جدول جو
جدول جو

معنی کیانیان - جستجوی لغت در جدول جو

کیانیان(کَ)
نام سلسلۀ کیان از پادشاهان ایران. (ناظم الاطباء). منسوب به کیان، دومین سلسلۀ پادشاهی از دورۀ تاریخ افسانه ای ایران. کریستن سن و گروهی دیگر به استناد اوستا و داستانهای ملی و دینی ساسانیان معتقدند که تاریخ کیانیان واقعی است و بر مبنای اساطیری استوارنیست. پادشاهان این سلسله را به این ترتیب آورده اند: 1- کیقباد (کیغباد). 2- کیکاوس بن کیقباد. 3- کیخسروبن سیاوش بن کیقباد. 4- کی لهراسب بن کیوجی بن کی منش بن کیقباد. 5- گشتاسب بن لهراسب. 6- بهمن بن اسفندیاربن گشتاسب. 7- همای، بنابه روایتی زن و به روایتی دختر بهمن که پس از وی بر تخت نشست. 8- داراب اول، پسر همای. 9- داراب دوم، وی با اسکندر جنگها کرده و شکست خورد و در نتیجه سلسلۀ کیانی از بین رفت. ازاین فهرست پیداست که دو تن آخر از سلسلۀ کیانی با دو تن از سلسلۀ هخامنشی (داریوش اول، داریوش سوم) تطبیق می کند. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کی و کیان در همین لغت نامه و یشتها تألیف پورداود ج 2 صص 207- 288 و ایران باستان ج 3 ص 2264، 2543، 2574 شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کفانیدن
تصویر کفانیدن
ترکاندن، شکافتن، برای مثال هر آن سر که دارد خیال گریز / بباید کفانیدن از تیغ تیز (دقیقی - ۱۱۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیازیان
تصویر نیازیان
حاجتمندان، کنایه از عاشقان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کیبانیدن
تصویر کیبانیدن
میل دادن و منحرف ساختن به سوی چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کماندان
تصویر کماندان
فرمانده، افسر ارتش که به عده ای سرباز فرمان می دهد، آنکه فرمان بدهد، فرمان دهنده، حاکم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جهانیان
تصویر جهانیان
مردم دنیا
فرهنگ فارسی عمید
(کَ/ کُ)
مردم کتامه. اهالی کتامه. رجوع به کتامه شود، گروهی از لشکریان سلطان مصر که بنا بروایت ناصرخسرو در سفرنامه از قیروان در خدمت المعزلدین الله آمده بودند: آن روز (روز جشن فتح خلیج) لشکر سلطان همه برنشینند گروه گروه و فوج فوج و هر قومی را نامی و کنیتی باشد گروهی را کتامیان گویند ایشان از قیروان در خدمت المعزلدین الله آمده بودند. (سفرنامۀ ناصرخسرو بکوشش دبیرسیاقی ص 59)
لغت نامه دهخدا
نسبت ایشان به زیاد فارسی است و او را زیاد قبانی گویند، زیرا که اول کسی که قبان به خراسان آورد او بود، و من اولاده ابوعلی الحسین بن محمد بن زیاد و از اولاد او در خاک بیهق امراء و علماء و اکابر و دهاقین بودند، رجوع به زیادی و تاریخ بیهق صص 129- 132 شود
لغت نامه دهخدا
(لُ / لِ دَ)
زنده کردن. (آنندراج). احیا کردن و زنده کردن و دوباره حیات دادن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(غَسْ سا)
