نام یکی از بزرگان دربار بهرام گور. (از فهرست ولف) : دبیران دانا به دیوان شدند زبهر درم پیش کیوان شدند که او بود دانا بدان روزگار شمار جهان داشت اندر کنار. (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 4 ص 1843)
نام یکی از بزرگان دربار بهرام گور. (از فهرست ولف) : دبیران دانا به دیوان شدند زبهر درم پیش کیوان شدند که او بود دانا بدان روزگار شمار جهان داشت اندر کنار. (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 4 ص 1843)
زحل. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 372). نام ستارۀ زحل است. (فرهنگ جهانگیری). نام ستارۀ زحل است که در فلک هفتم می باشد. (برهان) (غیاث). نام کوکب زحل است که در فلک هفتم می باشد و از همه کواکب اعلی و اعظم است، و کی به معنی بزرگ و ’ون’ و ’وان’ به معنی مانند است. (انجمن آرا) (آنندراج). زحل. یکی از سیارات منظومۀ شمسی میان برجیس (مشتری) و اورانوس. به عقیدۀ قدما این ستاره در فلک هفتم جای دارد و آن را دورترین کواکب گمان می برده اند. نجم ثاقب. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کیوان اسم ایرانی نیست و بابلی است و ظاهراً ایرانیها اسمی برای زحل نداشته اند. (گاه شماری تألیف تقی زاده حاشیۀ ص 204). مأخوذ از بابلی، در الواح بابلی، کیوانو. عبری، کیوان. (حاشیۀ برهان چ معین). نام ستارۀ هفتم از هفت سیاره است... و نزد منجمان نحس اکبر است. (از فرهنگ نظام: زحل) : بلند کیوان با اورمزد و با بهرام ز ماه برتر خورشید و تیر با ناهید. ابوشکور (از لغت فرس اسدی). فروتر ز کیوان تو را اورمزد به رخشانی لاله اندر فرزد. ابوشکور (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). همت او بر فلک ز فلخ بنا کرد بر سر کیوان فکند بن پی ایوان. خسروانی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 83). به دم ّ لشکرش ناهید و هرمز به پیش لشکرش بهرام و کیوان. دقیقی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). خروش سواران و اسبان به دشت ز بهرام و کیوان همی برگذشت. فردوسی. شبی چون شبه روی شسته به قیر نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر. فردوسی. پراندیشه شد تا به ایوان رسید کلاهش ز شادی به کیوان رسید. فردوسی. خداوند کیوان و گردان سپهر ز بنده نخواهد جز از داد و مهر. فردوسی. به حیله پایگه همتش همی طلبد از این قبل شده بر چرخ هفتمین کیوان. فرخی. کهینه عرصه ای از جاه او فزون ز فلک کمینه جزوی از قدر او مه از کیوان. عنصری. بنشین در بزم بر سریر به ایوان خرگه برتر زن از سرادق کیوان. منوچهری. شده کیوان ز هفتم چرخ یارش به کام نیکخواهان کار و بارش. (ویس و رامین). تویی مملوک و هم مالک تویی مفضول و هم فاضل تویی معمول و هم عامل تویی بهرام و هم کیوان. ناصرخسرو. سیماب دختر است عطارد را کیوان چو مادر است و سرب دختر. ناصرخسرو. چو سیستان ز خلف ری ز رازیان بستد وز اوج کیوان سر برفراشت ایوان را. ناصرخسرو. ناصح ناصح تو برجیس است حاسد حاسد تو کیوان است. مسعودسعد. با نکوخواه تو باشد مشتری را صلح و مهر با بداندیش تو کیوان را خلاف و کین بود. امیرمعزی. بهرۀ آن آفرین باشد ز سعد مشتری قسم این از نحس کیوان فریه و نفرین بود. امیرمعزی. فلک هفتم آن کیوان است که مر آن را به سان ایوان است. سنائی. صدر ملک آرای عالی رای دستوری که بر پایگاه قدر او کیوان ندارد دسترس. سوزنی. به قدم تارک کیوان سپرد از همت چون به کیوان نگرد ننگرد الا به قدم. سوزنی. کیوان موافقان تو را گر جگر خورد نسرین چرخ را جگر جدی مسته باد. انوری. آن رنگ سیاه لاله ماناک اندر دل مشتری است کیوان. خاقانی. شکل تنوره چون قفس، طاوس و زاغش هم نفس چون ذروۀ افلاک بس مریخ و کیوان بین در او. خاقانی. بر چرخ هفتمش شدم از نحس روزگار یک همنشین سعد چو کیوان نیافتم. خاقانی. عطارد، تلمیذ افادت او بود و مشتری، مشتری سعادت او و کیوان، مستفید دهای او. