جدول جو
جدول جو

معنی کیک

کیک((کِ))
نوعی شیرینی که به وسیله آرد و تخم مرغ و شیر و غیره تهیه می شود و با خامه یا شکلات و انواع میوه ها تزیین می شود
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با کیک

کیک

کیک
نوعی شیرینی که از آرد، تخم مرغ، شیر، شکر و مانندِ آن تهیه می شود
کَک
کیک
فرهنگ فارسی عمید

کیک

کیک
نان شیرینی که با آرد و روغن و تخم مرغ تهیه کنند و آن انواع دارد حشره معروف که باندازه شپش باشد، جانورکی که در روی بدن انسان و دیگر حیوانات زندگی میکند و خون آنها را میمکد انگلیسی کاک گونه ای شیرینی
فرهنگ لغت هوشیار

کیک

کیک
مردمک چشم، برای مِثال خشم آمدْش و همان گه گفت ویک / خواست کاو را برکند از دیده کیک (رودکی - ۵۳۷)
کیک
فرهنگ فارسی عمید

کیک

کیک
دهی از بخش زابلی شهرستان سراوان است و 100 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا

کیک

کیک
مردمک چشم، کاک، (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 257)، مردمک دیده، به این معنی و به معنی بعد امالۀ کاک، (فرهنگ رشیدی)، مردمک چشم را هم می گویند، (برهان) (آنندراج)، ممال کاک، (حاشیۀ برهان چ معین)، کاک، مردمک چشم، مردم، مردمه، مردمک، بَبه، بَبَک، نی نی، تخم چشم، انسان عین، (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
خشمش آمد و هم آنگه گفت ویک
خواست کو را بر کند از دیده کیک،
رودکی،
به روز معرکه بَانگشت گر پدید آید
ز خشم برکند از دور کیک اهریمن،
منجیک (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 257)،
، آدمی، (فرهنگ رشیدی) (آنندراج)، به معنی مردم است که آدمی باشد، (برهان)، ممال کاک، (حاشیۀ برهان چ معین)، رجوع به کاک شود
لغت نامه دهخدا

کیک

کیک
مصغر کی. فلان. فلانه. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کیک و کیک، فلان و فلان. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا

کیک

کیک
میوه ای است، مخفف کیلک. (فرهنگ رشیدی). میوه ای است، مخفف کیلک و آن میوه ای است کوچک به بوی بهی زردرنگ مشهور به کیالک، و آن را خورند. (انجمن آرا) (آنندراج). نام میوه ای است. (برهان) ، به معنی گربه نیز آمده. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). به معنی گربه هم آمده است که عربان سنور خوانندش. (برهان) :
فرق صحابۀ نبی کی رسدت ز ابلهی
کورصفت طلب کنی نرمی قاقم از کیک.
عمید لومکی (از فرهنگ رشیدی).
، اسبی را نیز گویند که آبی رنگ باشد. (برهان). اسب آبی رنگ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

کیک

کیک
با + فر، باطمطراق. باشوکت. دارندۀ فر. باشکوه:
چو زین آگهی شد بفغفور چین
که بافر مردی از ایران زمین.
فردوسی.
نه بافرش همی بینم نه با سنگ
ز فر و سنگ بگریزد بفرسنگ.
نظامی.
بدو گفت کی شاه با فر و هوش
از ایدر سخنهای حاتم نیوش.
سعدی (بوستان).
و رجوع به فر شود
لغت نامه دهخدا