ملوک غسان. دولت غسانی در شمال غربی عربستان، در ناحیه ای به نام حوران و بلقاء در مجاورت مستملکات دولت روم قرار داشت. و با آن دولت همان وضع را داشت که دولت لخمی با ایران، یعنی نگهبان مرز روم در مقابل اعراب بادیه، و ذخیرۀ لشکری برای جنگهای آن دولت باایران بود. پادشاهان غسانی از طرف دولت روم عنوان فیلارک و لقب پاتریکیوس (بطریق) داشتند. مواجب سالانه از آن دولت میگرفتند. پایتخت غسانیان شهر بصره بود که راه عربستان به شام از آنجا میگذشت. غسانیان بنا به گفتۀ مورخان عرب از مهاجران جنوبی بوده اند که پس از کوچیدن از جنوب مدتی درتهامه بر کنار چشمه یا چاه آبی به نام غسان اقامت کرده بودند. و این نسبت رااز نام آن آب یافته اند. عربهای ساکن یثرب (مدینه) ، که در عهد اسلام به نام انصار معروف شده اند خود را شعبه ای از غسانیان میدانستند. (رجوع به غسان شود). غسانیان در سدۀ پنجم میلادی از تهامه به ناحیۀ حوران نامبرده کوچ کردند. امارت حوران در آن هنگام به دست طایفه ای از عرب به نام ضجاعمه بود که حکام انتصابی دولت روم و به اصطلاح رومی فیلارک آن ناحیه بودند. در اوایل سدۀ ششم ضجاعمه برافتادند، و دولت روم امارت ناحیه را به مردی از غسانیان به نام حارث بن جبله (529 میلادی) داد، و این منصب در خاندان او میراث شد. این خاندان را عربها به نام جد این حارث، آل جفنه مینامیدند. بزرگترین پادشاه غسانیان همین حارث ابن جبله بوده است که مدتی نسبتاً دراز پادشاهی کرد، و با سردار معروف رومی بلیزر در لشکرکشیهای او به ایران همراه بود، و چند بار با پادشاه حیره جنگهای سخت کرد، و بدین جهت در قبایل عرب نام وی معروف به ود، و شاعران از او و حوادث او در اشعار خود یاد کرده اند، از جمله در معلقۀ حارث بن حلزه که در سبعۀ معلقه موجود است از وی یاد شده است. پس از حارث پسرش منذر سیزده سال پادشاهی کرد. آنگاه رومیان بدو بدگمان شدند و او را گرفته به جزیره سیسیل تبعید کردند، و در آنجا بود تا مرد. احتمال میرود که رنجش رومیان از امر غسانی بر سر مسألۀ مذهب بوده است، چه غسانیان پیرو مذهب یعقوبی بودند که دولت روم با آن مخالف بود. پس از منذر چهار پسر او به ریاست ارشد آنان نعمان (با نعمان بن منذر لخمی اشتباه نشود) بر ضد رومیان قیام کردند و مرکز خودرا از شهر به بادیه انتقال دادند، و از آنجا بنای تاخت و تاز به مستملکات رومی گذاشتند، ولیکن رومیان نعمان را به فریب دستگیر کرده به قسطنطنیه بردند، و او را در آنجا به حبس نظر نگاه داشتند، از این رو در نوشته های رومیان ذکری از غسانیان دیده نمیشود، ولی قصایدی از بعض شاعران عرب هست که تاریخ انشای آنها پس از سقوط نعمان است و در آن قصاید نام امرائی از غسانیان است. این هم معلوم است که خسرو پرویز در سال 413م. سوریه و فلسطین را فتح کرد، و تا 629 آنجا را دردست داشت بنابر این اگر واقعاً پس از نعمان هنوز دولت غسانی وجود داشته است در این لشکرکشی ایران، بایداز میان رفته باشد. پس از سال 629 که رومیان دوباره سوریه و فلسطین را از ایران پس گرفتند معلوم نیست که آیا دولت غسانی را از نو برقرار کردند یا نه ؟ در اخبار فتوح اسلامی از یک امیر غسانی به نام جبله بن الایهم سخن رفته است که در لشکر روم بود و با مسلمانان جنگید و مسلمان شد و باز به مسیحیت برگشت، و نیز از جنگ خالد ولید با امیر غسانئی به نام حارث الایهم خبری هست، ولی هیچیک از این دو تن شناخته نشده اند. احتمال آن است که دولت غسانی پس از نعمان سابق الذکر از میان رفته، و امرای کوچکی در گوشه و کنار از آن طایفه حکومت میکرده اند. بنا به قول ابن العبری غسانیان پس از زوال دولت خودشان دسته دسته شدند و به اطراف رفتند، و عده ای از آنان در دههای