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 283). به ایوان در بسازم بارگاهت به کیوان سر فرازم پایگاهت. نظامی. ریاحین بر زمینش گستریده درختانش به کیوان سر کشیده. نظامی. مشتری وار بر سپهر بلند گور کیوان کند به سم سمند. نظامی. اگر نزد آن شاه پردل شوی صد ایوان به کیوان برآید تو را؟ ؟ (از فرهنگ اوبهی). و رجوع به زحل شود، فلک هفتم را نیز گویند. (برهان). مجازاً، فلک هفتم. (غیاث). نام آسمان هفتم. (ناظم الاطباء) ، کمان را گویند. (فرهنگ جهانگیری). به معنی کمان هم آمده است که به عربی قوس خوانند. (برهان) (آنندراج). قوس و کمان. (ناظم الاطباء). در فرهنگ به معنی کمان نیز گفته. (فرهنگ رشیدی) : چو شش ساله شد ساز میدان گرفت به هفتم ره تیر و کیوان گرفت. فردوسی (از جهانگیری)
زحل. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 372). نام ستارۀ زحل است. (فرهنگ جهانگیری). نام ستارۀ زحل است که در فلک هفتم می باشد. (برهان) (غیاث). نام کوکب زحل است که در فلک هفتم می باشد و از همه کواکب اعلی و اعظم است، و کی به معنی بزرگ و ’ون’ و ’وان’ به معنی مانند است. (انجمن آرا) (آنندراج). زحل. یکی از سیارات منظومۀ شمسی میان برجیس (مشتری) و اورانوس. به عقیدۀ قدما این ستاره در فلک هفتم جای دارد و آن را دورترین ِ کواکب گمان می برده اند. نجم ثاقب. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کیوان اسم ایرانی نیست و بابلی است و ظاهراً ایرانیها اسمی برای زحل نداشته اند. (گاه شماری تألیف تقی زاده حاشیۀ ص 204). مأخوذ از بابلی، در الواح بابلی، کیوانو. عبری، کیوان. (حاشیۀ برهان چ معین). نام ستارۀ هفتم از هفت سیاره است... و نزد منجمان نحس اکبر است. (از فرهنگ نظام: زحل) : بلند کیوان با اورمزد و با بهرام ز ماه برتر خورشید و تیر با ناهید. ابوشکور (از لغت فرس اسدی). فروتر ز کیوان تو را اورمزد به رخشانی لاله اندر فرزد. ابوشکور (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). همت او بر فلک ز فلخ بنا کرد بر سر کیوان فکند بن پی ایوان. خسروانی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 83). به دُم ّ لشکرش ناهید و هرمز به پیش لشکرش بهرام و کیوان. دقیقی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). خروش سواران و اسبان به دشت ز بهرام و کیوان همی برگذشت. فردوسی. شبی چون شبه روی شسته به قیر نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر. فردوسی. پراندیشه شد تا به ایوان رسید کلاهش ز شادی به کیوان رسید. فردوسی. خداوند کیوان و گردان سپهر ز بنده نخواهد جز از داد و مهر. فردوسی. به حیله پایگه همتش همی طلبد از این قبل شده بر چرخ هفتمین کیوان. فرخی. کهینه عرصه ای از جاه او فزون ز فلک کمینه جزوی از قدر او مِه از کیوان. عنصری. بنشین در بزم بر سریر به ایوان خرگه برتر زن از سرادق کیوان. منوچهری. شده کیوان ز هفتم چرخ یارش به کام نیکخواهان