جدول جو
جدول جو

معنی کیفال - جستجوی لغت در جدول جو

کیفال
مردم رندپیشه و جماش و کوچه گرد و صاحب عربده و بدمست و لوند را گویند، و به این معنی به جای حرف ثانی، نون هم آمده است، (برهان)، شخصی را گویند که رند و کوچه گرد باشد، (جهانگیری)، مردم رند و آزاد کوچه گرد و مصاحب اوباش و خراباتی و معربد و باده پرست و زن پرست، (ناظم الاطباء)، در جهانگیری و برهان به معنی رندو کوچه گرد آورده اند و آن خطاست، به جای ’یا’، ’نون’ است به معنی مغلم و امردباز، (انجمن آرا) (آنندراج)، رشیدی گوید این لغت تصحیف است و صحیح کنغال است، (از حاشیۀ برهان چ معین)، رجوع به کیغال و کنغال شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کفال
تصویر کفال
نوعی ماهی خوراکی و استخوانی که در دریای خزر زیست می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کیال
تصویر کیال
پیمانه کننده، کیل کننده، پیمانه گر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قیفال
تصویر قیفال
رگی در بازو که در قدیم از آن خون می گرفتند، رگ
فرهنگ فارسی عمید
جماشی بود، آن که پنهانک دوست را بیند گویند کیغالکی کرد، (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 330)، رجوع به کنغال و کنغالگی شود
لغت نامه دهخدا
(کَیْ یا)
لقب مردی گول که پیوسته خاک می پیمود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
به زیبقی ّ مقنع به احمقی کیال
به روزکوری صباح و شبروی احباب.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(کَیْ یا)
پیماینده. (منتهی الارب). پیماینده و پیمانه کننده. (ناظم الاطباء). پیماینده و چیزی را به پیمانه پیمایش کننده. (غیاث). آنکه حرفۀ او پیمودن طعام باشد. (از اقرب الموارد). کیل پیما. پیمایندۀ کیل. کیل پیماینده. آنکه شغلش کیل کردن باشد. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
آمد گه نوروز و جهان گشت دل افروز
شد باغ ز بس گوهر چون کیلۀ کیال.
فرخی.
هرکه تخم کین او کارد چو وقت داس گشت
داس بردارنده را دست اجل کیال باد.
سوزنی.
زآنکه میکائیل از کیل اشتقاق
داردو کیال شد در ارتزاق.
(مثنوی)
لغت نامه دهخدا
مردم شراب خور و بدمست را گویند، (برهان) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
جانوری است که از پوست آن پوستین سازند و کبودرنگ بود و بیشتر از طرف شروان بیارند، (فرهنگ رشیدی)، جانوری است که از پوستش پوستین سازند و آن پوستین کبودرنگ می باشد و بیشتر از جانب شروان آرند، (برهان) (از آنندراج)، یک نوع حیوانی که پوست آن کبودرنگ است و از پوست آن پوستین می سازند، (ناظم الاطباء)، جانوری است که از پوستش پوستین کنند، با مراجعه به مآخذی که در دست بود تشخیص این جانور میسرنشد زیرا حیوانات متعدد به صفت فوق متصفند، (فرهنگ فارسی معین) :
همان نافۀ مشک و موی سمور
ز سنجاب و قاقم ز کیمال و بور
به موی و به بوی و به دینار و زر
شد آراسته پشت پیلان نر،
فردوسی،
ز سنجاب و قاقم ز موی سمور
ز گستردنیها ز کیمال و بور،
فردوسی،
چه از مشک و کافور و خز و سمور
سیاه و سپید و زکیمال و بور،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(نَ کَ دَ)
از لحاظ کیف. از لحاظ چگونگی. (فرهنگ فارسی معین). از حیث چونی: فلان از این کار کماً وکیفاً خبر دارد. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان اوزومدل است که در بخش ورزقان شهرستان اهر واقع است و 399 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
رگی در بازو که آن را مخصوص به سر و روی میدانستند و سراروی نیز گویند، (ناظم الاطباء)، رگی است که گشادن آن بخون گرفتن سر و روی و گلو را مفید باشد و بهمین سبب آن را در عرف سر و رو گویند، (آنندراج)، رگی است در ذراع که برای بیماریهای سر آن را فصد کنند و آن معرب است و گویند عربی است، (از اقرب الموارد)، از یونانی کفاله بمعنی سر و رأس است، ولی قیفال در کتب طبی عربی و فارسی بمعانی ذیل آمده است:
1- به معنی ephalicosK یونانی و ephaliqueC فرانسوی بکار رفته که بمعنی آنچه مربوط به سر است (رأسی) میباشد، مانند: ورید قیفال (یکی از وریدهای بازو)، شریان قیفال (شریان سبات)، سراروی،
2- مخصوصاً به ورید قیفال اطلاق شود،
مؤلف ذخیره نویسد: دو رگ قیفال است، از هر دستی یکی، و این قیفال رگ دوم است که از جگر بسوی بالا برآمده باشد تا به چنبر گردن و اینجا به دو بخش شده است و باز هر بخشی به دو بخش شده است یکی کوچکتر و یکی بزرگتر و به جانبی از گردن درآمده است بسر برآمده (کذا) و با دماغ اندرآمده (کذا) و بزیر دماغ چون فرشی گسترده شده و اندر حجابهای دماغ پراکنده شده و غذا بدو میرساند و دماغ را بهرۀ تمام دهد و باز جمع شده است و هم بر آن سان که باسلیق فرودآید فرودآمده است و اندر بعض مردمان فرودآمدن وی پوشیده تر باشد ازبهر آنکه اندر زیر عضله باشد و اندر بعضی ظاهرتر باشد از بهر آنکه بر روی عضله ها و بعضی اصحاب تشریح گفته اند ودجان هر دو شاخ باسلیق است که بر سر می برآیدو قیفال از سر فرودآید و پوشیده فرودآید و بدین سبب گویند که ودج غلیظ باسلیق است و ودج رقیق قیفال است، از بهر آنکه چون پوشیده فرودآید باریک نماید و هر دو رگ یعنی قیفال و باسلیق از هر دو جانب گردن به هردو دست فرودآید و اندر لغت یونان کرانۀ چیزها را قیفال گویند، و این رگ را قیفال از بهر این گویند که بر کرانۀ ذراع نهاده است و فصد قیفال علتهای سر و چشم و بینی و کام و دهان و دندان و لب را سودمند بود، (از ذخیرۀ خوارزمشاهی) :
هر یکی از ساعدین مادر و بازو
خویشتن آویخته با کحل و قیفال،
منوچهری (از فرهنگ فارسی معین)،
از هر مژه هر زمان ز شوقت
می بگشائیم هزار قیفال،
- قیفال از دست مردمک دیده زدن، کنایه از خون گریستن، (فرهنگ فارسی معین) :
عدو حرارت بیم تو دارد اندر دل
ز دست مردمک دیده زآن زند قیفال،
انوری (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
یکی از انواع ماهیها که در سالهای اخیر در بحرخزر به تکثیر آن پرداخته اند. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
جانوری که از پوستش پوستین کنند (برهان) توضیح با مراجعه بماخذی که در دست بود تشخیص این جانور میسر نشد زیرا حیوانات متعدد بصفت فوق متصفند: همه نافه مشک و موی سمور ز سنجاب و قاقم ز کیمال و بور
فرهنگ لغت هوشیار
سری وابسته به سر، سراروی در یونانی کفاله به معنی سر و راس است ولی قیفال در کتب طبیء عربی و فارسی به معانی ذیل آمده: به معنی یونانی و فرانسوی به کار رفته که به معنی آنچه مربوط به سر است (راسی) می باشد مانند ورید قیفال (یکی از وریدهای بازو) شریان قیفال (شریان سبات) سراروی، مخصوصا به ورید قیفال اطلاق شود: هر یکی از ساعدتین ما در بازو خویشتن آویخته با کحل و قیفال. (منوچهری د. 133) یا قیفال از دست مردمک دیده زدن، خون گریستن: عدو حرارت بیم تو دارد اندر دل ز دست مردمک دیده زان زند قیفال
فرهنگ لغت هوشیار
یکی از انواع ماهیها که در سالهای اخیر در بحر خزر به تکثیر آن پرداخته اند
فرهنگ لغت هوشیار
از لحاظ کیف از نظر چگونگی: این دو کتاب کما و کیفا قابل مقایسه با هم نیستند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کیال
تصویر کیال
پیمانه کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کیمال
تصویر کیمال
((کِ))
جانوری که از پوستش پوستین سازند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قیفال
تصویر قیفال
((ق))
رگ بازو
فرهنگ فارسی معین
((کَ))
یکی از انواع ماهی ها که در سال های اخیر در بحر خزر به تکثیر آن پرداخته اند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کیال
تصویر کیال
((ک یّ))
پیمانه کننده، کیلی پیماینده
فرهنگ فارسی معین
چاکی که در انتهای میلهی دوک نخ ریسی ایجاد می کنند تا نخ را
فرهنگ گویش مازندرانی
چاکی که در انتهای بالایی دوک نخ ریسی ایجاد کنند تا نخ به
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی ماهی دریای خزر که بومی این دریاچه نیستنام دیگر کفال
فرهنگ گویش مازندرانی