موصل و عراق تا زمان ابن العبری (سدۀ هفتم هجری قمری) بوده اند که بر مذهب یعقوبی ثابت مانده بودند. (از تاریخ اسلام تألیف فیاض چ 2 صص 39- 40). در قاموس الاعلام ترکی نامهای پادشاهان غسانی بدین ترتیب آمده است: جفنه، عمرو، ثعلبه، حارث، جبله، حارث، منذر، نعمان، جبله، ایهم، منذر، جفنه، نعمان، نعمان، جبله، نعمان، حارث، نعمان، منذر، عمرو، حجر، حارث، جبله، حارث، نعمان، ایهم، منذر، جبله. رجوع به مجمل التواریخ و القصص چ بهار، صص 173-178 و عیون الاخبار ج 1 ص 198 و ج 1 ص 4 ص 71 و جهانگشای جوینی ج 1 ص 163 و ج 2 ص 139 و حبیب السیر چ خیام جزء دوم از جلد اول ص 261 و ایران در زمان ساسانیان ص 395 شود
لغت نامه دهخدا
(مُ عَطْ طَ تَ)
کشیدن فرمودن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). کشیدن کنانیدن. (از ناظم الاطباء) (آنندراج). کشاندن. به کشیدن داشتن، کشیدن:
همان که شوق طوافش مرا بطوفان داد
به نیم جذبه کشاند ز ورطه ام بکنار.
عرفی (از آنندراج).
، منجر کردن. جرّ. (یادداشت مؤلف).
- درکشانیدن، منجر ساختن:
بناگفتنی در کشانی مرا
تو ای احمق خر زناکردنی.
انوری
لغت نامه دهخدا
(کَرْ را)
کرّامیّه. پیروان ابوعبدالله محمد بن کرام نیشابوری. پیروان فرقۀ کرامیه: استاد ابوبکر در حضرت بود سخن کرامیان بمیان افتاد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 431). و این خواجه ابوالقاسم چهار مدرسه در قصبه بنا کرد... کرامیان را یکی در محلۀ شادراه. (تاریخ بیهق ص 194). رجوع به کرامیه شود
لغت نامه دهخدا
(کُ)
نام طائفه ای از ستاره پرستان. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
یا کوههای آسمانی، سلسله جبالی است که در آسیای مرکزی (چین و اتحاد جماهیر شوروی) قرار دارد و بلندترین نقطۀ آن خان تنگری است که 6995گز و قلۀ پوبیدا 7439 گز ارتفاع دارد، (از لاروس)، رجوع به قاموس الاعلام ترکی و فرهنگ فارسی معین شود
لغت نامه دهخدا
(مَ گَ دَ)
شکافتن و ترکانیدن به درازی. (برهان) (از ناظم الاطباء). شکافتن و ترکانیدن. (انجمن آرا) (آنندراج). شکستن. شق کردن. شق. ثنط. کفانیدن ریش، نشتر زدن بدان. بط. (یادداشت مؤلف). هدغ. طر. (منتهی الارب) :
هر آن سر که دارد خیال گریز
بباید کفانیدن از تیغ تیز.
دقیقی.
قلم منت هجا کرد و من آگاه نیم
ز دهن بیرون کردم به سر کار زبانش
بند بر پای نهادمش و سیه کردم روی
وز درازا بکفانیده همه پشت و میانش.
منجیک
و رجوع به کفاندن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
جمع واژۀ کلدانی منسوب به کلده. قومی که از سرزمین کلده برخاسته و یا در آن سکونت گزیده اند. این قوم از شمال خاوری عربستان سربرآورده و به بابل حمله کردند و باتقویت عیلامیان می خواستند تاج و تخت بابل را بدست آوردند ولی آشوریان مانع شدند. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
فرمانده. سرکرده. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
قربان. (آنندراج). غلاف کمان و کمان جوله. (ناظم الاطباء). آلتی که کمان را در آن جا دهند. قربان. کمان خانه. (فرهنگ فارسی معین). مقوس. (منتهی الارب). جای کمان. قربان. نیم لنگ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
از بهر قهر دشمن شاهنشه زمین
همواره در میانش کماندان و ترکش است.
