جدول جو
جدول جو

معنی کیلر - جستجوی لغت در جدول جو

کیلر
روستایی در کلاردشت واقع در منطقه ی چالوس
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کولر
تصویر کولر
دستگاهی که برای خنک کردن هوای ساختمان به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کیفر
تصویر کیفر
ظرف شیر و ماست، تغار ماست
سزا، جزا، مکافات، سنگی که بر سر دیوار برج یا قلعه می گذاشتند که وقتی دشمن نزدیک شود بر سرش بزنند
کیفر بردن: به سزای عمل خود رسیدن
کیفر دادن: سزای عمل کسی را دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کیله
تصویر کیله
پیمانه، جیره، سهم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کیار
تصویر کیار
تنبلی، کاهلی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کیلو
تصویر کیلو
واحد اندازه گیری وزن، برابر با هزارگرم، کیلوگرم، پسوند متصل به واژه به معنای هزار مثلاً کیلوبایت، کیلومتر
فرهنگ فارسی عمید
(کیا / کُ)
کاهلی. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 127). به معنی کاهلی باشد. (برهان) (آنندراج). کاهلی. تنبلی. (ناظم الاطباء) :
خماردار همه ساله باکیار بود
بسا سرا که جدا کرد از او زمانه خمار.
دقیقی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- بی کیار، جلد و چالاک و به طور شادمانی. (ناظم الاطباء). بدون کاهلی. جلد. چابک. (فرهنگ فارسی معین) :
یکی پارسی بود بس نامدار
که سوجان بدش نام او بی کیار.
فردوسی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
رجوع به بی کیار شود، نام گیاهی هم هست. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کِ قُ)
نام قلعه ای که آن را هیچکس نتوانستی گرفت جهت طلسمی که بر آن کرده بوده اند. (صحاح الفرس، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نام قلعه ای است که در آن طلسمی بسته اند و هیچکس قدرت برگرفتن قلعه نیافته است. (برهان). نام قلعه ای بود، و آن طلسمی داشته که هیچکس برگرفتنش قدرت نیافته. (فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(کَ تَ لَ کَ مَ)
دهی است از دهستان کهنه فرود بخش حومه شهرستان قوچان. جلگه ای و سردسیر. سکنه 244 تن. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، بادام و پنبه. شغل اهالی زراعت و گله داری وقالیچه بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(کِ لِ)
ریاضی دان و منجم مشهور ایتالیایی (1571- 1630 میلادی). وی در شانزدهم ماه مه 1571 در ویل (ووتمبرگ) بدنیا آمد پدرش می خانه محقری داشت. و خود وی تا 1584م. به نگاهداری حیوانات مشغول بود در این سال به سبب بیماری، ناچار از این کار دست کشید و او را به مدرسه طلاب پروتستان و سپس بر اثر هنر و استعدادش به دانشگاه توبینگن فرستادند. در آنجا به فرا گرفتن ریاضیات پرداخت و معلم ریاضیات مدرسه شبانه روزی پروتستان در گراتز شد. پس از آن به سبب مخالفت حکام با افکار و عقایدش از ایتالیا گریخت و به دانمارک پناه برد و در آنجا به مطالعه درباره ستارگان پرداخت و سه قانون مهم نجومی خویش را کشف و منتشر کرد ازین قرار:
1- هر سیاره به دور خورشید یک مسیر بیضی شکل طی می کند.
2- خط راستی که سیاره را بخورشید وصل می کند، در زمانهای متساوی مساحات متساوی می پیماید. هر قدر سیاره روی این مسیر به خورشید نزدیکتر باشد حرکت آن نیز سریعتر است.
3- اگر سال را بمنزلۀ واحد زمان و فاصله زمین از خورشید را واحد طول فرض کنیم مجذور مدت دوران یک سیاره به دور خورشید مساوی با مکعب فاصله آن از خورشید است. بمدد قانون سوم می توان با در دست داشتن مدت دوران آن، فاصله اش را از خورشید معین کرد.
