهجن نیست. (عبارت تقی زاده فرق بین رکیک و مستهجن) (یادداشت مؤلف).
- رکیک سخن، سست سخن. که شعر و سخن سست و بی ارزش گوید:
درین زمانه بسی شاعر رکیک سخن
ز بهر کیکی بر آتش افکنند گلیم.
سوزنی.
رجل رکیک العلم، مرد کم علم و دانش. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، آنکه بر اهل خود غیرت ندارد یا آنکه اهل آن مهابت آن ندارند. مذکر و مؤنث در آن یکی است. ج، رکاک. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). آنکه بر اهل خانه خود غیرت ندارد. (آنندراج) (غیاث اللغات). بی غیرت. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(لَ بُ)
موضعی است در حزن بنی یربوع. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
لشکر درهم پیوسته، گوشت. (منتهی الارب). گوشت بی استخوان. (بحرالجواهر) (مهذب الاسماء). لخم، درشت اندام پرگوشت. ج، لکاک، درختی است سست. (منتهی الارب). درختی ضعیف. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
به معنی مکوک. (آنندراج). مکو و دست ابزار جولاهگان که بدان جامه بافند. (ناظم الاطباء). و رجوع به مکوک و مکو و ماکو شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
روز گرم و بی باد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(دَ)
تمام: یوم دکیک و شهر دکیک و حول دکیک، روز تمام و ماه و سال تمام. (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از لسان)
لغت نامه دهخدا
تره تیزک: گنده دماغی بنفشه بوی نه کالوخ گنده دهانی کرفس خای نه کیکیز. (سوزنی)
فرهنگ لغت هوشیار
درختی است از تیره پروانه واران از دسته گل ابریشمی ها که ارتفاعش بین 5 تا 15 متر میشود و حداکثر قطرش تا 60 سانتیمتر میرسد. این درخت در نواحی گرم (افریقای شمالی تمام نواحی سودان هندوستان و جنوب ایران) میروید. پوست ساقه آن قهوه یی رنگ و دارای شکافهای طولی نسبه عمیق است. برگها یش دو مرتبه شانه یی بطول 5 تا 9 و بعرض 4 تا 5، 4 سانتیمتر است و شامل خارها یی در محل اتصال بساقه میباشد. گلهای آن زیبا معطر و برنگ زرد گوگردی است کرت سلم قرظ خرنوب مصری. توضیح صمغ مترشح از این گیاه را اقاقیا نیز نامند
فرهنگ لغت هوشیار
تخم مرغ مرغانه کیل: انگلیسی (ستون فقرات کشتی) شاه تیر کشتی، کشتی زغالکش، باژ بندر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عکیک
تصویر عکیک
گرمای بی باد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صکیک
تصویر صکیک
ناتوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اکیک
تصویر اکیک
گرمروز
فرهنگ لغت هوشیار
کم عقل، ناکس سست، نازک جامه، بسودنی، فرومایه پست، کم دان، یاوه، بی رگ بدرگ (بی غیرت) سست ضعیف، ناکس کم همت پست حقیر، زشت قبیح سخیف (سخن) مقابل رصین جمع رکاک رککه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دکیک
تصویر دکیک
رساگاه (زمان تمام و کامل، کوبیده خورد شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رکیک
تصویر رکیک
((رَ))
سست، سست رأی، کم عقل، پست، حقیر، زشت، سخیف
فرهنگ فارسی معین
زشت، سخیف، قبیح، ناپسند، نامعقول، سست، ضعیف
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از کیک پختن
تصویر کیک پختن
Cake
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از کیک پختن
تصویر کیک پختن
assar bolo
دیکشنری فارسی به پرتغالی