معزی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
بمعنی عالمیان. (آنندراج). (از: ’زمانی’، منسوب به زمان، عالم + ’ان’، علامت جمع). رجوع به زمانی و زمان شود
لغت نامه دهخدا
(چَ)
معرب آن صغانیان. ناحیه ای است واقع در مسیر علیای آمودریا (جیحون). مرکز این ناحیه نیز بهمین نام خوانده میشده و نسبت بدان چغانیانی یا چغانی است. نام رودخانه ای موسوم به ’چغان رود’ (که امروز سرخن بضم اول و فتح سوم گویند) که چغانیان را مشروب سازد از همین ریشه است و نیز ’چغان خذاه’ عنوان پادشاهانی که بر این ناحیه حکومت میکرده اند از این کلمه مأخوذ است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). ناحیتیست ویران و ناحیتی بزرگ است و بسیار کشت و برز و برزیگران کاهل و جای درویشان و لکن با نعمت بسیارست و مردمانی جنگی و دلاور. و این ناحیت هوای خوش دارد و زمینی درست و آب گوارنده و از وی اسب خیزد اندک و جامۀ پشمین و پلاس و زعفران بسیار خیزد و پادشاه این ناحیت از ملوک اطراف است و او را امیر چغانیان گویند. (حدود العالم چ تهران ص 66 و 67). ناحیتی در مغرب ماوراءالنهر. (از حدود العالم چ تهران ص 72). ناحیتی به ماورأالنهر. (از نخبه الدهردمشقی ص 223). یکی از کوره های خراسان بروزگار عبداﷲ بن طاهر. (از تاریخ سیستان ص 27). مملکتی است در ماوراءالنهر و مشتمل بر شانزده هزارقریه که حدود آن متصل است به ترمذ که ساحل جیحون است در جانب شمال در محاذات بلخ، صغانیان:
بسان عمر و عطای خدایگان بزرگ
ابوالمظفر شاه چغانیان احمد.
منجیک.
ابوالمظفر شاه چغانیان که برید
به تیزدشنۀ آزادگی گلوی سؤال.
منجیک.
و از ایشان [ختلان و بتان] شاخهای بسیار بردارد و اندر ناحیت چغانیان افتد و آنجا پراکند. (حدود العالم چ تهران ص 19). ودیگر رود جیحون است از حدود وخان برود و بر حد میان ناحیت بلور و میان حدود شکنان وخان برود تا بحدود ختلان و تخارستان و بلخ و چغانیان و خراسان و ماوراءالنهر همی رود تا بحدود خوارزم آنگه اندر دریای خوارزم افتد. (حدود العالم چ تهران ص 27). ترمذ شهریست خرم و بر لب رود جیحون نهاده و او را قهندزیست بر لب رود و این شهر بارگه ختلان و چغانیان است. (حدود العالم چ تهران ص 66) : و چون کرده آمد نواحی بلخ و تخارستان و چغانیان و... بمردم آگنده باید کرد. (تاریخ بیهقی، چ فیاض ص 92). اگر قصد بلخ و تخارستان نکند باشدکه سوی ختلان و چغانیان و ترمذ آید و فسادی انگیزد وآب ریختگی باشد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 283). و هدیه ها که آورده بود والی چغانیان از اسبان گرانمایه غلامان ترک و چیزهایی که از آن نواحی خیزد پیش امیر آوردند سخت بسیار و بموقعی خوب افتاد، و روز چهارشنبه نیمۀ محرم والی چغانیان خلعتی سخت فاخر پوشیده چنانکه ولات را دهند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 495). چنانکه درتواریخ پیداست که همیشه خوارزم را پادشاهی بوده است مفرد و آن ولایت از جملۀ خراسان نبوده است همچون ختلان و چغانیان. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 665). و بعد ازمدتی او را معلوم شد که لشکر وی با وی دل بد کرده اند و با امیر احمد راست شده اند و قصد دارند که او را [ابواسحاق] بکشند، از بخارا بازگشت و بچغانیان رفت. (تاریخ بخارای نرشخی چ مدرس رضوی ص 114). امیر طاهر...هم بر ممالک چغانیان ملک و هم در ولایت هنر و بیان سلطان بود. (لباب الالباب چ نفیسی ص 28). و او را [دقیقی را] بسبب دقت معانی و رقت الفاظ دقیقی گفتندی و در خدمت امرای چغانیان بودی. (لباب الالباب چ نفیسی ص 250). و آل مظفر همه مردمان کریم و فاضل بودندو امارت چغانیان با ایشان بود. (لباب الالباب چ نفیسی ص 566). و آن حضرت [ میرزا سلطان محمود] در ولایات ترمذ و چغانیان و حصار و ختلان و قندز و بقلان و بدخشان تا کوتل هندوکش علم سلطنت برافراشت. (تاریخ حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 97). و در بین این سالها نیز در مرو و قهستان و طوس و چغانیان و گوزکانان و خوارزم مردانی ایرانی صاحب داعیه چون... برخاستند. (سبک شناسی ج 1 ص 165). و ابونصر بن ابوعلی در چغانیان میزیسته است. (کتاب شرح احوال و اشعار رودکی ج 3 ص 1265). و از این سخنان مسلم میشود که فرخی بلافاصله پس از دقیقی به چغانیان رفته. (کتاب شرح حال رودکی ج 3 ص 1268). رجوع به چغان و صغانیان شود، شهریست نزدیک حصار شادمان و ’صغانیان’ معرب آن است. (رشیدی). مدینه ای است بزرگ به ماوراءالنهر که امام حسن بن محمد بن حسن که حافظ لغت و صاحب تصانیف است بدانجا منسوب میباشد. (منتهی الارب ذیل لغت صغانیان). از بلاد مهم ماوراءالنهر قدیم بر کنار یکی از شعب رود جیحون، نام محله ای در سمرقند. (برهان) (شعوری) (ناظم الاطباء)، خاندان آل مظفر که امارت چغانیان را داشته اند. امرا و حکمرانان ناحیۀ چغانیان. و رجوع به چغانی شود
لغت نامه دهخدا
(حَسْ سا)
طائفه ای حسانی
لغت نامه دهخدا
(حَرْ را)
جمع واژۀ حرانی منسوب به حران. شهرت مردم حران است. ابن الندیم گوید مأمون در آخر روزگار خویش قصد غزو روم کرد و چون به دیار مضر رسید مردمان او را پذیره شده دعا می گفتند. در میانه جماعتی از حرانیان بودند با قباهای بلند و موی دراز بر بالا زده مانند موی قره جد سنان بن ثابت. مأمون از دیدار آنان شگفتی نمود و گفت شمایان کدام فرقه از اهل ذمه اید؟ گفتند ما حرنانیانیم. پرسید ترسا؟ گفتند نی ! گفت از یهود؟ گفتند نی ! گفت پس مجوس ؟ گفتند نی ! پرسید آیا شما را کتابیست ؟ در پاسخ تمجمج کردند. گفت در این حال از زنادقه و بت پرستان اصحاب الرأس روزگار پدرم رشید باشید و خون شما رواست و در ذمۀ اسلام نیستید. گفتند ما جزیه گزارانیم. گفت جزیه اهل کتاب راست و شما را کتاب نیست. اکنون یکی از دو راه بگزینید، یا مسلمانی گیرید و یا به یکی از دینهای دیگر پیامبران که خدای تعالی در کتاب خود یاد کرده درآیید، وگرنه یک تن از شما را زنده نمانم. شما را تا بازگشت این سفر زمان است، اگر قبول اسلام کردید یا دینی از ادیان اهل کتاب پذیرفتید چون بازگردم در امان باشید، وگرنه بقتل شما فرمان کنم و بیختان براندازم. چون مأمون از آن منزل برداشت حرنانیان زی خویش بگردانیدند و موی باز کردند و پوشش قبا ترک گفتند و بسیاری ترسائی گرفتند و زنار پوشیدند و طائفه ای اسلام آوردند و شرذمه