نیوتن با مجهز بودن به این قوانین توانست قانون جاذبۀ عمومی را کشف کند. کپلر در پانزدهم ماه نوامبر 1630 میلادی در راتیسبون در نهایت فقر و بی چیزی زندگی را بدرود گفت. (از تاریخ علوم پی یر روسو)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
یوهان فریدریش. نویسنده و شاعر آلمانی (1759- 1805 میلادی). شیلر از آغاز کودکی عشق سرشاری به نویسندگی و شعر داشت. وی هفت سال در مدرسه اشتوتگارت بسر برد و ابداً از مدرسه خارج نشد ولی عاقبت از آنجا گریخت و با گوته دوستی پیدا کرد و آن دو بطوری با هم دوست شدند که آثار ادبی خود را با موافقت هم انتشار می دادند. شیلر نخستین نمایشنامۀ خود موسوم به ’راهزنان’ را هنگامی نوشت که هیجده یا نوزده سال بیشتر از عمرش نگذشته بود. دورۀ زندگانی او را به سه بخش تقسیم کرده اند: نمایشنامه های ’دون کارلوس’، ’توطئۀ فی یسکو’ و ’خدعه و عشق’ آثار مرحلۀ نخستین هنرنمایی اوست. در دورۀ دوم زندگانی خود که آنرا دورۀ علمی و فلسفی نامیده اند، شیلر کتابهای ’تاریخ انحطاط هلند’ و ’تاریخ جنگ سی ساله’ را نوشت. در دورۀ سوم یا دورۀ دوستی با گوته، نمایشنامه های ’ماری استوارت’، ’دوشیزۀ اورلئان’، ’عروس مسین’ و ’ویلهلم تل’ را برشتۀ تحریر درآورد. آخرین دورۀ زندگی شیلر در 9 ماه مۀ 1805 در چهل وشش سالگی وی بپایان رسید. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
نام کرسی بخش از پا - دکاله از ولایت بتون به فرانسه. دارای راه آهن و 8364 تن سکنه است
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
زعفران. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). اسم هندی زعفران است. (فهرست مخزن الادویه)
پهلوی قیصر. عظیم الروم. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دِهْ)
دهی است به فیروزآباد. (منتهی الارب) (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(کَ عَ)
شیربچۀ فربه. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ فَ)
مکافات بدی. (فرهنگ رشیدی). مکافات نیکی و مکافات بدی را گویند، و به عربی جزا خوانند. (برهان). پاداش و جزای عمل بد. (غیاث). به معنی مکافات است، در جای مکافات بدی استعمال می شود چنانکه پاداش در محل تلافی خوب. (آنندراج) (انجمن آرا). جزا و پاداش و مکافات نیکی و بدی و عوض و بدل. (ناظم الاطباء). پاداش کار نیک و بد. جزا. مکافات. (فرهنگ فارسی معین). جزا. پاداش. بادافراه. بادافره. عقوبت. عقاب. مکافات. مجازات. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
گویی به فلان جای یکی سنگ شریف است
هر کس که زیارت کندش هستش کیفر.
ناصرخسرو.
اگر چنین کارها کرد، کیفر کرده چشید. (تاریخ بیهقی).
این خاک توده خانه پاداش و کیفر است.
کافی بخاری (از امثال و حکم).
رجوع به کیفر بردن شود.
- به کیفر رساندن، مجازات کردن.
- به کیفر رسیدن، مجازات دیدن. مکافات یافتن.
- کیفر دیدن، مجازات یافتن. مکافات دیدن. رجوع به مدخل کیفر بردن شود.
- کیفر یافتن. رجوع به ترکیب قبل و مدخل کیفر بردن شود.
، (اصطلاح حقوق) جزا. مجازات قانونی. (فرهنگ فارسی معین).
- کیفر انتظامی مأمورین قضایی، (اصطلاح حقوق) کیفری است که دادگاه انتظامی می تواند در صورت ثبوت تخلف قضات، مطابق درجۀ اهمیت آن حکم دهد. (فرهنگ حقوقی تألیف جعفری لنگرودی).
- کیفر انضباطی، (اصطلاح حقوق) مجازاتهای مربوط به تقصیرات انضباطی را گویند. (فرهنگ حقوقی تألیف جعفری لنگرودی).
- کیفر تبعی، (اصطلاح حقوق جزا) کیفر تبعی اثرناشی از حکم است بدون قید در حکم (مانند محرومیت ازحقوق اجتماعی) و کیفر تکمیلی نظیر کیفر تبعی است بااین تفاوت که مثل کیفر اصلی در حکم دادگاه قید می شود (مانند اقامت اجباری در محل مخصوص). نقطۀ مقابل کیفر تبعی و تکمیلی، ’کیفر اصلی’ است. (از فرهنگ حقوقی تألیف جعفری لنگرودی).
- کیفر تکمیلی. رجوع به ترکیب قبل شود، پشیمانی بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 131). ندامت و پشیمانی را نیز گویند. (برهان). پشیمانی. (آنندراج) (انجمن آرا). ندامت و پشیمانی. (ناظم الاطباء) ، محنت و رنج و حیف باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). محنت و رنج. (انجمن آرا) (آنندراج) ، جایی باشد که در او دوغ کنند مانند تغاری، و بعضی گفته اند که جایی بود که در او دوغ گیرند و سوراخش در بن باشد. (لغت فرس اسدی چ اقبال، ص 131). تغارگونه ای بود آلت دوغ فروشان. (فرهنگ اسدی نخجوانی). ظرفی باشد تغارمانند که ماست فروشان و برزیگران شیر و ماست در آن کنند و ناودانی هم دارد مانندجرغتو و بلبله و مشک دوغ. (برهان). ظرفی است که ماست فروشان شیر در آن کنند و کنارش از تغار اندک بلندتراست و ناودان دارد، و گاودوشه نیز گویند. (از فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). نهره، و آن کوزۀ دهان فراخی است که دوغ فروشان دوغ و ماست در آن کنند، و آن را ناودانی بود چون بلبله. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
شیر عشاق به پستان در جغرات شده ست
چشم دارد که فروریزد در کیفر تو.
