جدول جو
جدول جو

معنی کیسار - جستجوی لغت در جدول جو

کیسار
دهی از دهستان حومه بخش مرکزی آستانه است که در شهرستان رشت واقع است و 165 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کیسان
تصویر کیسان
(پسرانه)
مانند پادشاه، دارای منش شاهانه، لقب مختار ثقفی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کهسار
تصویر کهسار
(دخترانه)
کوهسار، جایی که دارای کوههای متعدد است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کیار
تصویر کیار
تنبلی، کاهلی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یسار
تصویر یسار
مقابل یمین، طرف چپ، سمت چپ، کنایه از شوم، نامبارک، کنایه از کسی که دیدن روی او باعث نکبت و نحوست شود، برای مثال نشسته مدعیانند از یمین و یسار / خدای را که بپرهیز از «یساری» چند (ظهوری - لغتنامه - یسار)، فراخی و آسانی، توانگری، فراخی در نعمت و مال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کهسار
تصویر کهسار
کوهسار، کوهستان، جایی که در آن کوه بسیار باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ایسار
تصویر ایسار
توانگر شدن، بی نیاز شدن، آسان شدن، به آسانی زاییدن زن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیسار
تصویر بیسار
بیستار، اشاره به یک شخص یا یک چیز مجهول و غیرمعلوم، فلان
فرهنگ فارسی عمید
(کَ)
دهی از دهستان شفت است که در بخش مرکزی شهرستان فومن واقع است و 1045 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
قصبۀ مرکز بخش چهاردانگۀ شهرستان ساری است که در 72 هزارگزی جنوب شرقی ساری و 84 هزارگزی دامغان واقع است. ناحیه ای است کوهستانی و هوایش معتدل است و 2300 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
قریه ای است واقع در دو فرسخ بیشتر میانۀ جنوب ومشرق دراهان به فارس، (از فارسنامۀ ناصری ص 273)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
ابوجعفر فراء کوفی. تابعی است. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). واژه تابعی یکی از مفاهیم کلیدی در علم رجال و تاریخ اسلامی است. تابعی کسی است که پیامبر اکرم (ص) را درک نکرده، اما با یکی از اصحاب او دیدار داشته و از ایشان تعلیم گرفته است. در منابع معتبر اسلامی، تابعین جایگاه ویژه ای دارند زیرا آنان واسطه ای مطمئن برای نقل سنت و معارف دینی به نسل های بعدی بودند. نام بسیاری از تابعین در کتب معتبر حدیث آمده است.
نام پدر ایوب سختیانی. (منتهی الارب). ابوتمیمه والد ایوب سختیانی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
ابن معرف هجیمی، مکنی به ابوسلیمان. نحوی است. (از معجم الادباء ج 6 ص 215)
لقب مختار بن ابی عبیده. (منتهی الارب). لقب مختار بن ابی عبیدۀ ثقفی. (از ناظم الاطباء). لقب مختار بن ابی عبید، و کیسانیه که از روافض هستند به وی نسبت دارند. (از اقرب الموارد). رجوع به کیسانیه شود
نام غلامی از علی بن ابی طالب که فرقۀ کیسانیه از شیعۀ منسوب بدویند. (مفاتیح، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کیسانیه شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
سگالش و حیله و بیوفایی. اسم است غدر را. (منتهی الارب) (آنندراج). سگالش و غدر و بیوفایی. (ناظم الاطباء). اسم است غدر را. (از اقرب الموارد).
- ام کیسان، لقب زانو. (منتهی الارب) (آنندراج). لقب رکبه و زانو. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
- ، لقب ضربی که به پشت پای بر سرین مرد زنند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
- ، قدر و اندازه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
عذاب و عقوبت و شکنجه، پیچ و لولا، (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
دهی جزء دهستان لیسار و هره دشت بخش مرکزی شهرستان طوالش واقع در 18هزارگزی شمال هشتپر، بین شوسۀ انزلی به آستارا و دریا، جلگه، معتدل و مرطوب، دارای 894 تن سکنه، آب آن از رود خانه هره دشت و چشمه، محصول عمده آنجا غلات، برنج، لبنیات و مرکبات، شغل اهالی زراعت و گله داری است، دبستان و شعبه شیلات، پاسگاه ژاندارمری و یکصد باب دکان دارد و در تابستان اغلب سکنه آن به سردسیر میروند، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
مخفف کوهسار است یعنی زمین و جایی که در آنجا کوه بسیار باشد. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) :
دور ماند از سرای خویش و تبار
نسری ساخت بر سر کهسار.