ای بر حال پیشین بایستادند پریشان و چاره اندیش، تا فقیهی از اهل حران گفت من چیزی برای نجات شما یافته ام تا بدان از مرگ رهائی یابید. حرانیان مالی عظیم که از زمان هارون تا آن روز در بیت المال خویش برای روزگار نوائب و حوادث گرد کرده بودند بدو بردند و او گفت: چون مأمون بازآید بدو بگوئید ما صابیانیم، چه این نام در کتاب خدای عزاسمه آمده است، شما این نام بخود گیرید تا از مرگ خلاص یابید. لکن مأمون از این سفر بازنگشت و به بذندون درگذشت. و نام صابی بر این قوم از آن روز ماند، چه تا آنگاه در حران و نواحی آن قومی بدین نام نبود. چون خبر وفات مأمون بشنودند بیشتر آنان که ترسائی گرفته بودند مرتد شدند و به حرنانیت بازگشتند و موی خویش دراز کردند، چنانکه از پیش بود. لکن مسلمانان قبا پوشیدن آنان را منع کردند، چه قبا لبس اصحاب سلطان بود. و آنان که مسلمانی پذیرفتند ارتداد نتوانستند آورد، چه حکم ارتداد از اسلام قتل است. از اینرو در زیر پردۀ نام اسلام دین خود نگاه میداشتند، و زنان حرنانیه می گرفتند و نرینه ها را مسلمان و مادینه ها را حرنانی می داشتند و روش مردم ترعوز و سلمسین دو قریۀ بزرگ نزدیک حران تا بیست سال این بود، تا آنکه دو فقیه مسلمان حرنان ابوزراره و ابوعروبه و سایر مشایخ اسلامی آنجا تزویج زنان حرنانی را منع کردند و گفتند چون اهل کتاب نیستند گرفتن آنان حرام باشد و هنوز تا بدین زمان (337 هجری قمری) بعض مردم آنجا حرنانی و برخی مانند بنوابلوط و بنوقیطران بر مذهب نصاری باشند. (فهرست ابن الندیم). خوارزمی گوید: کلدانیان آنانند که صابیان و حرانیان نامیده شوند، و بقایای ایشان در حران و عراق هستند و پیغمبر خود بوذاسپ را میدانند که در هند ظهور کرد، و برخی از ایشان میگویند که هرمس بوده است. اما بوذاسپ در روزگار شاه طهمورث بود و دبیری پارسی را او آوردو این قوم را در زمان مأمون صابئین نام نهادند. اما صابئیان حقیقی فرقه ای از نصاری و باقی مانده های سمنیان در هند و در چین هستند. (مفاتیح العلوم خوارزمی) (حاشیۀ مزدیسنا ص 56). حرانیان از قدیم الایام به ریاضیات و نجوم و بعد از آن به فلسفه توجه داشتند. فخر رازی مدعی بوده است که محمد زکریای رازی اعتقاد به قدماء خمسه (مکان، زمان، نفس، هیولی و خدا) را از حرانیان گرفته است، ولیکن حقیقت آن است که این اعتقاد پس از رازی در میان حرانیان راه یافت. (تاریخ علوم عقلی ج 1 ص 10 و 169). و رجوع به حرّان و صابئین شود
لغت نامه دهخدا
(گُمْ بَ کَ دَ)
فراهم آوردن. جمع کردن، ذبح کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
کیسانیه: قوم مذکور که از کیسانیان به روافض نقل کرده بودند خود را بر اسماعیل بستند. (جهانگشای جوینی). رجوع به کیسانیه شود
لغت نامه دهخدا
آل بویه، بویهیان:
خانه یعقوبیان و خانه بویانیان
خانه چیپالیان و این چنین صد برشمار،
فرخی،
و در این عهد غلبۀ دیلم بود و همه ممالک بویانیان بگرفتند، (مجمل التواریخ و القصص)، رجوع به آل بویه شود