طیان (از انجمن آرا).
، هر چیز را نیز گویند که شیر و ماست در آن کنند مطلقاً. (برهان). ظرف شیر و ماست (مطلقاً) ، مشک دوغ. (فرهنگ فارسی معین) ، سنگی را نیز گویند که بر کنگرۀ قلعه نهند تا چون غنیم نزدیک آید بر سر او زنند، و به عربی مترس خوانند، و به این معنی به کسر اول هم آمده است. (برهان). سنگی که بر حصار و کنگرۀ قلعه نهند که چون دشمن قصد تسخیر کند بر سر او اندازند، و به عربی مترس گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) ، نهر و رود خانه آب را هم گفته اند. (برهان). در نسخۀ وفائی مسطور است که به زبان بعضی از ولایات نهر باشد. (فرهنگ سروری)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
دستگاهی که هوای اطاق و سالن را خنک کند. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی از دهستان چناران است که در بخش حومه ارداک شهرستان مشهد واقع است و 287 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(کُ / کَ)
درختچه ای است گرمسیری که در کرانه های دریای عمان و جاسک و تیس و چاه بهار فراوان است و از چوب آن برای ساختن چپر و سوخت استفاده می کنند. (جنگل شناسی کریم ساعی، ص 271). این درخت در اطراف بنادر چاه بهار و تیس و نیز در حوالی نیک به حال وحشی است. (گااوبا، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
درختی است از تیره پروانه واران از دسته گل ابریشمی ها که ارتفاعش بین 5 تا 15 متر میشود و حداکثر قطرش تا 60 سانتیمتر میرسد. این درخت در نواحی گرم (افریقای شمالی تمام نواحی سودان هندوستان و جنوب ایران) میروید. پوست ساقه آن قهوه یی رنگ و دارای شکافهای طولی نسبه عمیق است. برگها یش دو مرتبه شانه یی بطول 5 تا 9 و بعرض 4 تا 5، 4 سانتیمتر است و شامل خارها یی در محل اتصال بساقه میباشد. گلهای آن زیبا معطر و برنگ زرد گوگردی است کرت سلم قرظ خرنوب مصری. توضیح صمغ مترشح از این گیاه را اقاقیا نیز نامند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کیلک
تصویر کیلک
زالزالک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کیلو
تصویر کیلو
واحدی که هزار بار تکثیر شده، کیلو گرم، کیلو متر
فرهنگ لغت هوشیار
پیمایش پیمانه ای باشد که بدان غله و آرد و چیز های دیگر پیمایند. توضیح طبق فرمان غازان خان (مغول) واحدی بود معادل 10 من تبریز. توضیح، کیله در بعضی شهر ها از جمله اراک (سلطان آباد) مستعمل است و آن ظرفی است چوبی و گرد که حجم آن وقتی که پروممتلی باشد معادل یک من تبریز است. همچنین کیله برای توزین ماست و دوغ بکار میرود و آن ظرفی است سفالی که یک من و یک چارک تبریز (5 چارک) گنجایش دارد (مکی نژاد)
فرهنگ لغت هوشیار
کاهلی. یابی کیا. بدون کاهلی جلد چابک: مرد مزدور اندر آغازید کار پیش او دستان همی زد بی کیار. (رودکی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کیفر
تصویر کیفر
مکافات بدی، مکافات نیکی، جزا، پاداش، عقوبت ادعا نامه دادستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کولر
تصویر کولر
دستگاهی که هوای اطاق و سالن را خنک کند، آرام بخش
فرهنگ لغت هوشیار
فرانسوی چشم چک یکی از گونه های درخت کبر که در شمال ایران فراوان است. به دارو های مخصوص معالجه بیماریها چشم که معمولا بصورت مایع و قطره تجویز میشوند اطلاق میگردد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کولر
تصویر کولر
((لِ))
دستگاهی معمولاً برقی برای خنک کردن هوای داخل یک فضا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کیار
تصویر کیار
کاهلی، تنبلی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کیفر
تصویر کیفر
((کِ یا کَ یْ فَ))
جزا، پاداش، مکافات نیکی و بدی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کیلو
تصویر کیلو
به معنی هزار است و برای تعیین واحدهای دستگاه متری به کار می رود، کیلوگرم، کیلومتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کیله
تصویر کیله
((کَ لَ یا لِ))
پیمانه، در فارسی پیمانه ای باشد که با آن غله و آرد و چیزهای دیگر را وزن کنند
فرهنگ فارسی معین
((لِ))
بخشی از دستگاه تهویه مطبوع که کار آن سرد کردن آب در حال گردش در دستگاه است، سردکن (واژه فرهنگستان)
فرهنگ فارسی معین
((لِ))
تراکتور کوچکی که راننده به دنبال آن می رود و آن را هدایت می کند و از آن برای انجام کارهای سبک در مزارع استفاده می شود
فرهنگ فارسی معین
زندانبانی، زندانبان، زندانی بان
دیکشنری اردو به فارسی