جدول جو
جدول جو

معنی کینگه - جستجوی لغت در جدول جو

کینگه
کاسه ی دوتار، بدنه ی اصلی، درخت، پایه درخت بن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ینگه
تصویر ینگه
زنی که شب زفاف همراه عروس به خانۀ داماد می رود، یدک، دنباله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کینه
تصویر کینه
دشمنی، عداوت، بغض، انتقام، جنگ
کینه به دل گرفتن: احساس دشمنی پیدا کردن
کینه خواستن: انتقام گرفتن
کینه جستن: انتقام گرفتن، کینه خواستن
کینه توختن: انتقام گرفتن، کینه خواستن
کینه داشتن: دشمنی داشتن
کینه ساختن: جنگیدن
کینۀ شتری: کنایه از کینۀ شدید و ماندگار
کینه کشیدن: انتقام گرفتن، جنگیدن
کینه ورزیدن: دشمنی ورزیدن، انتقام جستن
فرهنگ فارسی عمید
(نَ / نِ)
به معنی بیمهری و عداوت و آزار کسی را در دل پوشیده داشتن باشد. (برهان). بغض و عداوت. کین. (آنندراج). دشمنی و عداوت و بدخواهی و آزار کسی در دل پنهان داشتن. (ناظم الاطباء). کین. دشمنی نهفته در دل. خصومت پنهانی و عداوت که از سوء رفتار یا گفتار کسی در دل گیرند. بغض. بغضاء. حقد. غل. حنق. ضغن. ضغینه. ذحل. احنه. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
زبانی سخنگوی و دستی گشاده
دلی همش کینه همش مهربانی.
دقیقی.
بنه کینه و دورباش از هوا
مبادا هوا بر تو فرمانروا.
فردوسی.
به یزدان که از تو مرا کینه نیست
به دل نیز آن کینه دیرینه نیست.
فردوسی.
میاز ایچ با آز و با کینه دست
به منزل مکن جایگاه نشست.
فردوسی.
بدو گفت شاپور کز بوستان
نروید همی کینۀ دوستان.
فردوسی.
از پدر چون از پدندر دشمنی بیند همی
مادر از کینه بر او مانند مادندر شود.
لبیبی.
رزبان آمد با حمیت و با کینه
خونشان افکند اندر خم سنگینه.
منوچهری.
گر هیچ سخن گویم با تو ز شکر خوشتر
صد کینه به دل گیری صد اشک فروباری.
منوچهری.
برادر با برادر کینه ور بود
ز کینه دوست از دشمن بتر بود.
(ویس و رامین).
هرکه یک روز جست کینۀ او.
قطران.
زبهر این زن بدخوی بدمهر
چه باید بود با یاران به کینه ؟
ناصرخسرو.
گر خویشتن کشی ز جهان ورنی
بر تو به کینه او بکشد خنجر.
ناصرخسرو.
پر از خنده روی و لب و دل ز کینه
بر ایشان پر از خشم و انکار دارد.
ناصرخسرو.
در دلش چو نار شعله زد کینه
بر تنش چو مار کینه زد اعضا.
مسعودسعد.
این دارابن دارا با وزیر پدرش ’رشتن’ کین ور بود... وزیر همزاد او را زهر داد... و دارا از آن حال خبر یافت و آن کینه در دل گرفت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 55).
هست مهر زمانه باکینه
سیر دارد میان لوزینه.
سنائی.
در دل اهل خرد ز صاحب عادل
تخم عداوت مباد کشته و کینه.
سوزنی.
آب زدند آسیای کام ز کینه
کینه چه دارند کآسیا به کفاف است.
خاقانی.
گرچه از روزگار زاده ست او
روزگارش به کینه می شکند.
خاقانی.
مکن خراب سینه ام که من نه مرد کینه ام
ز مهر تو بری نه ام به جان کشم جفای تو.
خاقانی.
مبارک آمد روز و مساعد آمد یار
سلاح کینه بیفگند چرخ کینه گزار.
؟ (از سندبادنامه).
کارگاه خشم گشت و کین وری
کینه دان اصل ضلال و کافری.
مولوی.
اصل کینه دوزخ است و کین تو
جزو آن کل است و خصم دین تو.