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ کیا، کیاها، بزرگان، سروران: محتشمان، بی حشمت و کیایان، بی کرد و کیا و حرمت شدند، (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان حومه بخش سلماس شهرستان خوی واقع در 16 هزارگزی شمال خاوری راه ارابه رو شگریازی، ناحیه ای است واقع در دامنۀ معتدل و دارای 317 تن سکنه، از چاه و چشمه مشروب میشود محصولاتش غلات و حبوب است و اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند، صنایع دستی آن جاجیم بافی است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
دوا و مسهل، (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(مُعَنْ وَ شُ دَ)
کردن فرمودن و ساختن فرمودن. (ناظم الاطباء). کردن فرمودن. به کردن واداشتن. به کردن داشتن دیگری را. به کاری داشتن. واداشتن به کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). دستور دادن به دیگری تا کاری را انجام دهد. کردن فرمودن. (فرهنگ فارسی معین) : اهرار، بانگ کنانیدن سگ را سرما و جز آن. (منتهی الارب). استخاره، بانگ کنانیدن صیاد آهو بره را تا مادر را نزدیک وی آرد وصید کند. (از منتهی الارب) : بر پیغامبری از پیغامبران که در آن زمان بودند وحی شد که بر فلان پادشاه بگوی که پیغامبری را برای رها کنانیدن بنی اسرائیل بفرستد. (از تفسیر بی نام مائه هفتم متعلق به عبدالعلی صدر الاشرافی از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کنانیدن
تصویر کنانیدن
کردن فرمودن و ساختن فرمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کماندان
تصویر کماندان
سرکرده، فرماندار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کفانیدن
تصویر کفانیدن
شکافتن
فرهنگ لغت هوشیار
(کشید کشد خواهد کشید بکش کشنده کشان کشیده کشش)، امتداد دادن ممتد کردن دراز کردن منبسط کردن، بسوی خود آوردن، جذب کردن: (طالع اگر مدد کند دامنش آورم بکف گر بکشم زهی طرب ور بکشد زهی شرف)، (حافظ) آهن را نکشد و از خاصیت خود باز ندارد. یا بخود (بخویشتن) کشد. بسوی خود جذب کردن: یا آسمان مر زمین را از خویشتن دور کند یا آسمان مر آتش را بخویشتن کشد، بردن حمل کردن: (مسعود چنان فربه بود که هیچ اسب او را با سلاح نتوانست کشید مگر بدشواری)، تحمل کردن جفا کشیدن رنج کشیدن، رسم کردن ثبت کردن: خطی کشید، نقاشی کردن: (تصویر ش را بکش خ)، وزن کردن سنجیدن: (بست را کشید دو کیلو بود)، نوشیدن پیمودن: باده کشیدن قدح کشیدن: (چون کشیدم نه عقل ماند و نه هوش سوخت هم کفر از آن و هم ایمان)، (هاتف اصفهانی)، بر آوردن بیرون کشیدن (از غلاف) : تیغ کشیدن شمشیر کشیدن، تقدیم کردن: بمراسم خدمتگاری قیام نموده پیشکشها کشید، حرکت دادن لشکر کشیدن، ریختن (غذا در ظرف) : دوازده هزار قاب طعام و حلوا کشید فقرا و مساکین بل کافه مومنین از سپاهی و رعیت از آن بهره ور گشتند، گستردن: سماط کشیدن (سفره گستردن)، دود کردن تدخین: سیگار کشیدن قلیان کشیدن، حرکت کردن رفتن در کشیدن: (یکی باد سرد از جگر بر کشید بسوی گله دار قیصر کشید)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کفانیدن
تصویر کفانیدن
((کَ دَ))
شکافتن، ترکانیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کشانیدن
تصویر کشانیدن
((کَ دَ))
کشیدن
فرهنگ فارسی معین