کار و بارش. (ویس و رامین). تویی مملوک و هم مالک تویی مفضول و هم فاضل تویی معمول و هم عامل تویی بهرام و هم کیوان. ناصرخسرو. سیماب دختر است عطارد را کیوان چو مادر است و سُرُب دختر. ناصرخسرو. چو سیستان ز خلف ری ز رازیان بستد وز اوج کیوان سر برفراشت ایوان را. ناصرخسرو. ناصح ناصح تو برجیس است حاسد حاسد تو کیوان است. مسعودسعد. با نکوخواه تو باشد مشتری را صلح و مهر با بداندیش تو کیوان را خلاف و کین بود. امیرمعزی. بهرۀ آن آفرین باشد ز سعد مشتری قسم این از نحس کیوان فریه و نفرین بود. امیرمعزی. فلک هفتم آن ِ کیوان است که مر آن را به سان ایوان است. سنائی. صدر ملک آرای عالی رای دستوری که بر پایگاه قدر او کیوان ندارد دسترس. سوزنی. به قدم تارک کیوان سپرد از همت چون به کیوان نگرد ننگرد الا به قدم. سوزنی. کیوان موافقان تو را گر جگر خورد نسرین چرخ را جگر جدی مسته باد. انوری. آن رنگ سیاه لاله ماناک اندر دل مشتری است کیوان. خاقانی. شکل تنوره چون قفس، طاوس و زاغش هم نفس چون ذروۀ افلاک بس مریخ و کیوان بین در او. خاقانی. بر چرخ هفتمش شدم از نحس روزگار یک همنشین سعد چو کیوان نیافتم. خاقانی. عطارد، تلمیذ افادت او بود و مشتری، مشتری سعادت او و کیوان، مستفید دهای او. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 283). به ایوان در بسازم بارگاهت به کیوان سر فرازم پایگاهت. نظامی. ریاحین بر زمینش گستریده درختانش به کیوان سر کشیده. نظامی. مشتری وار بر سپهر بلند گور کیوان کند به سم سمند. نظامی. اگر نزد آن شاه پردل شوی صد ایوان به کیوان برآید تو را؟ ؟ (از فرهنگ اوبهی). و رجوع به زحل شود، فلک هفتم را نیز گویند. (برهان). مجازاً، فلک هفتم. (غیاث). نام آسمان هفتم. (ناظم الاطباء) ، کمان را گویند. (فرهنگ جهانگیری). به معنی کمان هم آمده است که به عربی قوس خوانند. (برهان) (آنندراج). قوس و کمان. (ناظم الاطباء). در فرهنگ به معنی کمان نیز گفته. (فرهنگ رشیدی) : چو شش ساله شد ساز میدان گرفت به هفتم ره تیر و کیوان گرفت. فردوسی (از جهانگیری)
از بلوکات ولایت قراجه داغ ودارای 38 فرسخ مساحت است. (از جغرافیای سیاسی کیهان). یکی از دهستانهای دوگانه بخش خداآفرین شهرستان تبریز است که در شمال شهرستان اهر واقع است و از شمال به رود خانه ارس و از جنوب به دهستان کلیبر و از مشرق به دهستان گرمادوز و از مغرب به دهستان منجوان محدود می باشد. آب و هوای آن در قسمت شمال اطراف رود خانه ارس گرمسیر و در قسمت جنوب معتدل مایل به گرمی است. مرکز دهستان آبادی خمارلوست. این دهستان از 40 آبادی کوچک و بزرگ تشکیل یافته است و در حدود 4970 تن سکنه دارد. آبادیهای مهم آن آوارسین، زنبلان، بشلاب و لاریجان پایین است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
از بلوکات ولایت قراجه داغ ودارای 38 فرسخ مساحت است. (از جغرافیای سیاسی کیهان). یکی از دهستانهای دوگانه بخش خداآفرین شهرستان تبریز است که در شمال شهرستان اهر واقع است و از شمال به رود خانه ارس و از جنوب به دهستان کلیبر و از مشرق به دهستان گرمادوز و از مغرب به دهستان منجوان محدود می باشد. آب و هوای آن در قسمت شمال اطراف رود خانه ارس گرمسیر و در قسمت جنوب معتدل مایل به گرمی است. مرکز دهستان آبادی خمارلوست. این دهستان از 40 آبادی کوچک و بزرگ تشکیل یافته است و در حدود 4970 تن سکنه دارد. آبادیهای مهم آن آوارسین، زنبلان، بشلاب و لاریجان پایین