مولوی.
تو هم جنگ را باش چون کینه خواست
که با کینه ور مهربانی خطاست.
سعدی.
- کینه از دل شستن، دشمنی و عداوت از دل بیرون کردن:
سر نامه کرد آفرین از نخست
بر آن کس که اوکینه از دل بشست.
فردوسی.
- کینۀ شتری، کینۀ سخت. (امثال و حکم ص 1261). کینۀ پیوسته و دایم که زایل نشود. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کینه کردن، دشمنی کردن. بیمهری کردن:
جور با عاشق دیرینه نمی باید کرد
گر محبت نکنی کینه نمی باید کرد.
میرزا معصوم تبریزی (از آنندراج).
- امثال:
کینۀ شکم تا چهل سال است، نظیر: داغ شکم از داغ عزیزان بدتر است. (امثال و حکم ص 1261).
، قصاص و انتقام. (آنندراج). رجوع به کین شود.
- کینه بازآوردن، انتقام گرفتن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : پس آواز داد به بانگ بلند که ای نصر سیار چگونه دیدی این کینه بازآوردن ؟ (بلعمی، از یادداشت ایضاً).
- کینه بازخواستن، انتقام کشیدن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). انتقام جویی کردن:
کیان زاده گفت ای جهاندار شاه
برو کینۀ باب من بازخواه.
دقیقی.
وگر جنگ را یار داری کسی
همان گنج و دینار داری بسی
بر این کوش و این کینه ها بازخواه
بود خواسته، تنگ ناید سپاه.
فردوسی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
در آن سال که امیر مودود به دینور رسید و کینۀ سلطان شهید بازخواست و به غزنین رفت و به تخت ملک نشست. (تاریخ بیهقی) ، نفرت. تنفر. (فرهنگ فارسی معین) ، جنگ. حرب. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
که دارد گه کینه پایاب او
ندیدی بروهای پرتاب او؟
فردوسی.
به تنها نشد بر برش جنگجوی
سپردیم میدان کینه بدوی.
فردوسی.
همه کینه را چشم روشن کنید
نهالی ز خفتان و جوشن کنید.
فردوسی.
از بیم خویش تیره شود بر سپهر تیر
گر روز کینه دست بردسوی آسمان.
فرخی.
بداندیش او کشته در جنگ او
چو در کینۀ اردشیر اردوان.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(کَ گِ)
نامی است که در گیلان و تنکابن به درخت ’آلاش’ دهند و در گرگان ’منزول’ و در آستارا ’هس’ و در اطراف رشت ’خج’ نامند. (جنگل شناسی ساعی ج 1 ص 277). و رجوع به آلاش و هس شود
لغت نامه دهخدا
(کُ رُ گَ / گِ)
کرنده. لیف شوی مالان و جولاهگان. (ناظم الاطباء). لیف جولاهگان. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(کَ گَهْ)
کمینگاه. (فرهنگ فارسی معین) :
دورویه چو لهاک و فرشیدورد
ز راه کمینگه گشادند گرد.
فردوسی.
نهانی همی راه بی ره گرفت
به کردار شیران کمینگه گرفت.
فردوسی.
بدان تا در آن بیشه ساران چو شیر
کمینگه کند با یلان دلیر.
فردوسی.
همی تخت زرین کمینگه کنید
ز پیوستگی دست کوته کنید.
فردوسی.
نهاد از کمینگه بر آن اژدها
کز او پیل جنگی نیابد رها.
اسدی.
ز عدل شامل او بوی آن همی آید
که در کمینگه شیران مقام سازد رنگ.
ظهیرفاریابی.
خیزم که کمینگه فلک را
یک شیردل از نهان ببینم.
خاقانی.
شیرمردان که کمینگه سر زانو دارند
صیدگهشان بن دامان به خراسان یابم.
خاقانی.
به مأمنی رو و فرصت شمر غنیمت وقت
که در کمینگه عمرند قاطعان طریق.
حافظ.
ز وصل روی جوانان تمتعی برگیر
که در کمینگه عمر است مکر عالم پیر.
حافظ.
در هر طرف ز خیل حوادث کمینگهی است
زان رو عنان گسسته دواند سوار عمر.
حافظ.
