جدول جو
جدول جو

معنی کیوص - جستجوی لغت در جدول جو

کیوص
(زَ)
کیص. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). رجوع به کیص شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کیوس
تصویر کیوس
(پسرانه)
نام پسر قباد و برادر بزرگ انوشیروان پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کیوغ
تصویر کیوغ
لجن، گل و لای تیره رنگ که ته جوی و حوض آب جمع می شود
لش، لوش، لژن، بژن، لجم، لژم، غلیژن، غریژنگ، خرّ، خرد، خره، خلیش
فرهنگ فارسی عمید
(یُ)
نام جزیره ای دربحرالروم متعلق به دولت عثمانی که جزیره سقز نیز گویند. (ناظم الاطباء). ساقز. ارض المصطکی. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). جزیره ای از مجمعالجزایر یونان و یکی از چند نقطه ای است که آنجا را زادگاه همر شاعر معروف یونانی می دانند. این جزیره 66000 تن سکنه دارد و مرکز آن هم که 26000 تن سکنه دارد، به همین نام معروف است. بندری است که شراب آن بسیار معروف است. (از لاروس). و رجوع به کیوس و کیه (ی / ی ) شود
لغت نامه دهخدا
(کَیْ یِ)
کیص (کی) . (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(یَ)
سخت پی. کیص ّ. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به مدخل بعد شود
لغت نامه دهخدا
(یَص ص)
سخت پی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
دشوارخوی نیک بخیل، (منتهی الارب) (آنندراج)، بدخوی و نیک بخیل، (ناظم الاطباء)، تنگ خلق، و گویند بسیار بخیل، (از اقرب الموارد)، پستک نازک اندام پرگوشت، (منتهی الارب) (آنندراج)، کوتاه بالای نازک اندام پرگوشت، (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
بددل و سخت گردیدن از چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) : کاص الرجل کیصاً و کیصاناً و کیوصاً، بددل و سست گردید از چیزی. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، تنها خوردن. (تاج المصادر بیهقی). تنها خوردن طعام را. (منتهی الارب) (آنندراج) : کاص طعامه، طعام خود را تنها خورد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بسیار خوردن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :کاص من الطعام و الشراب، از طعام و شراب بسیار خورد. (از اقرب الموارد). کصنا عنده ما شئنا، خوردیم در نزد وی هرچه خواستیم. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، به شتاب رفتن. (از اقرب الموارد) : فلان مر یکیص، یعنی فلان شتابی کنان گذشت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(کَیْ یا)
کیاص المشی، آنکه در رفتار مابین هر دو ران او دوری و در باطن ران نرمی و فروهشتگی باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) : انه لکیاص المشی، یعنی به درستی که او طوری راه می رود که مابین دو ران وی دوری و در باطن رانهایش نرمی و فروهشتگی است، و این کنایه است از سرعت سیر. (ناظم الاطباء). انه لکیاص المشی، هر دو ران وی نرم است در رفتن یعنی تیزرو است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کِیْ وَ رَ)
دهی از دهستان الان براغوش است که در بخش الان براغوش شهرستان سراب واقع است و 1490 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
جمع واژۀ کاح و کیح. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جمع واژۀ کیح. (ناظم الاطباء). رجوع به کاح و کیح شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
به معنی کیو است که ماده و سبب و علت باشد. (از برهان). به معنی ماده و سبب و علت باشد. (آنندراج) (ناظم الاطباء). از برساخته های فرقۀ آذرکیوان است. رجوع به فرهنگ دساتیر ص 262 شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
نام برادر انوشیروان است. (برهان) (ناظم الاطباء). نام برادر اکبر انوشیروان بن غباد بوده که وقتی به حکم انوشیروان عادل حکمرانی تبرستان و خراسان داشته و با خاقان رزم کرده و بر او ظفر یافته است و خوارزم را مسخر نموده به هوشنگ نامی از اقارب خود سپرده تا غزنین و نهرواله به تصرف آورده دعوی پادشاهی نمودو آخر به دست انوشیروان هلاک شد و هفت سال در ولایات متفرقۀ خود حکمرانی داشته. و بعضی او را کیتوس خوانده اند. (انجمن آرا) (آنندراج). نام برادر انوشیروان ساسانی و پسر قباد و نخستین ملک از ملوک باوندیۀ طبرستان است و جد اعلای این طبقه می باشد. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در پهلوی، کائوس، پسر غباد و برادر انوشیروان. (حاشیۀ برهان چ معین). از فرمانروایان مازندران معاصر ساسانیان و پسر قباد بود که به سال 529 میلادی به حکومت مازندران فرستاده شد و هفت سال فرمانروایی کرد. (از ترجمه مازندران و استراباد رابینو ص 178) : و سیزدهم پدرش کیوس بن قباد بود برادر نوشروان ملک عادل و مادر تو فرزند ملک غازی... (قابوسنامه چ نفیسی ص 2). بعد از آنکه قبادبن فیروز مالک ممالک عجم گشت سلطنت آن دیار را به پسر بزرگتر خود کیوس ارزانی داشت و کیوس... مدت هفت سال حکومت کرد آنگاه میان او و برادرش انوشیروان مخالفت اتفاق افتاد و کیوس بر دست برادر اسیر گشت و به قتل رسید... (حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 401). و رجوع به همین مأخذ ص 401 و 417 و ایران در زمان ساسانیان ص 353 به بعد شود
لغت نامه دهخدا
(کَ / کیو)
نام جزیره ای است که عذرا معشوقۀ وامق را آنجا فروختند. (برهان) (ناظم الاطباء). جزیره ای است که عذرا را در آنجا فروختند و منقلوس خرید. (فرهنگ اوبهی). نام جزیره ای از جزایر یونان واقع در مغرب آسیای صغیر. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). یا خیس، یکی از جزایر بحرالجزایر است که مورخین قدیم آن رامحل تولد امروس (همر) دانسته اند. این جزیره را زلزله ای در سال 1881 میلادی زیروزبر کرد. (از اعلام تمدن قدیم فوستل دو کولانژ ترجمه نصراﷲ فلسفی: کی یوس). ظاهراًکئوس (کیو) ، نام جزیره ای از مجمعالجزایر یونان دارای 75000 سکنه. (حاشیۀ برهان چ معین) :
چو رفتند سوی جزیره کیوس
یکی مرد بد نام او منقلوس.