است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دادگاه، عدالت خانه، دفترخانه دفتر حساب، ادارۀ حسابداری، در عهد خلفا و پادشاهان ایرانی بعد از خلفا دفتر محاسبات دفتر شعر و کتابی که اشعار شاعری در آن چاپ شده باشد مبل یا نیمکت بدون پشتی که تشک داشته باشد دیوان استیفا: اداره یا محلی که مالیات ها و درآمدها در آنجا جمع آوری می شد، دیوان محاسبات که حسابداران و مستوفیان در آن مشغول کار بودند، دار الاستیفا دیوان برید: دفتر پست، اداره یا محلی (در زمان خلفای اسلام) که نامه های نوشته شده را به قاصدان یا چارپاها می دادند که به مقصد برسانند دیوان بلخ: گویند قاضی یا دادگاهی بوده در بلخ که حکم ناحق می داده و بی گناهان را محکوم می ساخته، اکنون هر دادگاه یا قاضی که حکم ناروا بدهد او را به دادگاه یا دیوان بلخ و یا قاضی بلخ تشبیه می کنند دیوان تمیز: دیوان تمیز، دادگاه فرجامی، دادگاه عالی که به محاکمه ای که به مرحلۀ فرجام برسد رسیدگی می کند، دیوان کشور دیوان خراج: محل جمع آوری مالیات ها دیوان رسائل: دار الانشا، دیوان انشا، محل نوشتن نامه ها و فرمان های خلیفه یا پادشاه دیوان قضا: ادارۀ اجرای احکام شرعی دیوان کشور: دیوان تمیز، دادگاه فرجامی، دادگاه عالی که به محاکمه ای که به مرحلۀ فرجام برسد رسیدگی می کند دیوان محاسبات: اداره ای در وزارت دارایی که به حساب های کل کشور رسیدگی میکند دیوان مظالم: دیوان رسیدگی به شکایت ها
دادگاه، عدالت خانه، دفترخانه دفتر حساب، ادارۀ حسابداری، در عهد خلفا و پادشاهان ایرانی بعد از خلفا دفتر محاسبات دفتر شعر و کتابی که اشعار شاعری در آن چاپ شده باشد مبل یا نیمکت بدون پشتی که تشک داشته باشد دیوان استیفا: اداره یا محلی که مالیات ها و درآمدها در آنجا جمع آوری می شد، دیوان محاسبات که حسابداران و مستوفیان در آن مشغول کار بودند، دار الاستیفا دیوان برید: دفتر پست، اداره یا محلی (در زمان خلفای اسلام) که نامه های نوشته شده را به قاصدان یا چارپاها می دادند که به مقصد برسانند دیوان بلخ: گویند قاضی یا دادگاهی بوده در بلخ که حکم ناحق می داده و بی گناهان را محکوم می ساخته، اکنون هر دادگاه یا قاضی که حکم ناروا بدهد او را به دادگاه یا دیوان بلخ و یا قاضی بلخ تشبیه می کنند دیوان تمیز: دیوان تمیز، دادگاه فرجامی، دادگاه عالی که به محاکمه ای که به مرحلۀ فرجام برسد رسیدگی می کند، دیوان کشور دیوان خراج: محل جمع آوری مالیات ها دیوان رسائل: دار الانشا، دیوان انشا، محل نوشتن نامه ها و فرمان های خلیفه یا پادشاه دیوان قضا: ادارۀ اجرای احکام شرعی دیوان کشور: دیوان تمیز، دادگاه فرجامی، دادگاه عالی که به محاکمه ای که به مرحلۀ فرجام برسد رسیدگی می کند دیوان محاسبات: اداره ای در وزارت دارایی که به حساب های کل کشور رسیدگی میکند دیوان مظالم: دیوان رسیدگی به شکایت ها
پارسی تازی گشته کاروانک چکرنه در برخی از واژه نامه ها (کبک) امده کبک، پرنده ایست از راسته پا بلندان که در حدود 12 گونه آن در سراسر کره زمین میزیند. این پرنده دارا جثه ای متوسط (باندازه یک سار) است و رنگ پر هایش زرد مخلوط با خرمایی و خاکستر یست
پارسی تازی گشته کاروانک چکرنه در برخی از واژه نامه ها (کبک) امده کبک، پرنده ایست از راسته پا بلندان که در حدود 12 گونه آن در سراسر کره زمین میزیند. این پرنده دارا جثه ای متوسط (باندازه یک سار) است و رنگ پر هایش زرد مخلوط با خرمایی و خاکستر یست