رودکی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
تا که گردد که و کهسار چو تختی ز گهر
دشت و هامون چو بساطی شود از شوشتری.
فرخی.
کنون خوشتر که ناگاهان برآورد
مه دو هفتۀ من سر ز کهسار.
فرخی.
گر کنون جوید عقاب از پشت آن کهسار گوشت
ور کنون جوید همای از روی آن دشت استخوان.
فرخی.
گر خاک بدان دست یک استیر بگیرد
گوگرد کند سرخ همه وادی و کهسار.
منوچهری (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
همه کهسار پر زلفین معشوقان و پردیده
همه زلفین ز سنبلها همه دیده ز عبهرها.
منوچهری.
کهسار که چون رزمۀ بزاز بد اکنون
گر بنگری از کلبۀ نداف ندانیش.
ناصرخسرو.
چه گویی جهان این همه زیب و زینت
کنون بر همان خاک و کهسار دارد.
ناصرخسرو.
همی گویند کاین کهسارهای عالی محکم
نرستستند در عالم ز باد نرم و بارانها.
ناصرخسرو.
جز در غم عشق تو سفر می نکنم
جز بر سر کهسار گذر می نکنم.
مسعودسعد.
گر آنچه هست بر این تن، نهند بر کهسار
ور آنچه هست در این دل، زنند بر دریا.
مسعودسعد.
مگر که کبکان اندر ضیافت نوروز
بریده اند سر زاغ بر سر کهسار.
امیرمعزی.
کهسار شما نیارد آن سیلی
کو سنگ مرا ز جا بگرداند.
خاقانی.
بر باغ قلم درکش وز جور دی آتش کن
چون پیرهن از کاغذ کهسار همی پوشد.
خاقانی.
جام ملک مشرق بر کوه شعاعی زد
سرمست چو دریا شد کهسار به صبح اندر.
خاقانی.
به ناخن سنگ برکندن ز کهسار
به ازحاجت به نزد ناسزاوار.
نظامی.
سیه پوشیده چون زاغان کهسار
گرفته خون خود در نای و منقار.
نظامی.
ای طالب دیدار او بنگر در این کهسار او
ای که چه باده خورده ای ما مست گشتیم از صدا.
مولوی.
، قلۀ کوه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بیصار. (دزی ج 1 ص 135). رجوع به بیصار شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ رَ)
توانگر گردیدن و بی نیاز گشتن، (از ’ی س ر’) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
مرادف سیه سر و سیاه سار، (آنندراج)، رجوع بهمین کلمات شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
از قلاع محکمه خراسان و از توابع ملک هرات است و مأمن حکام آن ولایت بوده. (انجمن آرای ناصری). از شهرهای مرزی واقعه در بین غزنه و هراه. (معجم البلدان). رجوع به تاریخ مغول ص 367، 368، 370، 371، 378 شود: بسیار جهد کرد و شهامت نمود تا به خیسار و قولک بیش نرسید. (تاریخ بیهقی). منزل اول باشان بود و دیگر خیسار. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
از اتباع فلان است، گویند فلان و بیسار یا فلان فیسار، فلان و بهمان، فلان بهمان، باستار، (یادداشت مؤلف)، فلان و فیسار، فلان فیسار
لغت نامه دهخدا
تصویری از کهسار
تصویر کهسار
مخفف کوهسار، یعنی زمین و جائی که در آنجا کوه بسیار باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیسار
تصویر بیسار
فلان و بهمان، فلان فیسال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایسار
تصویر ایسار
توانگر گردیدن، بی نیاز گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کسار
تصویر کسار
کساره خرده ها ریزه ها شکننده
فرهنگ لغت هوشیار
کاهلی. یابی کیا. بدون کاهلی جلد چابک: مرد مزدور اندر آغازید کار پیش او دستان همی زد بی کیار. (رودکی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یسار
تصویر یسار
دست چپ از دو دست آدمی را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کیسان
تصویر کیسان
بیوفائی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کهسار
تصویر کهسار
((کُ))
مخفف کوهسار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیسار
تصویر بیسار
((بِ))
واژه ای مانند فلان، که اشاره به یک چیز یا شخص مجهول و نامعلوم است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ایسار
تصویر ایسار
فراخ دست شدن، توانگر گشتن، توانگری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کیار
تصویر کیار
کاهلی، تنبلی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یسار
تصویر یسار
((یَ))
طرف چپ، چهره ای که دیدن آن نحوست و شومی می آورد
فرهنگ فارسی معین
بهمان، فلان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از توابع دهستان چهاردانگه ی سورتچی ساری
فرهنگ گویش مازندرانی