عنصری (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(کی وَ)
شهری در کنار دریای مرمره بود که در زمان اردشیر دوم به دست مهرداد پسرآریوبرزن تسخیر گردید. (از ایران باستان ص 1148)
لغت نامه دهخدا
(کیو / کُ)
خوهل بود یعنی کژ. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 194). ناراست و کج را گویند. (برهان) (آنندراج). به معنی ناراست و کج و معوج آمده. (انجمن آرا). وریب. (فرهنگ اسدی نخجوانی). کژ. کج. مجازاً، ناشیگری. ناآزمودگی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
به جز بر آن صنمم عاشقی فسوس آید
که جز بر آن رخ او عاشقی کیوس آید.
دقیقی (از لغت فرس چ اقبال ص 194).
تیروش قد دوستانت راست
چون کمان قامت عدوت کیوس.
؟ (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا شاعر).
، احول. چپ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
گل بی کاه. (فرهنگ رشیدی). گل بی کاه را گویند، یعنی کاه گل نباشد. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
ج قیص، بانگ کننده. (منتهی الارب). رجوع به قیص شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
دابه حیوص، ستور رمنده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
برگشتن و به یک سو شدن از چیزی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). بگردیدن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). بگردیدن و بگریختن. (المصادر زوزنی). رجوع به حیص شود
لغت نامه دهخدا
(کُ)
جمع واژۀ کین. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به کین شود
لغت نامه دهخدا
(وْ)
نامی است که در آستارا به زیرفون دهند. نرم دار. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به زیرفون و نرم دار شود
لغت نامه دهخدا
(رُ)
محو و ناپدید شدن نشان. (آنندراج) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، محو و ناپدید کردن کهنگی چیزی را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، رفتن و گذشتن شترمرغ در زمین و غایب گردیدن آن چنانکه دیده نشود. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کی ویِ)
دهی از دهستان خورش رستم است که در بخش شاهرود شهرستان هروآباد واقع است و 176 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(کی)
یکی از دهستانهای دوگانه بخش سنجبد شهرستان هروآباد است که در مشرق بخش واقع است و از شمال به دهستان هیر و از مشرق به شهرستان طالش و از مغرب به دهستان گرم محدود است. کوهستانی است و هوایی معتدل دارد. صنایع دستی اهالی فرش و کناره بافی است. این دهستان از 48 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده است و در حدود 6080 تن سکنه دارد. قرای مهم آن بنمار، سقاوار، مرشت، فیروزآباد، اوجقاز و لمبر می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(کَ یَ وی ی)
منسوب به کی (ک / ک ) . (ناظم الاطباء). رجوع به کی (ک / ک ) شود
لغت نامه دهخدا
(کَیْ/ کِیْ وَ / وِ)
سبزه ای که برگ آن مغز دارد ومیوۀ آن خوش و خوب باشد. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج) (انجمن آرا). سبزه ای باشد که برگ آن مغزدار و میوه اش خوب و خوشبوی می باشد. (برهان)، بعضی گویند کاهوست، و آن تره ای باشد که خورند، و به عربی خس خوانند. (برهان). در برهان گفته کاهوست. (انجمن آرا) (آنندراج). کاهو و خس. (ناظم الاطباء). کیوه = کیو =کاهو. (حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به کیو (ک ) شود، نوعی از پای افزار باشد و رو و ته آن را از ریسمان و پارچه سازند. و به این معنی با کاف فارسی هم آمده است و شهرت نیز دارد. (برهان). گیوه صحیح است. (حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به گیوه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از کیص
تصویر کیص
زفت کنس، کوته بالا، زود رنج: مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کیوس
تصویر کیوس
بد دلی، سست گشتن، تنها خوردن، شتابی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کیون
تصویر کیون
جمع کین، هلش ها فروتنی ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کیوه
تصویر کیوه
کاهو خس
فرهنگ لغت هوشیار
درختچه ای بالارونده از تیره ای نزدیک به تیره گل سرخیان با گل هایی نرم و شش گلبرگ و میوه ای تخم مرغی شکل که پوست آن نازک، کرکدار و قهوه ای رنگ است. میوه آن سرشار از ویتامین C می باشد
فرهنگ فارسی معین
میوه ی کیوی که از محصولات کشاورزی و صادراتی منطقه استنگاه
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع بندپی واقع در منطقه ی بابل
فرهنگ گویش مازندرانی