و رجوع به کمینگاه شود
لغت نامه دهخدا
کینه گاه، عرصۀ کارزار، رزمگاه، دشت کین، رجوع به کینه گاه شود
لغت نامه دهخدا
(کَ یَ دَ / دِ)
غالب و چیره، و به معنی ماده و سبب و باعث، و آن را کیوده نیز گفته اند. (از فرهنگ دساتیر) (انجمن آرا) (آنندراج). فاتح و غالب و مظفر و فیروز. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(یَ گَ / گِ)
روشنایی. ینگی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(یِ گَ / گِ)
زن که از خانه عروس همراه کنند تا در شبهای اول عروسی پشت حجله نشیند و حوایج برآرد. (یادداشت مؤلف). زن مجرب و مسنی را گویند که همراه عروس از خانه پدر به خانه شوهر می رود و در ترتیب کارها و طرز برخوردهای او با مسائل و اشخاص راهنمایی اش می کند. ینگا.
- ینگۀ عروس، زنی که همراه عروس کنند به شب زفاف. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
کون (به لهجۀ طبری). (از نصاب طبری، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
سختی خواری. (منتهی الارب). شدت خوارکننده. (از اقرب الموارد). سختی وشدت. خواری و مذلت. (ناظم الاطباء) ، بدحالی، و گویند: بات فلان بکینه سوء، ای بحاله سوء. (منتهی الارب) ، حالت. یقال: بات فلان بکینهسو، ای بحاله سوء. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کدنگه
تصویر کدنگه
چوبی است که گازران و دقاقان جامه را بدان دقاقی کنند
فرهنگ لغت هوشیار
زنی که در شب زفاف دنبال عروس بخانه داماد رود، دنباله ترکی پساد (گویش بدخشی) زه ساگدوش: مرد ینگه برای عروس بمنزله ساق دوش است برای داماد توضیح آنکه درقدیم شب عروسی مردی (یا دو مرد) جهاندیده وتجربه پرورده از دوستان داماد نزد اومی نشستند و وی را به وظایفی که برعهده داشت آشنا می ساختند وجزئیات اعمال شب زفاف رابدومی آموختند این مردان را ساق دوش می گفتند. برای عروس نیززنی (یازنانی) تعیین می شدند که وی رابه وظایفش آشناسازند و چنین زنی راینگه می گفتند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کینه
تصویر کینه
بغض، کین، دشمنی، عداوت، بدخواهی و آزار کسی در دل پنهان داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ینگه
تصویر ینگه
((یَ گِ))
یدک، دنباله، زنی که شب زفاف همراه عروس به خانه داماد می رود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کینه
تصویر کینه
((نِ))
دشمنی، عداوت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کینه
تصویر کینه
تنفر
فرهنگ واژه فارسی سره
بغض، پدرکشتگی، تنفر، حقد، دشمنی، عداوت، عناد، غرض، کین، نفرت
متضاد: محبت، مهر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر در خواب ببیند که ینگه عروس و داماد شده اید، متاسفانه وضعیت خوشی در انتظار شما نیست. در این صورت، لااقل یک هفته مراقب اعمال، رفتار و آمد و شدهای خود باشید و حتی الامکان از مسافرت پرهیز نمایید. منوچهر مطیعی تهرانی
فرهنگ جامع تعبیر خواب
کنده ی درخت
فرهنگ گویش مازندرانی
دسته ی جارو
فرهنگ گویش مازندرانی
هر نوع وسیله ای که به عنوان زیرانداز و برای نشستن از آن استفاده.، خزیدن با باسن، نشانی که از نشست بر جای ماند، حوزه ی نفوذ
فرهنگ گویش مازندرانی
باجناق هم ریش، هم زلف، ساق دوش
فرهنگ گویش مازندرانی
کون
فرهنگ گویش مازندرانی
چوبی که روی دستگاه گاو آهن سوار کنند، ته هر چیز، قنداق تفنگ
فرهنگ گویش مازندرانی
لنگه، باری که در یک طرف اسب و قاطر و حمل شود، لنگه ی کفش
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع نشتای منطقه ی عباس آباد
فرهنگ گویش مازندرانی
حالتی از نشستن
فرهنگ گویش مازندرانی